eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 با صدای آمبولانس، همه سرها به سمت سرِکوچه چرخید و خود به خود، حلقه دور تصادفی ها، بازتر شد. صدای آژیر پلیس هم آمد و افسر پلیس موتورسوار و ماشین گشت راهنمایی رانندگی، با هم وارد کوچه شدند. دو سرباز مشغول متفرق کردن مردم شدند و .... موتور سوار، کوفتگی داشت و دکتر اورژانس، پیشنهاد عکس برداری از پاهایش را کرد. خونریزی سر سید روحانی، سرپایی درمان شد اما حاج احمد، وضعیت خطرناکی داشت و احتمال پارگی رباط، چیزی بود که دکتر اورژانس در برگه نوشت و او را روانه بیمارستان کرد. حاج عباس، خادم مسجد، به مسجد رفت و تلفنی، خبر را به هیات امنا رساند. افسر، کروکی صحنه را کشید و موتور و ماشین را به پارکینگ منتقل کرد. لحظه سوار شدن سرباز به ماشین شاسی بلند، چنان نگاه های حسرت بار به او دوخته شده بود که ماشااللهی گفت و به خودش فوت کرد، نکند چشم بخورد. دهان همه به "خوش به حالت" گفتن باز شده بود. سرباز هم کیف می کرد که در این سن کم، راننده چنین ماشین گران قیمتی شده است. دنده نرم ماشین را جا انداخت و پشت سر ماشین راهنمایی رانندگی، حرکت کرد. مردم محله سید و موتورسوار را طوری نگاه می کردند که گویی حاج احمد را کشته اند. سید به همه التماس دعایی گفت. کیف سنگین و بسته نانی که برای افطار خریده بود را برداشت. سینک له شده را دست گرفت. خود را از جمعیت بیرون کشاند تا جوان موتورسوار را برای عکس برداری از پای دردناکش که متورم و قرمز شده بود، تا بیمارستان همراهی کند و سراغی هم از حال حاج احمد بگیرد. سینک ظرفشویی را کنار زباله ها انداخت و دل نگران زهرا شد که منتظر او در خانه نشسته بود. خانه ای نقلی که خدا روزی شان کرده بود و تازه، اسباب آورده بودند. 🔹 صاحب خانه، تاکید داشت که سید و خانواده اش، زودتر از ده صبح روز سه شنبه، اثاثیه ایی به خانه نبرند و چند روز بود که سید جواد به همراه خانواده اش، در خانه‌ی عمو مهمان بودند. عمو از آمدن سید بسیار خوشحال بود و دقیقه به دقیقه، دعایش می کرد: " خدا خیرت بده عمو . خیر از جوانی ات ببینی. نور بباره به قبر پدر و مادرت که چه دسته گلی را تربیت کردند." و سید شرمنده بود از اینکه چرا زودتر نیامده است. 🔸روز سه شنبه، سر ساعت مقرر، سید با کامیون اثاثیه، پشت در خانه بود. زنگ را به صدا در آورد. اندکی گذشت و پاسخی نیامد. دوباره دکمه زنگ را مختصر فشاری داد. صاحب خانه، غرولندکنان، در حالی که قفل درب فلزی و زنگ زده‌ی خانه را باز می کرد، با عصبانیت گفت: " چه خبرته؟ سر آوردید؟ خانه را خریدید؛ آدمهای داخلش را که نخریده اید؛ ما هنوز آماده نیستیم؛ هنوز خیلی از کارهایمان مانده؛ بروید فردا بیایید." سید نگاهی به بار و بندیل پشت کامیون و چشمان بلاتکلیف زهرا و بچه ها که گوشه دیوار در سایه پناه گرفته بودند انداخت. بازوان حاجی را اندکی فشرد : " اوقاتتان را تلخ نکنید پدر جان؛ شما هم مثل پدر ما؛ کاری اگر مانده بفرمایید در خدمتتان هستم. " آقای میثمی، خجالت زده شد. داخل خانه رفت و برگشت و گفت: " اثاثیه تان را بیاورید داخل؛ فقط آن نردبام و مقداری خرده ریزه گوشه حیاط بماند. غروب برای بردنش می آیم. " سیدجواد که هیچگاه لبخند پرمهر، از چهره استخوانی و گندمگونش جدا نمی شد، پیشانی پر چین حاجی را بوسید و مشغول تخلیه اثاثیه شد. 🔹 لوازم زیادی نداشتند. همه زندگی شان در یک اتاق شش متری جمع شد. دو تخته فرش، یک گاز چهار شعله، یک یخچال، تلویزیونی قدیمی، یک کمدچوبی رنگ و رو رفته، بقچه ای رختخواب و یک مشت خرت و پرت دیگر به همراه هشت کارتن موز که پر شده بود از کتاب های درسی و غیر درسی سید و زهرا. تعدادی از مردم محل، نگاهشان که به سید روحانی جوان و کارگر لاغر اندام و ضعیفی که سعی می کرد اثاث را جابه جا کند، می افتاد، بی سلام و تعارف خشک و خالی، رد می شدند. انگار بر روی مردمان محل، تخم زرد بی تفاوتی پاشیده بودند. سید جواد، هیچ انتظار کمکی نداشت. حتی سعی می کرد سنگین تر ها را خودش ببرد که فشار روی آن کارگر هم نیاد. چند نفری هم مثلا زیر لب، حرفهایی زدند که شکرخدا، زهرا آنجا نبود و نشنید. 🔸در خانه که بسته شد، زهرا چادر از سر برداشت و چرخی در حیاط کوچک خانه زد . خانه، خانه‌ی نویی نبود؛ نه نقشه‌ی خوبی داشت ؛ نه استحکامی و نه حتی رنگ و رویی. یک هال و یک آشپزخانه و یک اتاق کوچک، همه در یک ردیف. از آن خانه هایی بود که فقط به درد این می خورد که بکوبندش و جایش آپارتمان شش طبقه بسازند. همان طور که با بیشتر خانه های آن محله همین کار را کرده بودند. با این وجود همین که در جای پرتی نبود و زهرا و بچه ها را مجبور به تحمل دوری سید نمی کرد، جای شکر داشت. @salamfereshte
🔹چاره ای نبود. قرار بود همان شب، بچه های ناصرین عملیات کنند و ما باید آخرین تحرکات دشمن را شناسایی می‌کردیم. کیلومترها دولا دولا راه رفتن زیر آفتاب، حسابی عرقمان را در آورده بود. یاد روزهایی که با مصطفی و حیدر، وزنه می زدیم و مدام اسکات و لانژ می رفتیم افتادم. همان وزنه‌ها بود که ما را در این آفتاب و این خاک‌هایی که حرارت از خود تولید می‌کردند، نگه داشت. به محدوده تحت تصرف نیروهای داعشی رسیده بودیم. لباس‌هایمان خاکی بود و در حالت استتار، خودمان را تا جایی که امکان داشت، نزدیک پایگاه سیارشان رساندیم. ماشین های شاسی بلندی که مدل های مختلف تیربار روی آن ها نصب بود در جهت های مختلف پارک شده بودند. 🔻لوله های تفنگمان را با گونی استتار کرده بودیم. من و حیدر و یکی از بچه های فاطمیون به نام ابوعلی. با دوربین، وجب به وجب تحرکات دشمن را زیر نظر داشتم و حیدر هم، منطقه و تغییراتش را بررسی می کرد: - انگار تازه مهمات تخلیه کردن. 🔹حیدر سعی کرد زاغه مهماتشان را پیدا کند. تعداد دشمن از دیروز بیشتر شده بود و تانک هایشان نشان از این می داد که قصد حمله دارند. این را که به حیدر گفتم، تایید کرد و گفت: باید قبل از آن ها وارد عمل بشیم. ابوعلی که بعضی شب ها از دست شیطنت‌هایش خواب بر ما حرام می شد، پیشنهادی را مطرح کرد. حیدر، نگاهی به من کرد و نظرم را پرسید. - اگه عملی بشه فکر خوبیه. اما ما مهماتی نداریم. + باید گروه دیگه ای اینکار رو انجام بدن. - من می رم نیرو بیارم و پیشنهادم رو برای فرمانده بگم. + صبر کن چند دقیقه دیگه با هم می ریم 🔻کار من و ابوعلی تمام شده بود. راهکارهایی که برای نفوذ تعیین کرده بودیم، همه دست نخورده بودند. لحظه آخر، یکی از داعشی ها از حفره ای بیرون آمد و حیدر، دهانش به شکر باز شد: الحمدلله. خدایا شکرت. مختصات زاغه مهماتشون هم لو رفت. با دوربین مختصات را حساب کرد و یادداشت کرد. وسایل اندکی که داشتیم را جمع کردیم و برگشتیم. نزدیک اذان ظهر بود. چند کیلومتر پیاده روی در گرمای بالای 50 درجه با حمل اسلحه و وسایل، توانم را برده بود و حسابی تشنه ام کرده بود. حیدر که لب های خشکیده و صدای خس خس نفس هایم را می‌شنید، از کوله پشتی‌اش، بطری آب معدنی ای در آورد: بخور نوش جان. بطری را از او گرفتم و دادم به ابوعلی. ابوعلی بی صدا، کمی خورد و آن را برگرداند. سایه هایمان از بین رفته بود. موقع اذان بود. پشت تپه ی کوچکی، ایستادیم به نماز جماعت. حیدر را جلو انداختیم و من و ابوعلی، به او اقتدا کردیم. دولا شده بودیم تا مورد اصابت تک تیراندازهایشان قرار نگیریم. چند ساعت دیگر باید می رفتیم تا به نیروهای خودی برسیم. اینجا مرز بین داعشی ها و خط پدافندی نیروهای حزب الله بود. 🔹بعد از نماز، حیدر باز هم دوربین کشید و منطقه را بررسی کرد. من هم با تفنگ دوربین دارم، منطقه را چک کردم. ابوعلی، حواسش به اطراف بود که موقع شناسایی، رَکَب نخوریم. تغییر جزئی ای کمی آنطرف تر، چشمانم را تیز کرد: - حیدر ساعت ده رو نگاه کن. به نظرت زمین تغییری نکرده؟ خاک ها زیر و رو؟ + چرا انگار خبرهایی است 🔻با احتیاط، جلوتر رفتیم. جا به جا، حفره های تک نفره به عرض و ارتفاعِ نصفِ قد یک انسان معمولی حَفر شده بود. در حال بازرسی از منطقه بودیم. تله های انفجاری عجیبی توجهم را جلب کرد. تا آمدم به حیدر و ابوعلی بگویم، موج عظیم انفجار، مرا با سر داخل یکی از حفره ها انداخت. چند انفجار بزرگ که پی در پی صورت گرفت. تله های انفجاری با بمب های دست سازی که قدرت تخریب بالایی داشتند، با سیم به همدیگر وصل شده بود. بمب های جهنمی. 🔹ملاج سرم به زمین خورده بود. خون، روی صورتم جاری بود. سَرَم مَنگ شده بود. گوش‌هایم پر از سوت شده بود. سوت خمپاره. سوت داور زمین فوتبال برای تله آفسایدی که در آن افتاده بودم، سوت بستنی قیفی ای که برای امین خریده بودم و خانه را روی سرش گذاشته بود: "پسر جان سَرَم رفت. ول کن اون سوت رو. بستنی خریدم برات ها، نه سوت".. غش غش خنده هایش، جدیت حرفم را به مزاحی شیرین بدل کرد و جمله ای که با زرنگی، تحویلم داد، وجودم را برایش فدا کرد: "بستنی شو خوردم و حالا کیف سوتش رو می کنم. یک تیر و دو نشان." ای جانم به این حاضر جوابی. دور اتاق می چرخید و سوت می زد. ممتد. صد رحمت به جیغ کشیدن های دو سال پیشش؛ وقتی برادر بزرگش، تفنگش را برداشته بود و زبان درازی کرده بود. کاری نتوانسته بود بکند الا جیغ کشیدن. ممتد. پرده‌ی گوش پاره کننده. سوت گوش‌هایم دست بردار نبود... @salamfereshte
🍀ذره نمایان شده، به دستان سفید شده اش نگاه کرد و با خود گفت:"چرا اینقدر رنگ دستانم روشن است؟" نگاهی به دوستان هم قطارش انداخت. آن ها هم سر و رویشان روشن تر از آنی بود که فکر می کرد و در این سالها از خود دیده بود. علت را نفهمید و زیر لب گفت:"مثل ما که از بیرون خبر نداریم. چرا اینقدر سفید شده ایم؟" ذره دیگری که کنار “بَتیرا” مودب و سر به زیر نشسته بود، سر بلند کرد و نگاهی به آن ها انداخت و گفت:"سفید نیستید. این رنگ به خاطر سمباده است. خیلی زود برطرف می شود. ما هم همه مان همین طور می شدیم" 🔹 “بَتیرا” گفت:"بله به خاطر اصطکاک است. البته اصطکاک با سمباده والا که ما اصطکاک های دیگری هم داشته ایم و حسابی رنگ به رنگ شده ایم. سیاه. سبز. اما آن رنگ خاکی که از اول داشته ایم را همیشه خواهیم داشت. مثل زمانی که ما از زیر سنگ بیرون آمدیم. قهوه ای سوخته شده بودیم. سوخته ی سوخته. کودک فلسطینی سنگی را که برداشته بود به گوشه ای پرتاب کرد و گریست. از همان اولی که به اصطلاح شما متولد شدم، گریه را فهمیدم. اما نفهمیدم که چرا گریه کرد. نشست و به چهره زخمی مادرش نگاه کرد. همان طور که اشک می ریخت دست بر صورت و موهای مادرش می کشید. مادرش رمق در چهره نداشت. سنگی روی سینه اش بود و من صدای نفس هایش را نمی شنیدم. به اطرافم که نگاه کردم پر بود از حیوانات وحشی. حیوان که می گویم نه این چهارپایانی که در قرآن انعام گفته شده " ذره نمایان شده پرسید: "قرآن هم بلدی؟" “بَتیرا” گفت: "بله کمی که شنیده ام را سعی کردم بفهمم و حفظ کنم." 🔸زینب سجاده اش را از روی میز برداشت و داخل کیف مشکی رنگ کوچکش گذاشت. ذره ها به هم فشرده شدند و همین حرکت دور از انتظار سجاده، سکوت را به جمعشان بازگرداند. شماره دایی جواد روی صفحه گوشی زینب نمایان شد. گوشی را از حالت بیصدا در آورد و سلام دایی را چنان کشیده پاسخ داد که دایی جواد گفت:"اووه. چه خبره. چه دلبری ای می کنه از ما.. خب بگو ببینم حاضر و آماده ای؟" زینب به خنده اما نه با عشوه گفت:" چرا دلبری نکنم از دایی خوب و نازنینم. بله دایی جان. دارم ساکم را جمع و جور می کنم" دایی جواد به شوخی گفت:"فقط حواست باشد که خودت باید بارکِشی کنی، عمرا اگر من دستم به ساکت بخورد" و خندید و از خنده اش، زینب هم خندان شد و گفت:"نترس دایی جان. ساک شما را هم من بارکشی خواهم کرد. حالا شما اول بیایید. بارکشی پیشکش." دایی با صدای معترضانه گفت:"مگر چلاق شوم که تو بارم را به دوش بکشی. بابا خانه است زینب جان؟ به گوشی شان زنگ زدم جواب نگرفتم. گوشی خانه را هم که به گمانم شارژ تمام کرده از بس حرف های خاله زنکی زده ای با زهرا" 🔹زینب به صدای کمی بلند می خندند و می گوید:"ماشالله چقدر آمار زود و خوب به شما می رسد. البته با خاله زهرا هم با گوشی خودم حرف زدم ولی نه آنقدر که شارژ تمام کنم و یا حتی باتری. گوشی خانه را چک می کنم و الان دارم پله ها را می روم پایین سراغ بابا" دایی جواد می گوید:" بابا مگر باز هم رفته زیرزمین؟ آنجا که آنتن نمی دهد زینب.. زینب.. الو زینب.. " زینب، قبل از وارد شدن به زیرزمین، در می زند. درب اتاقکی با سقفی کوتاه که خلوتگاه بابا شده است. 🔸پدر، با صدایی گرفته می گوید:"جانم زینب جان.. " زینب گوشی را جلو می آورد و بدون اینکه دنبال پدر بگردد می گوید:"دایی جواد پشت خط است با شما کار دارند." پدر نیم سرفه ای می کند تا صدایش باز شود. دمپایی های سفید پاره اش را می پوشد و لِخ لِخ کنان، قدم بر می دارد و خود را به زینب می رساند:"بیا تو بابا. چرا دمِ در ایستادی" و گوشی را از او می گیرد:"سلام حاج جواد آقای گل.. الو.." نگاه زینب به دمپایی های پاره بابا قفل شده. دمپایی هایی که مادر همیشه این ها را می پوشید و بعد از او، او و پدرش، هر وقت دلشان برای مادر تنگ می شد، آن را می پوشیدند. چند باری هم دوخته بودند اما عمرش را کرده و انگار می خواهد به مادر بپیوندند. پدر، دمپایی ها را از پا در می آورد و دست زینب می دهد و لبخند معنا داری می زند. پا برهنه، پله های سرد مرمری قدیمی را بالا رفته و از گوشه سالن پذیرایی، سر در می آورد. مجدد می گوید: "سلام حاج جواد آقای گل.. صدا داری حاجی؟ " @salamfereshte
🔹گوشه جلویی صندلی ها را می گیرم و رد می شوم و همین طور که از جلوی هم کلاسی هایم می گذرم دو سه تا ببخشید هم می گویم. بچه ها همیشه همین طور می نشینند. دو سه تا دو سه تا کنار هم. خانم و آقایش فرقی ندارد. پایم می خورد به پاهایشان. ببخشید می گویم و رد می شوم. - دیر آمدی نرگس.. + این واحد را برنداشتم . همین طوری آمدم. - خوش به حالت. ما که دارد خوابمون می گیرد. 🔸لبخند می زنم و رد می شوم. هنوز سه نفری را باید رد کنم. زیر لب غر می زنم : "آخه اینم جا بود که تو نشستی. خب برو یک گوشه بشین. حتما باید وسط جمعیت بشینی!" از کنار عباس عبادی و مجید کوثری و آن چغر باید رد بشم. تصمیم می گیرم هیچ ببخشیدی نگویم. خودم را از تو مچاله می کنم و نفسم را می دهم تو و شکم و عضلاتم را سفت می کنم تا سایزم کوچیک تر بشود و راحت تر بتوانم رد بشوم. به حرکتم سرعت می دهم که زودتر این سه نفر را رد کنم اما مثل همیشه بدشانسی رهایم نمی کند. در قدم آخر، پایم گیر می کند به زانوی همان چغر. "ای خدا. اخه چرا این. " نگاهی به صورتش می اندازم. لبخند می زند. مجید و عباس هم چون مکث کردم نگاهم می کنند. دیگر چاره ای ندارم. ببخشید می گویم . - اشکالی ندارد خانم. راحت باش. 🔸باز هم لبخند می زند و تا وقتی کنار نسیم ننشسته ام نگاهش را از من بر نمی دارد. چندشم می شود. زیر لب غر می زنم که آخرش مجبور شدم ببخشید بگویم. مگر مجبوری خب بیایی این وسط. أه أهی می گویم و آرام می نشینم. نسیم نگاهم می کند و با ابروهای بالا انداخته و کج و کوله، می پرسد که اینجا چه می کنم؟ شانه هایم را بالا می اندازم و مشغول ور رفتن با کیف و وسایلم می شوم. می فهمد حوصله ندارم. دستش را می گذارد روی زانویم و نگاهش را به استاد برمی گرداند. دست هایش گرم است. گرمای دست هایش وجودم را قلقلک می دهد. ناخودآگاه لبخند می آید روی لب هایم. دستم را می گذارم روی دستش و می گویم قربونت. همین طور که دستانمان داخل هم است به استاد خیره می شوم. 🔻بحث استاد سر استفاده از تمام امکانات موجود و غیر موجود هست. با خودم می گویم مگر از امکانات غیر موجود هم می شود استفاده کرد؟ وجود ندارد دیگر. پس چطور می شود از این امکاناتی که نیست استفاده کرد؟ حوصله گوش دادن به بحث استاد را ندارم. امروز به اندازه کافی سر جابه جا شدن های مکرر خانه مان بحث کرده ام و حرف از مادر و برادرم شنیده ام. نسیم غرق بحث استاد شده. اصلا به او نمی آید اینقدر بخواهد درس گوش کند. به صندلی های دیگر نگاه می کنم. چند ردیف جلوتر از ما زهرا و زهره و معصومه نشسته اند. مدام سرهایشان پایین می رود و بالا می یاد. معلوم است جزوه برمی دارند. حسابی درگیر بحث استاد شده اند. بچه زرنگهای کلاس هستند و حسابی هم درس خوان. 🔹 سمت راستشان، با فاصله چند صندلی دو سه تا از آقایون نشسته اند و چیزی را در تبلت می بینند و گاهی هم به استاد نگاه می کنند و خودکاری که دستشان است را به نشانه تفکر به لب و صورتشان می کشند. پشت سر آن ها هم که گروه سه تفنگدار نشسته اند. تو دانشکده از بس که همه جا با هم هستند به این اسم معروف شده اند.. عباس هیکلی و ورزشکار است. می گویند تکواندوکار است و کمربند مشکی دارد. ته ریش می گذارد و همیشه ی خدا لباسهایش چهارخانه چهارخانه است. یک بار که همایش داشتیم و مجری شده بود، فیلمبردار مدام از او خواهش می کرد لباسش را عوض کند ولی مگر گوش می کرد. آخرش تفنگدار سوم از خودگذشتگی کرد و کتش را داد که بپوشد تا فیلمبردار کمی آرام شود و بتواند کارش را انجام دهد. مجید هم لاغر و تو دل بروست. این را دخترهای کلاس می گویند. از بس که سفید است و خوش تیپ می گردد. در بحث با استاد یک لطافت های خاصی دارد که استاد و بچه ها را سرکیف می آورد. اکثرا ریش پرفسوری می گذارد و لباس سفید می پوشد. همیشه کفشهایش برق می زند و هیچوقت نمی توانی ببینی که کمی برقش رو به ماتی رفته باشد. بیشتر سرش داخل کتاب و درس است و جزوه هایش دقیق و خیلی هم خوش خط است. من از وقتی فهمیده ام اینقدر خوب جزوه می نویسد دیگر حرفای استاد را نت برداری نمی کردم و همیشه وقتی جزوه هایش را به بچه ها می داد می گفتم یک کپی هم برای من بگیرند. هر دو نامزد دارن و حلقه هایشان همیشه در دستشان است. @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔸هنوز دو سه قدمی برنداشته بود که صدای ایست آژان بلند شد. پا تند کرد و به عقب سر نگاه کرد. همان دو آژانی که دیده بود، دنبالش افتادند. با تمام قدرتش دوید اما فاصله اش با آژان ها کمتر شده بود. به نفس نفس افتاده بود. خدا خدا می کرد دستشان به چادرش نرسد. یکی از گالش های دست دوزی که عباس پینه دوز ، تازه برایش دوخته بود، از پایش در آمد. فرصت نبود. به دویدن ادامه داد. ▪️سر چرخاند که عقب سرش را نگاه کند. دست مردانه سیاه رنگی، عقب چادرش را چنگ زد و آن را از سرش کشید. سنجاق قفلی ای که از زیر گلو به چارقدش بسته بود باز شد. سوزشی در گلویش احساس کرد. با یک دستش، جلوی چارقدش را محکم گرفت که از سرش نیفتد و سعی کرد خود را از دست آژانی که به او رسیده بود رها کند. چادرش را که به کمر بسته بود می کشید و می خواست چارقدش را هم بکشد. فریادش بلند شد: کمک.. ولم کن..کمک.. چند مرد از خیابان اصلی به داخل کوچه پیچیدند. یکی شان فریاد زد: - چه خبره اونجا؟ 🔹 خدایی شد که چادر از دست آژان یک لحظه رها شد. سریع از جا کنده شد و دوید و دوید و دوید. با قدرت خشمی که از گرفتار شدن دست آن کفتار سیاه، به جانش افتاده بود می دوید. به حمام رسید و خود را داخل آن پرت کرد. به سختی ایستاد و به اندرونی رفت. چهار ستون بدنش می لرزید. روی سکو نشست. بقچه اش را که کمی باز شده بود به صورتش فشار داد تا صدای گریه اش خفه شود. 🔸دستی به شانه اش خورد. عزیز خانم حمامی، آب قندی برایش آورده بود. لیوان را به سختی گرفت. لیوان می لرزید. نتوانست آن را نگه دارد. عزیزخانم لیوان شیشه ای سبزرنگ را از دستش گرفت و روی سکو گذاشت و کنارش نشست. صدیقه نگاهی به چادرش که از بالا و پایین پاره شده بود نگاه کرد. حال و روزش معلوم بود که چه اتفاقی افتاده. عزیز خانم با لحن صمیمی همیشگی اش گفت: - خدا ازشون نگذره ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردن. خداروشکر تونستی از دستشون فرار کنی. 🔹صدیقه کمی آرام شد. لیوان آب قند را کمی خورد. لرزش دستانش کمتر شد. نگاه دقیق تری به چادرش کرد. کمری و جلوی چادرش پاره شده بود و چادرش، خاکی خاکی بود. عزیز خانم، چادر خودش را از پستو در آورد و به صدیقه نشان داد و گفت: - موقع برگشت این رو بپوش. بعد بده اوس مسعود برام بیاره. غصه نخور.. پاشو. پاشو که اذان رو هم دادن. من برم به نماز برسم. پاشو ننه. پاشو. @salamfereshte
🔸مادر به دیوار کنار جالباسی تکیه می دهد. پاچه های شلوار صورتی گل گلی‌اش را داخل جوراب کرده، دامن بلندش را در می‌آورد. مانتو ساده‌ی قهوه‌ای رنگش را برمی‌دارد و سعی می کند بپوشد. 🔹محمد، پله ها را دوتایکی کرده و به اتاق مادر می آید: مامان چی شده؟ خوبین؟ سلام.. بزارین کمکتون کنم. مادر را روی لبه تخت می نشاند. دکمه های مانتو مادر را می بندد. کمک می‌کند پاچه‌های شلوار را داخل پاهای مادر کند. مقنعه را روی روسری می پوشاند و می‌گوید: - هوا سوز داره مامان. 🔸پالتویی را از کمد می آورد و تن مادر می‌کند. بدن مادر می لرزد. محمد نگران می‌شود. دست بر پیشانی مادر می‌گذارد. کمی داغ است. عجله، به دستان محمد نفوذ می‌کند. چادر را مرتب می‌‌کند و کمر مادر را از پهلو می‌گیرد و بلندش می‌کند. انسیه، نیمه حاضر، جلوی محمد ظاهر می شود: - یک دقیقه صبر کن منم بیام. مامان اشکالی نداره جورابای شما رو بپوشم؟ 🔹مادر با صدایی خسته و آرام می‌گوید: + کجا بیای؟ مهمون داریما. منم تا چند دقیقه دیگه بر می گردم. بابا هم الان می یاد. نگران نباش. بریم محمد. 🔸پدر، زودتر از آنچه که گفته بود، می رسد. دستانش به میوه پر است. پرتقال و سیب و موز. انسیه میوه ها را از پدر می گیرد و روی کابینت آشپزخانه می گذارد. بابا ناصر، لیوان آبی را از جاظرفی بر می دارد. شیرآب را باز می کند. لیوان را از آب پر کرده و روی کابینت کنار سینک ظرفشویی می گذارد. آستینش را بالا می زند. رگ های بالازده و دستان چروکیده اش، دل انسیه را بیشتر می لرزاند. منتظر است پدر حرفی بزند اما او، صبورانه، صابون سبز رنگ را برمی دارد و به کف دستانش می کشد. انسیه نمی داند چه بگوید. همان طور کنار آشپزخانه ایستاده و حرکات پدر را نگاه می کند. ذهنش کار نمی کند که باید چه کند. پدر شیرآب را کمی باز کرده و صابون را زیر شیر می‌گیرد و سرجایش می‌گذارد. کف دستانش را خوب به هم می مالد و می‌شوید و شیر آب را می بندد. 🔹حواس پدر به انسیه نیست. خم می شود و همان طور که دست چپش را به لبه سینک گرفته است، جوراب هایش را با یک دست، در می‌آورد و داخل جیب شلوارش می گذارد. شیرآب را باز می کند: - بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعل نجسا. 🔸دستش را کاسه کرده و زیرشیر آب گرفته است. به پاک بودن آب می اندیشد و این نعمت بزرگ خدا. با دست چپ، شیر آب را می بندد و مشتی از این آب پاک و لطیف را به نرمی، به پیشانی می ریزد. چشمانش را می بندد. تک تک قطرات آب را با تمام سلول های صورتش حس می کند. با آرامش خاصی، از بالا به پایین، به صورتش دست می کشد و می گوید: - اللهم بیض وجهی یوم تسود فیه الوجوه.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه است، سفید بگردان. 🔹 انسیه، وزنش را که روی پای چپش انداخته بود، به پای دیگرش منتقل می کند و از جایش تکان نمی خورد. آثار اضطراب، به تماشای وضوگرفتن پدر و آرامشی که از وجودش متصاعد می شود، از صورت استخوانی انسیه از بین می رود. لبخندی دخترانه روی لبهایش نقش بسته و هوای پر اکسیژن حضور پدر را، با بینی گوشتی و کوچکش، به ریه می فرستد. 🔻محسن، با آن سرِ تاسِ یک دستش، از کنار انسیه رد می شود و وارد آشپزخانه می شو. * سلام باباجان. خسته نباشین. امشب مهمون داریم؟ 🔹با شنیدن این سوال، به یکباره، هر چه نگرانی و دلهره بود، به جان انسیه ریخته می شود و نفس هایش تند می شود. نگاه محسن، روی انسیه قفل می شود: - لباس مهمونیتو هنوز نپوشیدی؟ مامان کجاست؟ 🔸پدر که در حال کشیدن مسح پاهایش است، متوجه حضور انسیه می شود. مسح پایش را می کشد و در حالی که آرام، کمر راست می کند می گوید: = سلام محسن جان. شماهم خسته نباشی. کلاس بدنسازی خوب بود؟ 🔻محسن لیوان آب روی کابینت را برداشته و می گوید: * خوبِ خوب بابا. جای شما خالی. امروز رفتیم روی وزن 100 کیلو. آب می خورین؟ بفرمایین. 🔸پدر، به لبخند زمزمه می‌کند: = بخورباباجان. نوش جان. 🔻محسن، آب را یک نفس می خورد و مجدد آن را با آب داخل یخچال پر می‌کند و به پدر تعارف مجدد می‌زند: * بفرمایین. این یکی خنکه ها. 🔸پدر تشکر کرده و مجدد لبخند می زند. رو به انسیه می‌گوید: = میوه ها را بشور دخترم. و از آشپزخانه، با قدم های آرام و استوار، بیرون می رود. انسیه، با نگاهش پدر را بدرقه می‌کند. موهای سفید خاکستری پشت سر پدر ، کمی ریخته و سرش را خلوت‌تر نشان می دهد. @salamfereshte
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند: - خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی - ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت. 🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند. 🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد : - بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز. 🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد: - بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش. 🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت: - می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان. - نه ممنون. - خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی. 🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد. 🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد - ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی. 🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود. - شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟ - ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان. - هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش. 🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند. - بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه 🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟بهترین کلام 🎧هدفون را روی گوش هایش گذاشت. خیلی زیبا بود. خیلی دل نشین. به الفاظش دقت کرد. با زبان دست و پاشکسته ای که بلد بود، محتوایش را کمی فهمید. پر نکته بود و جالب. روزهای بعد، کارش شده بود خواندن و خواندن و لذت بردن. 🌸لذت بردن از عبارات قرآن کریم که بهترین سخن است. زیباترین کلام و بهترین سخن از نظر الفاظ و عبارات و فصاحت و بلاغت را خداوند در کتابی به نام قرآن، به دست ما انسان ها رسانده است. اگر امکان داشت که کلامی بهتر از قرآن را برای پیامیر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بفرستند، مطمئنا می فرستاد. زیرا خداوند نه جاهل است. نه ناتوان. و نه بخیل است. 📌وجودی که علم محض است، ممکن نیست از بهترین، خبر نداشته باشد. 📌وجودی که قدرت محض است، ممکن نیست نتواند بهترین را خلق کند. 📌و وجودی که بخل در او راه ندارد، ممکن نیست بهترین را نبخشد. 🌺و این بهترین، اکنون، در دستان ماست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📚جامعیت وصیت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به ابوذر حفظه الله: 🌸از جمله وصیت هایی که بسیار مفصل است از رسول گرامی اسلام، وصیتی است که رسول گرامی اسلام به جناب ابوذر کرده است. البته مطالبی که تحت این عنوان نقل شده است متعدد است. حداقل ما دو سه متن داریم به عنوان وصیت رسول گرامی اسلام به ابوذر. یکی از این وصیت نامه ها، حجمش به اندازه چند خط است. به نصف صفحه هم نمی رسد. یکی دیگر نه، بیشتر است. مفصل تر است. اما وصیتی که مد نظرم است و در روضه بحار الانوار، ج 74 همان اوایل کتاب- صفحه 74 - این نقل شده است، حدودا بیشتر از بیست صفحه است. مشتمل بر مطالب فوق العاده ارزشمند است. ✍️یک دفعه بنده روی این متن کار می کردم، البته مصدر به یااباذر .. آن طوری که در خاطرم هست، حدود 160 بند می شود. 160 قسمت که با یااباذر شروع می شود. و موضوع بندی خواستم بکنم، دیدم که حدود 140 محور و موضوع دارد. و با اطمینان می توانیم بگوییم که آن چیزی که ابوذر را ابوذر کرد، به عنوان یک شخصیت برجسته در تاریخ اسلام و ایمان و ولایت، عمل به این وصیت بود. 💫 این وصیت نامه، جامعیت دارد. همچنان که خود رسول گرامی اسلام فرمودند جامِعَةٌ لِطُرُقِ الخَيرِ و سُبُلِهِ . جمع کننده همه راه های خیر است. یک جامعیتی دارد. همه عرصه ها را در حقیقت پوشش می دهد. هم عرصه های معنوی، اجتماعی، عبادی در بخش های گوناگون حضرت نصیحت فرموده اند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ چهارشنبه 1400/08/05 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله