#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#بخش_دوم
🔹کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسیای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد. سوار تاکسی که شد، راننده آهنگ ترانه ضربداری را گذاشته بود. خانم کناردستیاش بیتفاوت به خیابان نگاه میکرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانهاش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردر میآورند این صدا، چگونه صدایی است گفت:"ببخشید لطفا صدایش را کم کنید. متشکرم" راننده نگاهی به آینه کرد. زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود. کمی مشوش شد اما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر میشد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس لهو است و حرام، مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود. با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمیشود گفت:"لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم. این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیرهوار کرد. راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت:"چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی" زهرا سکوت کرد و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانهاش را گوش داد.
🔸هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت:"آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید. " این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت. در دل دعا کرد که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند. راننده مجدد نگاهی کرد و گفت:"خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید. " زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت:"لطف کنید ضبط را خاموش کنید." خانم کناری زهرا به راننده گفت:"همین بَغَل پیاده می شوم." راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید:"خاموش می کنید؟ سوار شوم؟" راننده ضبط را خاموش کرد و چهرهی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد. زهرا گفت:"تشکر" و در دل برایش دعا کرد و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقهای غُر زد و هر چه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد. کمی که گذشت، مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد. زهرا به مقصد رسیده بود گفت:"هر جا لطف کنید پیاده میشوم. تشکر" و اسکناس صاف شدهایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را در بیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد.
🔹زنگ در خانه را که فشرد، بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند:"مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها" زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند:"حالا باز کن" زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت:"ببخشید دیگه این جوری.." و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت:"آنجا را نگاه کن مامان" زهرا پرسید:"بابا کجاست؟" زن عمو گفت:"رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم می خرم قبول نکردند." زهرا گفت:"خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان." و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت:"مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر" زهرا گفت:"چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟" علی اصغر گفت:"همان ماشین لباسشویی دیگر" زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت:"به به. مبارک است." زن عمو باشرمندگی گفت:"هر چه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد" زینب گفت:"مامان مدلش را من انتخاب کردم." غلی اصغر هم گفت:"من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟" زهرا گفت:"بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب" روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد.
🔸عمو محسن کتاب نهج البلاغهای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت. صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت. خریدها را گرفت. سید گفت:"برویم خرید؟" زهرا گفت:"افطاری را چه کنم؟" به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت:"افطاری همگی مهمان من."
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_هشت
🔹بچهها ماندند خانه عمو محسن، زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید. سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند. به مغازه که رسیدند، مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است. ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید. زهرا خوشش آمد و گفت:"خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که میشورم." سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:"هر بار که لباس های بچهها را روی بند میبینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی" خریدشان را فاکتور کردند و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد.
🔸ساعت نزدیک دوازده بود که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود و خدا را شکر گفت. وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشیاش زنگ خورد:"به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی" زهرا به نگاه پر التماس بچهها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:"اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟" زن عمو بلافاصله گفت:"این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید" سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:"بمانید به یک شرط" چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:"به شرط اینکه بابا رو ببوسید" بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند.
🔹همه بچه ها یکی دو دقیقه قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود. این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:""ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم." بچه ها به همراه سید همه خندیدند. سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد. آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد، همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند. چنگیز آنقدر از این صمیمیت خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد. پشت سر چنگیز، آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:"آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد." سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش، دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید. استاد بنایی، از این همه مهر و محبت و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود.
🔸مجدد همه که نشستند، سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند. دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل. دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند. چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیتها را گفت. استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد. صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد. وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_نه
🔹قرار شد برای افطار همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود. زهرا برای گذاشتن وسایل و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید که پشت در خانهشان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود. هوا گرم بود و زبان روزه، زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بیحال گوشه ای نشست. زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود. مریم خانم گفت: "قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم" زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمی دانست بپرسد برای چه یا نپرسد. خود مریم خانم گفت:"لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز می شود." زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت:"صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم" کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپهایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید. زهرا با خود گفت:"نکند این بچه هم کتک خورده؟" مریم خانم گریه کرد و گفت:"مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که می خورم دِقِ دلیام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمی توانم. حرصم می گیرد" و های های گریه کرد.
🔸مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد. زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را. مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که: "ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ... " وای حال زهرا را بگویی، هم داشت فحش میشنید و هم کودک بی نوا را می دید که چطور حالش خراب است و .. فقط توانست به دستانش قدرت بدهد که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد. بچه را که گریه های غریبانه ای می کرد در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربانتر از مادر شده بود چسبید. زهرا، به عتاب گفت:"این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن." مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت:"این پسرهی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه .." زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت:"مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود." و بچه را به حمام برد.
🔹آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگترها به این کودک بود. زهرا، اشک هایش را فرو خورد و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد. حوله را دور کمر مرتضی گرفت و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه در آورد و به مرتضی پوشاند و گفت:"عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی" و صورت نحیفش را بوسید. مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد. گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد:"سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. می یام ان شاالله. چشم. ممنونم..خدانگهدارتون."
🔸مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم. مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست. شماره زهرا را گرفت که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت:"مریم جان یک قولی به من بده." مریم خانم که آرام شده بود گفت:"چه قولی؟" زهرا گفت:"تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را می خوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است." مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت:"چشم. قول می دهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم" زهرا با لبخند و مهربانی گفت:"ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند." او را بوسید و راهی منزلش کرد. خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد
🔹هنوز ساعتی نگذشته بود که مریم خانم، با زهرا تماس گرفت. زن عمو نگران تلفن طولانی زهرا، به صورتش خیره شد. زهرا با اشاره گفت که چیزی نیست. مریم خانم از رفتارهای همسرش برای زهرا گفت. گاه گاه زهرا، عکس العمل یا مقدمه رفتار شوهر را در نوع برخورد مریم خانم برجسته میکرد و یا میپرسید که شما چه کردید. گاهی مریم خانم، مِن مِن میکرد و بصورت خلاصه، رفتارهای خودش را هم میگفت که برای زهرا واضح شد حرف سید، درست است. شوهر مریم خانم میخواهد اقتدارش را در خانه تثبیت کند و راه های ساده نمایش اقتدار مرد را مریم خانم در خانه بسته است. بعد از یک ساعتی حرف زدن، گفت:"تلفنتون زیاد شد. روی حرفهایتان فکر می کنم و ان شاالله در صحبت بعدی، مسئله را حل کنیم. اما فعلا، سعی کنید نقاط مثبت و قوت همسرتان را اولا ببینید و ثانیا بنویسید." مریم خانم با غیض گفت:"هیچ نقطه مثبتی ندارد" زهرا با صدایی که نشان از صبر و حلمش بعد از یک ساعت و خورده ای شنیدن صحبت های او داشت گفت:"سعی تان را بکنید. حتما دارند." مریم خانم دیگر چیزی نگفت. زهرا از اینکه تماس گرفته و دنبال حل مشکل بود ابراز خرسندی کرد و خداحافظی کردند.
🔸عمومحسن سراغ سید را گرفت. زهرا گفت:"برای جشن نیمه ماه مبارک، در مسجد مشغول اند." عمو محسن زیرلب گفت:"کاش من را هم با خود میبرد." علی اصغر، گلدانی پر خاکی را که چند لوبیا در آن کاشته بود به اتاق آورد و به عمو محسن نشان داد. عمو محسن، کمی خود را عقب کشید که آب گلی داخل گلدان، روی او نریزد و گفت:"پسر جان این گلدان را چرا آوردی داخل؟ حالا چه در آن کاشته ای؟" علی اصغر گفت:"لوبیا قرمز. از زن عمو گرفتم" عمومحسن متعجبانه به علی اصغر نگاه کرد و خندید. زهرا به سید پیامک داد:"کارتان چطور پیش می رود؟ اوضاع و احوال مسجد چطور است؟ عمومحسن هم دوست داشت به مسجد بیاید" سید فقط پاسخ داد:"حسابی مشغولیم" زهرا ملحفه های پتوها را در آورد و داخل ماشین لباسشویی نویی که تازه نصبش کرده بودند، انداخت. دفترچه راهنمایش را نگاهی کرد و طبق برنامه اش، ماشین را روشن کرد. همه صلوات فرستادند و علی اصغر، روبروی ماشین لباسشویی نشست و مشغول نگاه کردن گردش ملحفههای داخل ماشین لباسشویی شد.
🔹زهرا و زن عمو مشغول صبحت کردن بودند که صدای زنگ در بلندشد. علی اصغر مثل همیشه زودتر از همه بدون اینکه بداند پشت در چه کسی است، در را باز کرد و فریاد زد: "بابا آمده" زینب هم که داشت چادر رنگیاش را روی سر مرتب میکرد، رها کرد و بدون چادر به حیاط دوید. زهرا و زن عمو هم از اینکه سید برگشته تعجب کردند و بلند شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده. سید، ویلچر تازه شسته شدهی عمو محسن را از گوشه حیاط به سمت اتاق حرکت داد و همین طور، سلام و علیک کرد و گفت:"آمدهام عمو محسن را با خودم ببرم. ماشین دمِ در منتظرمان ایستاده" عمو محسن از شنیدن صدای سید آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نمیتواند راه برود و خیز برداشت که از تخت پایین بیاید. اما وقتی دید پاهایش از مغزش دستور نمیگیرد یادش افتاد که باید منتظر بماند. این یادآوری، چیزی از شوقش کم نکرد و با همان خوشحالی بسیار زیادی که از شنیدن صدای سید در جانش افتاده بود، سلام جانداری به او کرد و گفت:"منتظرت بودم. خدا خیرت بدهد" سید که دید عمومحسن تا لب تخت خودش را کشیده، به سرعت او را در آغوش کشید و بوسید و بویید و آرام روی ویلچر گذاشت. یک دست لباس و چند قرصی که سرساعت باید خورده میشد را داخل پلاستیک دسته دار مشکی کوچکی گذاشت و به حیاط رفت. علی اصغر هم دلش میخواست با بابا برود اما زهرا، حوض را نشانش داد و فکر آب بازی، او را از رفتن باز داشت.
🔸مسجد، حسابی شلوغ بود. کارگرها مشغول کارکردن بودند. صادق و دو نفر دیگر، روی پارچه نصب شده در حیاط مسجد، مشغول طرح و رنگ زدن با قلمو و رنگ بودند. چنگیز و استاد مکانیک، داخل مسجد، دو فرش را جمع کرده بودند و یونولیت ها را با سیم حرارتی برش میزدند و .. عمو محسن از این همه تکاپو، به وجد آمد و هر چه انفعال در اعضای بدنش بود فراموش کرد. از سید خواست او را کنار شکلاتها بنشاند. سید، چادری را پهن کرد. همه شکلات های خریداری شده را روی آن ریخت. عمو محسن مشغول پر کردن پلاستیک ها شد و هر چندتایی که کنارش پر می شد، منگنه میکرد. سید که موقع آمدن بچه های توپ به دست را دیده بود به بیرون از مسجد رفت. با بچه ها چند دقیقه ای گل کوچیک بازی کرد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_یک
🔹بچه ها از بازی با روحانی محلشان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت:"بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید. " بچه ها همه خداحافظی کردند و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد. سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمومحسن نشاند و گفت:"حاج عمو برایتان توضیح می دهد چه کنید. هر چقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟" بچه ها قبول کردند و همان اول، چندتایشان دو سه شکلات را باز کردند. روکشش را صاف کردند و گوشه ای روی هم گذاشتند. سید نزدیک گوش عمومحسن گفت:"اشکالی ندارد بخورند. فقط تعدادش را بدانیم خوب است که جایگزین کنیم" عمو محسن که منتظر بود ببیند سید چطور عادت راحت گرفتن به بچهها را با دقت در حلال و حرام جمع میکند؛ از روش ساده سید خوشش آمد.
🔸سید بعد از تجدید وضو ، گوشهای در خلوت نشست. قرآن را جلویش باز کرد. صفحاتی را خواند. آنقدر حال ش از آیات الهی خوش و خرم شد که ناخودآگاه، نفس عمیقی کشید. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را کنار دستش آورده بود. توسل کرد و تقویمی که همیشه همراهش بود را باز کرد. با خط خوشش، آرام و کشیده نوشت "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. یا صاحب الزمان، ادرکنا.." آیهای از قرآن را با همان خط خوشش نوشت و ترجمه ی ساده و روانش را طی پاراگراف بعدی، لابه لای خیرمقدم و خوش آمدگویی گنجاند. تبسمی از سر شکر کرد و صحیفه سجادیه را باز. چند دقیقه ای ورق زد و خواند. خواند و ورق زد. اشک ریخت و مجدد خواند. دستانش به حالت دعا، با هر خواندن بالاتر و بالاتر رفت. انگار نه انگار که دارد متن مجری مینویسد. عمو محسن، همان طور که بسته بندی کردن شکلاتها را نظارت می کرد و احسنت و بارک الله میگفت؛ نیم نگاهی به سید داشت .چند دقیقه ای که گذشت، سید، به خود آمد. باز هم تبسمی وسط اشکهایش از سر شکر زد و خطاب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفت:"مولاجان، کمکم کنید آنچه شما میخواهید اینجا نوشته شود." انگار چیزی یادش آمده باشد. ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت:"صلی الله علیک یا اباعبدالله" به یاد حرم امام حسین علیه السلام افتاد. چشمان گرمش را بست. اشک از لای پلک هایش غلتید و همزمان، سید نشست.
🔹چند ثانیهای مکث کرد. حس کرد روبروی ضریح امام حسین علیه السلام نشسته است و خودکار داخل دستش را نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و خطاب به امام حسین علیه السلام گفت:"آقاجان، جشن میلاد کسی است که شما امامش خواندید. عنابتی بفرمایید." اشک ریخت و مجدد بسم الله گفت. فرازهایی که از صحیفه خوانده بود را با کلماتی ساده و شیوا نوشت و اعلام برنامه کرد. چند فراز دیگر را نیز همین طور نوشت و زیر لب، آن دعا را از خدا برای همه مسلمانان خواست و اشک ریخت و با امام حسن مجتبی حرف زد و عشق بازی کرد. جمله ای از ارادت های امیرالمومنین به رسول الله نوشت. از ارادت مالک اشتر و ابوذر و سلمان به امیرالمومنین و فاطمه زهرا نوشت. دعایی از صحیفه نسبت به زیادشدن مودت مان به اهل بیت عصمت و طهارت نوشت. از جلماتی که در صفحات اول تقویمش در مورد شهدا و ارادت خاصشان به امام حسن مجتبی نوشته بود خواند. به زبانی ساده حال و هوای رزمندگان و ارادتشان را به امام حسن مجتبی نوشت و دست آخر، از امام حسن مجتبی گداییِ ارادتیِ خالصانه را کرد و نوشت.
🔸به اطرافش نگاه کرد. با تبسمی همراه با اشک شکر، به دستان عمومحسن، بچه ها، چنگیز با آن پای زخمی، استادمکانیک، صادق و احمد و مهرداد و پرهام و صادق، محمد و سعید کرد و خدا را شکر گفت. مگر میشود سید این طور نگاه کند و بعدش مناجات نکند. همان طور که اشکهایش آرام بر گونه هایی که به لبخند، برجسته شده بود گفت: "خدایا همه این بندگان خوبت را در خانه ات جمع کردهای که مودتشان را به اهل بیت نشان دهند و تو نشان ملائک دهی که این است بندگانم؟ به اینان افتخار کنی؟ این مومنین را تو جمع کردهای که به ایمانشان، دیگر مومنین را شاد کنند و مجلسی از یاد تو تشکیل دهند و تو، ملائکت را بفرستی که بروید و آن ها را در آغوش بگیرید؟" حال و هوای سید چنان از این افکار نورانی منقلب شد که به سجده افتاد و گریان، پشت سرهم میگفت:"الحمدلله رب العالمین". بعد از چند دقیقه، سر از سجده که برداشت، بچه ها را اطرافش دید که مات و مبهوت، او را نگاه میکردند. فقط، چنگیز و عمو محسن جلونیامده بودند .
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_دو
🔹سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:"حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟" صادق مِن و مِن کرد. استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:"حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟" سید جدی و با نشاط گفت:" نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه." صادق به خود جرأت داد و گفت:"آخر گریه میکردید" چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:"از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود." دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش میگذشت گفت:"خدا حفظتان کند". همان طور که به سمت عمومحسن میرفت با هیجان ادامه داد:"ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت" بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچهگانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:"حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم" سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای واللهی به تک تکشان گفت.
🔸چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش در آورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت. نوار را داخلش گذاشت. صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد. صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید. سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:"آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاریها" چنگیز که موقع سحری، مسکن قویای خورده بود گفت:"متشکرم. خوبم. ممنون" اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:"لااقل بنشین. من کمک استاد هستم." صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:"حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده." سید پرسید:"چه مشکلی؟" همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند.
🔹آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخمهای کلفت درهمش را فشردهتر کرد و به مامور گفت:"عرض نکردم" و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:"ایشان هستند." مامور سلام کرد و گفت:"حاج آقا، با ما تشریف بیاورید." سید گفت:"علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟"مامور گفت:"تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند". سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:"ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم." آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:"ایشان هم.." سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:"اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم" صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد. گوشی را درآورد. شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد.
🔸 سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:"فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم می خورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله.. " گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:"متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند." مامور گوشی را گرفت. دققه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:"چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله..چشم.. خدانگهدار" سید منتظر کلام مامور بود. صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند. مامور به آقای میرشکاری گفت:"جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان." آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:"و آنوقت شما چه می کنید؟" مامور جدی و باتحکم گفت:"همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید." و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند. مامور گفت:"شما به کارتان برسید. خدمت می رسم" به سرباز راننده ماشین گفت:"این آقا را برسان اداره و برگرد".
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔹گوشهای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی مینوشت. گاهی محو کارهای بچهها میشد. پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمهای رنگش، نشان نمیداد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو میداد. شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناساییاش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است. برای سید حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت. بعد از نیم ساعت، به سراغ بچهها رفت. رو به صادق پرسید:"اسمت چیست پسر جان؟" صادق که مانند بچههای دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:"صادق قدیری." محمد که از همه عاقل و بزرگتر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:"اگر بخواهید ما خوشحال میشویم در کارها همراهیمان کنید. حاج آقا میگفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلموکشیدن را هم میدهد. شما هم میخواهید امتحان کنید؟"
🔸صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند. خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:"در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر." و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:"شما از کدام مدرسه هستید؟" محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند. ساعتش را نگاه کرد. حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده. هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت. نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد. چهره سید متفاوتتر از قبل شد. تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
🔹مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:"خدا بد ندهد. چه شده؟" چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:"به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است." مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد. چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:"می تونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟" مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:" چیز خاصی نیست." چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد. استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
🔸سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست. رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:"عموجان خسته شدید برویم خانه؟" عمو محسن گفت:"نه نمی خواهد. شما اینجا خیلی کار داری." سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:"نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟" حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند. محمد خواست جلو بیاید برای کمک اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد. خودش را مشغول نشان داد اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد. ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_چهار
🔹همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت. مامور جلوی مسجد، توسط افسرمربوطه، مرتب عوض میشد. یکی از نگهبانها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار میآمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی میداد. گاهی افسرمافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را میپایید که چه میکند. کار خاصی نمیکرد. راه میرفت و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت که کسی بتواند پیش بینیاش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد. آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت. داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر میدید سید خلوت میکند و قرآن تلاوت میکند نشست و مشغول قرآن خواندن شد. حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود. افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:"بهبودی چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟" نگهبان گفت:"قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند" تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت.
🔸سید، عمو محسن را به جای خانه، به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد. دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلیاش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند. سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد. همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله. موقع تماسش را مطب، استاد رفعتی هم مدام با او تماس میگرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود. حاج عمو زیر سِرُم بود. مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت.
🔹سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت: "سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟" استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:"اگر راست میگویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی" و خندید. سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:"جدی میفرمایید استاد یا مزاح میکنید؟" استاد با لحن جدیتری گفت:"مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم" سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:"چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض میکنم" استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:"آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانهای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجارهاش شروع میشود." سید چشمان گِرد شدهاش را به زمین دوخت و گفت:"چشم استاد. هر چه شما بفرمایید. اطاعت امر" استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:"منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار."
🔸حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید: "چیزی شده جواد جان؟" سید همان طور که سرش پایین بود گفت:"چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمی توانم شما را تنها بگذارم." حاج عمو گفت:"خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است." سید گفت:" روح شما خیلی وسیع است اما من نمی توانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ می دانم خیلی سخت است از شهری که مدتهاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمی روم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم." حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_پنج
🔹راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:"پسرتان است؟" عمومحسن با رضایت تمام گفت:"نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند" راننده نگاهی به سید که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:"خدا بهتان ببخشد. " سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:"ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.." تاکسی حرکت کرد. زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:"مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ." سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:"برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید" راننده تاکسی شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:"نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم" سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:"خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید . تعارف نکنید. برای شما خریدم. خیلی معطل شدید. حلال کنید."
🔸زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:"زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوههای رسیدهای هم گرفتهای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهاییاست ها. " سید گفت:"آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی میگیریم. این دوتا هم برای بچه ها"و دو کیسه فریزر ذرت بوداده محلی داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:"یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد." سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک میکرد گفت:"حالش خوب است خداراشکر. با مصطفی که حرف زدم میگفت هر شب برایش افطاری میبرد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش میدهد. خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند." زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:"چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان می کنی. خدا خیرت بدهد جوادجان." و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:"مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش میبرند؟" سید با شادابی خاصی گفت:"عالی هستند. روی هر چه خوب است را کم کردهاند. دلم میخواست آنجا بودی و میدیدی بچههایی که در مدرسه تحقیر میشوند و تنبل معروف شدهاند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار" زهرا خندید و گفت:"استاد خوبی دارند." سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:"قرار نشد خنجر بزنیها." زهرا خندید و گفت:"خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آن ها هم خوب هستند. "
🔹سید از سادگی و صفای زهرا خدا را شکر کرد. میوههای خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آن ها شد. زهرا گفت:"نوازششان میکنی یا میشویی؟" سید خندید و گفت:"هر دوانه" زهرا هم خندید و گفت:"پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه میخورد و نمیخورد شفا بیابد" سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خندهاش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمیداشت گفت:"الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟" و لبخند کجکی بامزهای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:"جالب و بامزه بود." علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:"چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را میبوسی؟" علی اصغر از صدا و جمله پدر خندهاش گرفت و گفت:"پام گیر کرد" و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خندهای نمکین کرد و گفت:"مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها" مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت:"با زن عمو دوز بازی میکنند." سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:"خدا خیرشان بدهد" و مشغول خشک کردن میوه ها شد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_شش
🔹سید یاالله گویان، سر به زیر، با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آبپاشی کرد و داخل دستشویی حیاط شد. آفتابه را پر آب کرد . از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد. وقتی احساس کرد کمی تمیز شده، کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد. زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپاییها بود، سر رسید. به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت:"جواد جان ممنونم. عزیزم خودم میآمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر. " سید گفت:"یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما."
🔸مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد. به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت:"رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم." فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت:"حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم" و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد. شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد: "عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است" عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت:"چه طعم پرتقال جالبی" و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت:"نوش جان."
🔹علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ میخورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید:"سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه میافتم. چشم. خدانگهدارتان" سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز ان شاالله برمیگردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت. بسم الله گفت و پوشید. عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت. زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت:"چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟" سید گفت:"خنده ام را میگویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد." سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت:"مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را میرسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟" زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت:"نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش" سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت:"کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان." و از در خانه بیرون رفت.
🔸حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند. سید ابراز محبتی خالصانه نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد. تشکر کرد و گفت:"حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش." سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت:"نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینهتان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل." با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت. دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت:"مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید." و از اتاق بیرون رفت. سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت:"اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟" حاج احمد که دیگر، مهربانی کردنهای سید را دوست میداشت گفت:"تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید"
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#بخش_اول
🔹در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت. آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه میگویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود. اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت:"دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشتهام و به خانم سپردهام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدمها در نیافت" سید تسبیح تربتش را دانه دانه میچرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت:"ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:" راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همانها که ازشان مینالید نمیگوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمیگویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگتر و پرزورتر خواهد شد." حاج احمد گفت:"متوجه ام اما چاره چیست؟" سید گفت:"نمی دانم. اما فعلا، درحدی که می دانم انجام وظیفه میکنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک میکند. همان طور که تا الان کمک کرده." حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت:"شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم" و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد.
🔸راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود. حاج احمد گفت:"باشد. اما مراقب خودت باش." سید تشکر کرد و گفت:"چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها" و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت:"اجازه میفرمایید؟"و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند میزد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت:"امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید" حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خندهاش گرفت و گفت:"نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند. " سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت:"شما که نخوردید" حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت:"شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟" این بار سید خندید و گفت:"علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمی خورد" هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد. حاج احمد کلید را به سید داد و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت.
🔹سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود. پول تاکسی را که داد، راننده گفت حاج آقا حساب کردهاند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد. نزدیک غروب بود و برای نماز، باید به مسجد برمیگشت. حاج احمد از ا پرسید: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟" سید گفت:"بله. چطور؟" حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت:"من امشب کمی خسته ام و مسجد نمیآیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟ " سید گفت:"بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان میآیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند." حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت:"هر طور صلاح می دانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد دادهای" سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار"
🔸سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار میخواهد. آشپز سریع دست به کار شد. سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت. حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت:"بفرمایید داخل." سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت. بوی کباب پیچید. حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت:"سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است." سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد.
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#بخش_دوم
🔹خطاب به حاج خانم گفت:"نگران نباشید. بالاخره چند روز است چیزی نخورده اند." و رو به حاج احمد گفت:"حاجی حسابی حاج خانم را نگران کرده اید ها." و فشارشان را گرفت. کم بود. خیلی کم. حاج خانم گوشه اتاق ایستاده بود. سید به سمت در اتاق رفت و کمی آرام گفت:"بله خیلی پایین است. لطف کنید یک جالباسی و یک لیوان آب بیاورید." حاج خانم صبر کرد تا سید که به سمت در خیزبرداشته بود از اتاق خارج شود. سید پلاستیک کباب ها را برداشت و داخل شد. حاج خانم از اتاق بیرون رفت. لیوان آب را آورد. جالباسی پشت در اتاق را سعی کرد تکان دهد اما خیلی سنگین بود. سید نان روی کباب را کنار زد. یکی از کباب های قنجه را برداشت. بسم الله گفت. آیه و ننزل من القرآن ما هو شفا .. را به آن خواند و داخل دهان حاج احمد گذاشت و گفت:"فقط بجوید. قورت ندهید." حاج احمد به سختی، به جویدن گوشت پرداخت. حال حرف زدن نداشت. سید بالشت هایی را زیر پاهایشان گذاشت. متوجه تلاش حاج خانم برای آوردن جالباسی شد. ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت. حاج خانم گوشه ای ایستاد و حمد خواند. جالباسی را نزدیک تخت برد.
🔸 از داروها، سِرُمی را در آورد. سوزن و لوله را جاگذاری کرد. گوشی سید زنگ خورد. توجهی نکرد. از بین آمپولها، آمپول تقویتی را که دکتر نوشته بود را داخل سرم خالی کرد. به اطراف نگاه کرد. وقت نبود. جورابش را در آورد. از شکاف بالای سِرُم رد کرد و سِرُم را به جالباسی وصل کرد. خطاب به حاج خانم گفت:"چسب زخمی چیزی دارید؟" مجدد گوشیاش زنگ خورد. باز هم توجهی نکرد. همسر حاج احمد، به آشپزخانه رفت و تا او برگردد، سید بوسه ای بر پیشانی حاج احمد زد و گفت:"نگران نباشید. خیلی زود حالتان بهتر می شود. کمی درد دارد ببخشید." حاج احمد آنقدر بی حال بود که درد سوزن برایش مفهوم خاصی نداشت. سید، با جوراب دیگرش، بالای دست حاج احمد را بست. رگ را به سختی پیدا کرد و سوزن را فرو کرد. با چسب زخمی که حاج خانم آورده بود سوزن را روی دست ثابت کرد. به چکه کردن قطرات نگاه کرد و خیالش از تنظیم چکه ها که راحت شد، به سمت لیوان آب رفت. نمکی که آشپز برای کباب گذاشته بود را داخل لیوان ریخت. دوتا قند هم داخلش انداخت. صدای زنگ گوشی سید قطع می شد و مجدد از سر گرفته میشد. سید توجهی نمیکرد. حاج خانم به سرعت رفت و قاشقی آورد. سید تشکر کرد و محلول را هم زد. کباب گاز زده شده را از دهان حاج احمد در آورد و گوشه ظرف گذاشت. سرنگ دیگری را از بستهاش در آورد و محلول قند و نمک را کشید. به نرمی از گوشه دهان حاج احمد، محلول را خالی کرد و حاج احمد به آرامی قورت داد. نخواست گردنش را بالا بگیرد. خود حاج احمد هم اصراری نداشت. حالش خوب نبود. سه چهار سرنگ محلول را که خورد، کمی چشمانش را گشاد کرد. حالت چشمانش، خیال سید را راحت کرد. فشارشان را گرفت. هشت روی شش بود. پیشانی حاج احمد را نوازش کرد و خطاب به حاج خانم گفت:"فشارشان کمی بهتر شد. اگر مشکلی بود سریع به اورژانس تماس بگیرید. من باز هم به ایشان سر خواهم زد. " حاج احمد به سختی گفت:"خود حاج خانم بلد هستند نگران نباش" سید شرمنده شد و گفت:"ببخشید. شرمنده. نمیدانستم" مجدد پیشانی حاج احمد را بوسید و در گوششان گفت:"مسجد به شما نیاز دارد حاجی. زود سرپا شوید." و خداحافظی کرد و رفت. از در خانه که بیرون رفت، گوشی را نگاه کرد که ببیند چه کسی تماس گرفته است.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هشت
🔹صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:"سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟" سید متواضعانه پاسخ استاد را داد: "سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر میشنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟" استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:" شما را که ببینیم خوب میشویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟" سید با صدایی شرمنده گفت:"استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی میماند. حکم دفتر را چه کنم؟" استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:"حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغیات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد. مشکل دیگری نیست؟" سید گفت:"هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شدهاند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح میکنم. چشم" استاد رفعتی گفت:"اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضیشان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی.ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی" سید گفت:"چشم استاد." استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همان طور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک میکرد پرسید:"راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟" سید پاسخ داد:"دو ساعتی قبل از افطار" استاد رفعتی با عجله گفت:"آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت" سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.
🔸با صدای بوق ماشینی به خود آمد. ساعت را نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود. ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:"حاج آقا بفرمایید." سید گفت:"ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمی شوم" راننده از ماشین پیاده شد. همان طور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:"حاج آقا بفرمایید بالا خواهش می کنم. مشکلی نیست. هر جا بخواهید می رسانمتان" سید از دعوت راننده تشکر کرد و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:"احسنت." راننده گفت:"ممنونم اما برای چه؟" سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو میآمد بود و گفت:"برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان." راننده که جوان سی و هشت سالهای مینمود، تعجب کرد و گفت:"فکر کردم از اینکه سوارتان کردهام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند. " سید مجدد گفت:" اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است. " راننده لبخند تلخی زد و گفت:"گیر میدهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟" سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود.
🔹راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود. صادق و بچه ها همه آمده بودند. چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود. سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند. سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:"سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها." و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:"آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند." چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:"خوش آمدی. بفرمایید" و مشغول خوش و بش با او شد.
🔸سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد. آقای مرتضوی سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت. سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد: "خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش." سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند. سید یاد بیمارستان افتاد که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا می خوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام" لبخند زد و خدا را شکر گفت.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_نه
🔹فاصله بین دو نماز، برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسهای گردانده شد که هر که میخواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آنها خواهند پخت و تعداد روی دویصت نفر، بسته شد. سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسبشان حلال و طیب باشد. نوجوانی که کیسه میگرداند، کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری. نوجوان کمی ایستاد. وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همهی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد. نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محلشان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست.
حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید میانداخت تا میکروفون را به او بدهند اما سید دعا خواندن حاج عباس را مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر میکرد که چنان باصفا ادعیه را میخواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود. بعد از نماز، صادق و محمد و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش میکردند دست به کار شدند. هیچ کس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند. دو سینی پُر هم به خانم ها دادند. ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف میکردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند. آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان میخواست کلی چیز دیگر هم میبود تا تعارف مردم کنند.
🔸محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:"امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟" پرهام گفت:"تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم." محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت:"نوش جان. گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد" پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده. صادق گفت:"من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم" محمد گفت:" پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟" صادق گفت:"نه بابا من شماره ندارم" محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را در آورد و عکس گرفت. صادق برگه را برداشت و گفت:"حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد. این را بدهم به حاج آقا؟" پرهام گفت:"آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است" و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت :"اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام" و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید." و همه مجدد خندیدند.
🔹آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت:"از شب های بعد هم خوشحال میشویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید" همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت:"می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود" همه باز خندیدند. خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت: "خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟" همه با هم بله کشداری گفتند و محمد اضافه کرد:"چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است" سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند. محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت:"ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم" همه به حالت محمد خندیدند. سید گفت:"بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم" و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانههاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید. با حاج عباس خداحافظی کرد و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود
#بخش_اول
🔹سفره پهن بود و استکان های چای و آب جوش، خورده شده داخل سینی کنار زن عمو، نشسته بودند. سفره بی خرما بود و عوضش، بسته سوهانی که سید به یاد قم، خریده بود، جلوه ای دیگر به سفره داده بود. هنوز کسی دست به سوهان ها نبرده بود. پارچ تخم شربتی، تا نصفه خالی شده و کل خانواده در فاصله انتظارشان برای آمدن سید، به گپ و گفت های پر خنده شان ادامه می دادند. زن عمو دلش می خواست نذری بدهد اما می گفت دیگر پاهایم یاری ایستادن های طولانی سر حلوا و شیرینی های نذری را نمی دهد. زهرا و بچه ها یاد شیرینی پنجره ایهای خاص و خوشمزه زن عمو را کردند و به به و چه چه شان زن عمو را ترغیب کرد که دوباره بپزد. زینب گفت:"شما دستورش را بدهید من میپزم. راز شیرینی هایتان را به من بگویید." و چنان مرموز این جمله را گفت که همه به لحنش خندیدند. زن عمو مشتاق شروع به گفتن دستورالعمل شیرینی پنجره ای کرد. زینب با عجله پرید وسط حرف زن عمو و گفت:"زن عمو، نگویید. نگویید دیگر. فقط به من بگویید. این طور که مادرم هم می شنود." مجدد همه خندیدند. حاج عمو دلش پیش سید و حرف او بود. از طرفی هوای قم و زیارت حضرت معصومه را داشت و از طرفی از گرمای قم می ترسید و ریسک فروش خانه آن هم در این سن، برایش سخت بود. زن عمو فهمید که همسرش مثل همیشه نیست. پرسید:"درد داری حاجی؟" حاج عمو گفت:"نه جانم. تو فکرم" زن عمو پرسید:"چه فکری؟" حاج عمو گفت:"فکر رفتن از این شهر" نگاه همه روی حاج عمو قفل شد. صدای زنگ در، سکوت را شکست.
🔸سید، با ظرف کوچکی از زولبیا بامیه، وارد خانه شد. علی اصغر همان بدو ورود در حیاط، دو بامیه پشت لپهایش گذاشت و داخل شد. نمی توانست حرف بزند فقط اشاره به قد بابا کرد که یعنی بابا آمده. سید به همه سلام گرمی داد به سمت حاج عمو رفت و حال و احوال پرسی انرژی بخشی کرد و همان جا پایین پای حاج عمو نشست. زهرا به آشپزخانه رفت و غذای مختصر افطاری را آورد. آش رشته ای که حسابی نخود و لوبیاهایش خیسانده شده و پخته شده بود تا معده و رودههای حاج عمو اذیت نشود. کاسه ای کشید و وسط سفره گذاشت. سید بشقابی برداشت وبرای زن عمو کشید. برای حاج عمو، برای زهرا وبرای زینب. در این فاصله، علی اصغر دو بامیه دیگر هم خورد و بشقابش را به سمت بابا دراز کرد. سید برای او هم ملاقه ای آش کشید و ملاقه کوچکی هم برای خودش. رفت کنار حاج عمو نشست و یک قاشق دهان عمو گذاشت و یک قاشق دهان خودش تا حاج عمو احساس ناراحتی و خجالت نکند. زن عمو که تا به حال به خاطر حضور سید ساکت بود رو به عمومحسن کرد و گفت:"جریان رفتن از این شهر چیست؟" نگاه سید و حاج عمو در هم قفل شد. سید گفت:"راستش را بخواهید استاد رفعتی، چند بار تماس گرفتند و ..." همه ماجرا را مفصل و کامل برای زهرا و زن عمو توضیح داد. سکوتی عمیق حکمفرما شده بود. هیچکس حرفی نزد. حتی علی اصغر هم که معمولا بلبل زبانی میکرد چیزی نگفت.
🔹 زینب گفت: "حالا کی قرار است برویم؟" سید گفت:"شما راضی هستی برگردیم قم بابا جان؟" زینب دودل بود. از طرفی تازه دوستان جدید پیدا کرده بود و از طرف دیگر، دلش برای دوستان قدیمی اش خیلی تنگ شده بود. با همان حال گفت:"نمی دانم. اینجا خوب است. قم هم خوب است." زهرا سرش را به هم زدن آش گرم کرد. زن عمو بشقاب آش را بالا آورد و قاشقی آش در دهانش گذاشت و آرام آرام جوید. حاج عمو منتظر بود پاسخ همسرش را بشنود. سید، همان طور که نگاهش به بشقاب آش بود گفت:"زن عمو جان، زهرا خانم، عمو جان، همه شما بر من حق دارید و من خادم همه تان هستم. نمی خواهم به سختی بیافتید و به خاطر من، اذیت بشوید. شرمنده همه تان هم هستم که تا امروز، اینقدر به خاطر من اذیت شده اید. حلالم کنید. من به استاد رفعتی گفتم که مشکلاتی برای بازگشتمان است اما ایشان مصر هستند و این اصرارشان لابد بی جهت نیست." زهرا، سکوت را شکست و گفت:"آقا سید، از اول ازدواجمان هر جا قرار بود بروید، من همراهی تان کردم. درست است که تازه اینجا منتقل شده ایم اما همراهی شما مهم تر از مکان و جاست. هر جا بروی من کنارت خواهم بود. نگران سختی ها هم نباش. مگر خودتان نمی گفتید که دنیا، محل سختی است. این هم یک سختی. شاید اگر نرویم بیماری یا مشکلی بزرگ تر گریبان گیرمان شود." سید از زهرا مطمئن بود چرا که همه تغییرات زندگیشان را خیر و لطف خدا می دید. از او تشکر کرد. زن عمو هنوز چیزی نگفته بود.
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود
#بخش_دوم
🔹سید، یکی دو قاشق دیگر دهان خود و حاج عمو گذاشت. حاج عمو نگران نظر همسرش بود. دوست داشت کنار سید و خانوادهاش باشد. از بعد از ظهر تا آن موقع، مدام فکر زیارت رفتنهای پی در پی، او را حسابی هوایی کرده بود و مشتاق بود که هر چه زودتر، رضایت همسرش را بگیرد و راهی قم شوند. اما زن عمو، سکوت کرده بود. زهرا گفت:"الان که فکرش را می کنم خوشحال هم هستم که خانم حضرت معصومه سلام الله علیها، مجدد ما را دعوت کرده اند." و چنان این جمله را با اشتیاق و خوشحالی و نفس عمیق همراهی کرد که نگاه زن عمو را به خود جلب کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. سکوتش را شکست و رو به زهرا گفت:"راست می گویی. حتما دعوتمان کرده اند." نگاهش را به همسرش چرخاند و با لبخند گفت:" برویم حاج آقا. من که راضی ام. خانه و وسایل را بگذاریم و دست خالی برویم محضر خانم. دعوتی که باشد همه چیز را به ما خواهند داد." و چنان گریست که دیگر لقمه ای از گلوی کسی پایین نرفت. زهرا قاشق را رها کرد و پشت زن عمو را مالید و سرشان را بوسید و خودش هم گریست. علی اصغر هاج و واج بزرگ تر ها را نگاه می کرد. زینب به او گفت:"غذایت را بخور. گریه شان از خوشحالی است. قرار است برویم قم و زیارت و حرم حضرت معصومه و جمکران و بازی هایمان. یادت که هست؟" علی اصغر که تازه فهمیده بود جریان چیست، از جا پرید و در جا بپر بپر کرد و خوشحالی اش را چنان بروز داد که گریه همه تبدیل به خنده شد و صدای خوردن قاشق به بشقاب های مسی، بلند شد.
🔸زینب گفت:"حالا کی می رویم؟" سید نگاهی به زهرا کرد و گفت:"از فردا خانه در اجاره ماست. هر وقت شما بخواهید" زهرا با خودش گفت"یعنی به این زودی.. وسط ماه مبارک .. خدایا می دانی اسباب کشی وسط ماه مبارک چقدر سخت است؟ چه خیری برایمان قرار داده ای؟.." لیوانی شربت برای سید و حاج عمو ریخت و دست به دست دادند دست سید. هیچکس چیزی نگفت. زینب از مادر پرسید:"میتوانم سوهان بخورم؟" همه نگاه ها روی سوهان وسط سفره رفت. زهرا سوهان را روی دست گرفت و به طرف زینب تعارف کرد و گفت:"بله دخترم. بفرما.. به بقیه هم تعارف کن." زینب سوهانی برداشت و نگاه زهرا روی سوهان ها قفل شده بود. یاد حال و هوای ماه مبارک های حرم افتاد. با خود گفت:"هر چه زودتر اسباب ها را ببندیم و برویم بیشتر می توانیم از حال و هوای حرم استفاده کنیم" و غرق حال خوش تلاوت ها و افطاری های ساده داخل حرم افتاد و تصمیم گرفت یکی دو روزه همه بساط را جمع کند. رو به سید گفت:"یکی دو روز مهلت بدهید اسباب را جمع کنیم." زن عمو گفت:"ما هم چیز خاصی نداریم. دو سه روزه جمع و جور می کنیم" سید گفت:"شما اصلا به وسایل دست نزنید. من خودم میآیم همه را جمع می کنم. خواهش می کنم به خودتان فشار نیاورید حاج خانم" و رو به زهرا کرد و گفت:"شما هم همین طور. کوپن اسباب جمع کردنتان پُر شده. در یک ماه دوبار اسباب کشی نباید بکنی. جمع کردن وسایل با من." حاج عمو گفت:"پس به قم خواهیم رفت. خدایا شکرت. صلوات بفرستید" صدای اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم علی اصغر بین صلوات بقیه، واضح تر و مشخص تر بود. سید علی اصغر را بوسید و کمک زهرا، مشغول جمع کردن وسایل سفره شد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_یک
#بخش_اول
🔹زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت:"امشب مرا هم خیلی دعا کن." سید گفت:"خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت." و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هر کس می خواهد بیاید. خودش نفر اول به مسجد رفت و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد. به حاج عباس کمک کرد و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک میریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر میبیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است سر سجاده نمازش، هر دو را دعا می کند و اشک شوق در سجده میریزد. خانم قدیری خیلی دلش میخواست سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود. خانم قدیری خیال میکرد که شوهرش سید را ندیده بود در حالی که پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را در نیاورد.
🔸آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیدهای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیرمدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم. و همان دو روز اول، خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمیکرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت. مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا میکند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود. همین حال را عادت کرده بود و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید. و همین خجالت باعث شد که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت:"سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ" خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت:"گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد. "
🔹سید، نمی دانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد. از فردا روزش خبر نداشت. حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان میآیند، همه را با خود به قم ببرند؟ همین فکر را زهرا هم کرده بود. برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت. البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت. اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت. فقط مانده بود کتابهای مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود. وسط سالن نشست. به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد و از خدا خواست که هیچ وقت وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمعکردنشان شود. این سادگی را دوست داشت. نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد." علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود. قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد. سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند. با ورود هر کدام، سید، گل از گلش بیشتر میشکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود.
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_یک
#بخش_دوم
🔹سید با خود فکر کرد "در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچههای گُل، پَر میزند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هر کس که محبوب توست، پَرپَر کن" همه دور هم نشستند. محمد گفت:"خب آقا صادق، ما را کشاندهای اینجا که گپ و گفت کنیم؟" صادق گفت:"نمی دانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم" با این حرف صادق، همه خندیدند. سید لبخند زنان گفت:"به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟" همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند. نزدیک ساعت دو نیمه شب، سید برای بچهها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشهای از کار را گرفته بود. استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت:"آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند." سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت.
🔸هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد:"بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟" صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید. محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت:"چیه ؟ چته؟" صادق گفت:"پدرم آمده مسجد چرا؟" محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت. سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد. آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید:" شما مرا می شناسید حاج آقا؟" سید گفت:"نه متاسفانه." آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمیشناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:"قدیری هستم. پدر صادق" سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد. آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت:"چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم" سید گفت:"طرح را میپسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم." اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت:" به نظر بی اشکال است. موفق باشید." سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت:" طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید." معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد .
🔹حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری میگفت:"از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم." آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت:"اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد." سید نگاهی به چهره جاافتادهشان کرد و گفت:"اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد." آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد. سید ادامه داد:"درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را میگیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد. باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت:"دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟" سید خندید و گفت:"هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال." آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال می گوید. سید عذرخواهی کرد و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد. از بی کار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت:"صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا" صادق چشم گفت و خداحافظی کرد. سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_اول
🔹چند ساعتی تا افطار مانده بود. مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند. صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کنارههای دیوارها را برای تکیه مسنترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود مینشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان، برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق میشد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان میدادند و به آن می بالیدند. طرح برچسب را سید لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند. لحظه ورود به مسجد، زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد میشدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان میزد. بسته شکلاتی دستشان میداد و به داخل مسجد بفرما میگفت. محمد و بچه های دیگر، در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود. فقط مانده بود شام اصلی که یک ساعت دیگر میآمد و شله زرد. ساعت حدود پنج و نیم عصر بود و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع میشد.
🔸لعیا خانم عصبی و ناراحت، زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده. علت را که پرسید، انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت:"شله زرد را آماده نکرده اند. " زهرا گفت:"خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟" لعیا خانم گفت:"شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. می گویند تا چشم.." بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت:"حالا چه کار کنیم؟" زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت: "حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست." لعیا خانم گفت:"نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟ " زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت:"توکل بر خدا. من درست میکنم. " و رو به زینب گفت:"زینب جان شما مسجد می مانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد." زینب گفت:"بله من مسجد می مانم. نگران نباشید." زهرا با سید تماس گرفت:"سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار" به لعیا خانم گفت:"کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟" لعیا خانم خودش نمیتوانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند، نگاهی به اطراف کرد و گفت: " خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلیمان. بهشان بگویم؟" زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود، چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند. خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:"بفرمایید برویم" لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت:"باز هم ببخشید." زهرا گفت:"اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله."دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی، همراه شد.
🔹 از مسجد که بیرون آمدند، گرمای هوا به صورتشان زد. خانم محمودی بفرما گفت و اشاره به ماشینی که چند متر پایینتر پارک شده بود کرد. زهرا تازه فهمید که چرا لعیا خانم ایشان را بهترین گزینه معرفی کرد. سوار ماشین شدند. خانم محمودی، لبه های جلوی چادرمشکی اش را با سوزنی محکم کرد که از هم باز نشود. با سرعت، ماشین را از پارک در آورد و به سمت فروشگاه بزرگی که چد خیابان بالاتر بود رفتند. برنج و شکر و زعفران را خریدند. دمِ راه، سری به خانهشان زد. دو قابلمه نسبتا بزرگ و اجاق گازی را داخل ماشین گذاشت. خانم محمودی خلاف ظاهر و سنش، خیلی قوی و باانرژی بود. پرسید: "منزلتان حیاط دارد؟ آنجا چون نزدیکتر به مسجد است بهتر است." زهرا گفت:"بله حیاط دارد. توفیقی است." ماشین سر نبش کوچه هشت مییز یک ایستاد. خانم محمودی، از صندوق عقب، چرخ خریدی آورد و گفت:"این از سوغات قم است. دبه های خالی را داخلش میگذاشتیم و آب شیرین پُر میکردیم."
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_دوم
🔹سید، به همراه حاج احمد وارد مسجد شد. قولش را فراموش نکرده و قبل از شروع مراسم، دنبال حاج احمد رفت. جشن را رأس ساعت شروع کرده بودند. ساعت سید، شش و بیست دقیقه بود که استاد رفعتی هم با چند نفر از اساتید سید، وارد مجلس شدند. سید به استقبالشان رفت و معانقهای گرم و صمیمی و طولانی با هر کدام انجام داد. نگاه همه مردم روی سید و تعامل با اساتیدش بود. برخی از مردم ناخودآگاه به احترامشان از جا برخاستند و برخی دیگر برای تیمن و تبرک، جلو آمده و سلام علیک کردند. مجری، چند صلوات از جمع گرفت و به خواندن، ادامه داد. استاد رفعتی و همراهان که همان دمِ درِ مسجد نشستند، با راهنمایی انتظامات، کمی جلوتر رفتند. سید از استاد رفعتی خواست که به جای ایشان صحبت کند. استاد پیشنهاد داد که حاج آقا مجتبوی، بالای منبر روند و از نفس گرمشان استفاده کنیم. سید از این پیشنهاد بسیار مسرور شد. متواضعانه درخواست کرد و استاد رفعتی هم همزمان از ایشان خواستند. حاج آقا از اساتید اخلاق حوزه و به دعوت استاد رفعتی، آمده بود. با درخواست مجدد و همراهی سید، از جا برخاست:"بسم الله . افوض امری الی الله.."صدای دل نشین و آرام حاج آقا، قلب سید را مطمئن و آرامتر از قبل کرد.
🔸حاج آقا از رفتن به بالای منبر خودداری کرد و جلوی جمعیت قرار گرفت. بلندگو را دست گرفت. همان طور ایستاده، چنان بسم اللهی گفت که مو به تن همه سیخ شد. سید، گوشه ای ایستاد و محو چهره نورانی حاج آقا، خدا را شکر کرد. حاج آقا مجتبوی با اینکه سن بالایی داشت، در طول مدت صحبتشان چنان راست و بی حرکت ایستاده بود که اگر محاسن سفید و چروک صورت و دست هایشان نبود، امکان نداشت کسی سن ایشان را زیر چهل تخمین بزند. همان دقایق اول، صدای گریه از خانمها بلند شد. حاج آقا مجتبوی آنقدر آرام و با اطمینان و با خلوص حرف میزد که محال بود قلبی آن را بشنود و تکان نخورد و چشمها خشک باقی بماند. سکوت مطلقی در مسجد حاکم بود. سید، همان گوشه، رو به حاج آقا، آرام و ریز اشک میریخت. حاج آقا از اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی علیه السلام گفت و در فراق فرزندشان، صاحب الزمان، نالید. همراه با ناله او، جمعیت گریه کردند. چند جملهای با امام زمان ارواحناله الفداه صحبت کرد و از کَرَمِ حسنیشان، طهارت قلوب همه مومنین و مسلمین را خواست. مردم با اشک جاری، آمین گفتند. برخی ها زیر لب مشغول مناجات با امام زمان شدند. حاج آقا مجتبوی دست ها را بالا برد و دعا کرد:"خدایا به حق مولایمان، به حق کریم اهل بیت، همه گناهان این جمع و همه مومنین و مومنات، زنده و مرده، در همه قرون و اعصار را ببخش و بیامرز و همه آن ها را به حسناتی مضاعف، تبدیل بفرما." مردم آمین گفتند. حاج آقا با شادی قلبی از این ارتباط خاص با اهل بیت علیهم السلام و مناجات با امام زمان و مسئلت از خداوند باری تعالی گفت: "والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." مردم صلوات فرستادند و همه از جا برخاستند. حاج آقا، میکروفون را به سید دادند و با قدمهایی آرام، کنار استاد رفعتی رفتند. بفرماییدی به مردمی که به احترام ایشان برخاسته بودند گفتند و متواضعانه، روی زمین، نشستند.
🔹نه تنها سید، بلکه اکثر مردم محو تماشای حرکات آرام و لطیف حاج آقا شده بودند. همهمه مجدد در مسجد بلند شد. سید بلندگو را دست مداح داد. مداح، توسل کرد. اشک هایش را پاک کرد و دعای فرج را خواند. سید با خود گفت:"کاش زهرا اینجا بود." برای دل و قلب زهرا دعا کرد که بهره ای بیشتر از خودش از این مجلس ببرد. گوشه ای رفت و با او تماس گرفت:"سلام زهرا جان. خوبی؟ جایت خیلی خالی است. کجایی؟.. خانه چرا؟..خب..عجب.. دعاگوت هستم خانمی.. شما ما را دعا کن. یا علی." قابلمه های برنج در حال جوشیدن بود. دو قابلمه روی گاز و یک قابلمه روی اجاقی که در حیاط، سرپا کرده بودند. نظر زهرا و خانم محمودی، هر دو بر این بود که شله زرد در قابلمه های بیشتر، زودتر حاضر می شود. زهرا گلاب و دارچین را از داخل کارتن بیرون آورد. خانم محمودی به وضعیت منزل زهرا، مشکوک بود. چیزی نپرسید اما با خود گفت"احتمال اینکه اسبابشان را باز نکرده باشند خیلی کم است. چون گلاب هنوز خنکی داخل یخچال را داشت. پس چرا وسایلشان را جمع کردهاند؟" زهرا زغفران کوبیده و خانم محمودی، شکر را اضافه کرد و هم زد. همزمان مشغول خواندن حدیث کسا و زیارت عاشورا شدند. زهرا و خانم محمودی، احساس آشنایی و صمیمیتی خاص باهم داشتند. هر دو از این حس خوشحال بودند و هماهنگی خاصی بین نظرات و کارهایشان میدیدند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_سه
#بخش_اول
🔹نيم ساعت مانده به اذان مغرب، شله زردها حاضر شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه ها را درون تشتی که پر از یخ بود به نوبت گذاشتند تا کمی سرد شود. مرتب شله زردها را هم میزدند. نیم ساعت قبل از اینکه شعله زیر قابلمه ها را خاموش کنند، زهرا با سید تماس گرفته بود و سید، چند نفر از بچه ها را برای حمل قابلمه های شله زرد، مامور کرده بود. صدای زنگ در بلند شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه شله زردها را که حرارت مختصری داشت، جلوی در گذاشتند. در را باز کردند و محمد و بچه ها، وارد حیاط شدند و بلافاصله قابلمه ها را به آشپزخانه مسجد بردند. حاج عباس منتظر ایستاده بود تا به محض رسیدن شله زرد، آن ها را در ظرف بکشد اما با خود گفت چطور شله زرد داغ را در این ظرفها بکشم؟ سید، وارد اشپزخانه شد. غذا هم رسیده بود. به کمک سید، بشقاب ها را از کارتنی در آوردند. سید تشتی را نزدیک چاه آب آشپزخانه گذاشت. بشقاب ها را درون آن ها قرار داد و به سرعت، مشغول شست و شو و آب گرفتنش شد. بچه ها با قابلمه ها سر رسیدند. نگاه محمد به بشقاب ها که افتاد پرسید:"مگر غذا را در ظرف یک بار مصرف نکشیده اند؟" سید گفت:"نه عزیز. غذای داغ را در آن ظرفها نباید کشید." حاج عباس سبد بزرگی آورد و به همراه سید، مشغول شست و شو بشقاب ها شد. بشقاب ها را در سبد گذاشتند.
🔸بیست دقیقه تا اذان مغرب مانده بود. مداح، دعای آخر مجلس را خواند. گروه انتظامات مشغول مرتب کردن صف جماعت شدند. کل مسجد پر از روزهداران شده بود. سید هر از گاهی زیر لب خدا را شکر میکرد و در دل میگفت:"خدایا همه این بندگانت را تو اینجا جمع کردهای. به برکت آن ها، ما را هم ببخش و بیامرز" و در اثر این نجوای قلبی، چشمش به اشک مینشست و مجدد جملهای دیگر نجوا میکرد. بشقاب ها تمام شد. حاج عباس قاشق ها را هم داخل تشت انداخت و به سرعت، مشغول شست و شو قاشق ها شدند. محمد عذرخواهی کرد از اینکه اینها را زودتر آماده نکرده بود و گفت:"فکر می کردم ظرف یک بار مصرف میآورند." سید لبخندی مهربان زد و گفت:"خداراشکر که آن طور گمان کردی. بلکه ما هم کمی ثواب کنیم. مسئول سفره ها چه کسی است؟" محمد دوتا از بچه ها را صدا زد و آن ها با سید سلام و علیک کردند. سید همه را تحسین کرد و خداقوت گفت. قاشق ها هم تمام شد. نگاهی به اطراف کرد و به محمد گفت:"در قابلمه شله زردها را بردارید و مرتب هَم بزنید تا خنک تر شود و برای کشیدن در ظرفها، مشکل ایجاد نشود." محمد و آن دو نفر، کاری که سید گفت را کردند. صدای ربنای رادیو از بلندگو بلند شد. سید، آستین هایش را بالاتر داد. رو به حاج عباس گفت:"برای تجدید وضو میروم" از شیر گوشه حیاط مسجد، برای تجدید وضو استفاده کرد.
🔹خلاف بقیه جاهای مسجد، آن گوشه عجیب خلوت بود. سید، با آرامش و به دور از هیاهو، وضو تازه کرد و دعایش را خواند و با خدا مناجات کرد. مسح پا را که کشید، قطرات اشکش نیز جاری بود. با خود گفت:"خدایا به برکت سالار شهیدان، وضوی ناقص ما را بپذیر و ما را بیامرز که اگر تو نیامرزی و پناهمان ندهی، بیچاره ایم" همین فکرها و نجواهایش بود که قلبش را لرزان و اشکش را روان میکرد. سر بلند کرد و استاد رفعتی را روبروی خود دید. لبش را به لبخند باز کرد و گفت:"حاج آقا شما امام جماعت بشوید و مرا از این مئسولیت معاف کنید." استاد رفعتی گفت:"امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟" سید گفت:"به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟" استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید. همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت:"در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرار گرفته ام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم."
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_سه
#بخش_دوم
🔹سید سرش را پایین انداخت و گفت:"ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام." استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت:"ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدمها میشود." سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت:"استاد. این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر اخلاص داشتم که .." صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد. استاد رفعتی گفت:"شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی میچرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدمها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیلتراشی کنم. برخی چیزها را نمیشود برایش دلیل قانع کننده آورد." سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت:"چشم استاد. اطاعت امر" استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت:"حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش میکنم."
🔸حاج احمد از جا برخاست. مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند. کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود. حاج احمد، طوری جلو رفت که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت:"خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم." و پیشانی چنگیز را بوسید. جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند. آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمیداشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابهلای جمعیت نشسته بودند و ذکر میگفتند. آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد.
🔹یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمیداشت. اقای میرشکاری بلند گفت:"برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید" و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد. حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت:"لااقل صلوات را کامل میکردید." آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت. مهرش را از جیب پیراهن در آورد و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت:"بسم الله سید. همه منتظریم" میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت:"حاج آقا شما بفرمایید" حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت:"بسم الله سید. بسم الله" سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت. حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست. حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت:"الله اکبر تکبیره الاحرام"
🔸حاج احمد، اولین نفری بود که بعد از سید، تکبیر گفت و به سید اقتدا کرد. میرشکاری ایستاده بود و نمیدانست چه کند. عصبانیتی عجیب وجودش را چنگ زد. مهرش را رها کرد و از صف خارج شد. چنگیز از کنار صف سوم، عصا زنان به جلو آمد و به حاج عباس گفت:"کنار حاج احمد خالی است. شما بفرمایید. من مکبری میکنم." حاج عباس بلافاصله داخل صف شد. اشک از چشمش روان بود. خیلی دلش میخواست پشت سر سید نماز بخواند و حالا، کنار حاج احمد، دوست قدیمیاش، پشت سر سید، در پیشگاه خدا ایستاده بود. الله اکبر گفت و به صدای سید گوش داد و قلبش را با کلمه کلمه سید، همراه کرد. قلبش میلرزید. اکبریت خدا را احساس میکرد. رحمت و لطف خدا را احساس کرد. استعانت از خدا را احساس کرد. تقوای متقین را احساس کرد و آرزویش کرد. وحدانیت خدا را احساس کرد. اشک از چشمانش جاری بود. سید، دستانش را بالا برد و تکبیر گفت. حاج احمد هم تکبیر گفت. حاج عباس هم تکبیر گفت و به صدای چنگیز، به رکوع رفت. چنگیز، محو دیدن سید بود. دیگر نیازی نبود کسی او را برای مکبری کمک کند. طبق سفارش سید، هر روز رساله میخواند و با یک سوم از احکام رساله آشنا بود. حتی میدانست تکبیرات هفت گانه چیست. او دیگر، یک جوان خام دور از خدا و دستورات الهی نبود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#حرف_آخر
🌟#کوچهی_هشت_ممیز_یک، همان جایی که چند صباحی رفت و آمد سید جواد طباطبایی را به خود دید، دیگر، با خاطره سید، شب و روز میگذراند.
✍️ در این شب ها که داستان را مینوشتم، بارها تمنا کردم ایکاش شما، از این سیدهای پر امید و پر نور و مخلص و پرانرژی، در اطرافتان بسیار داشته باشید. بارها از خدا تمنا کردم که الهی شما نیز مانند سید و چه بسا بالاتر و بهتر و متکامل تر باشید و ارتباط هایتان با خدا، از کلمه و کلام به #قلب و #حضور رسیده باشد و برسد.
🌺شما که داستان را خواندید، چه تمناهایی داشتید؟ با خدایتان #مناجات کردید؟ لحظات حضور را در جای جای داستان حس کردید؟ ارتباط تان با پرورش دهنده اصلی تان، حضرت باری تعالی، رب العالمین، بهتر و با معرفت تر شد؟ خودتان را جای سید و زهرا و شخصیت های داستان گذاشتید و فکر کردید که من اگر بودم چگونه بودم و سید چگونه است؟
📌حتما خیلی چیزها یاد گرفتید. از حالت های سید و دعاها و استغفار و خیلی نکاتی که در داستان بود و شما با دقت خاص و نبوغ سرشارتان، همه را فهم کرده اید و پر نورتر شده اید.چه اینکه قلب های پر نورتان، نور الهی را آنقدر زیبا و قشنگ به خود جذب می کند که گویی جاذبه اش از زمین و آهنربا بیشتر و پر قدرت تر است.
📗داستان کوچه هشت ممیز یک، تمام شد. اما شما هنوز هستید. ما هنوز تمام نشده ایم که شاید تازه آغازی متفاوت برای زندگی متفاوت با زاویه دیدی متفاوت را شروع کرده ایم. پس بسم الله. در پایان داستان، بسم الله بگوییم و لحظات و ساعات عمرمان را با یاد خدا، آبادتر و شادتر و راحتتر از قبل کنیم. عمری که در حال گذر است و مزرعه ای است برای کشت و برداشت...
☘️الهی قلب و دلتان پر نور باشد و پر باشید از توفیقات خاص الهی.
@salamfereshte
🔍🔎🌺🔍🔎
🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید
#سودوکو
#نماهنگ
#فرزند_آوری
#داستان_کوتاه
#خواستگاری
#مدافع_حرم
#پیچند
#داستان_بلند
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#به_تو_مشغول
#از_قرآن_بیاموزیم
#قرآن_را_بشناسیم
#قرآنی
#اخلاقی
#درس_اخلاق
#حدیث
#نماهنگ
#داستان
#داستانک
#نکته
#تلنگر
#تفکر
#صمیمانه_با_امام
#زندگی_بهتر
#درس_زندگی
#شهید_آوینی
#دور_همی_شبانه
#دور_همی
#حرف_خودمانی
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1700
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1412
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#به_تو_مشغول
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/796
#داستان (داستان بلند یا رمان)
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/136
#خواستگاری (داستان کوتاه)
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1173
#داستان (داستان کوتاه)
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/580
#داستان (داستان کوتاه)
#پیچند
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/644
@salamferrshte
همه رمان ها و داستانک ها تولیدی است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
🔍🔎🌺🔍🔎
🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید
#سودوکو
#نماهنگ
#فرزند_آوری
#داستان_کوتاه
#خواستگاری
#مدافع_حرم
#پیچند
#داستان_بلند
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#به_تو_مشغول
#از_قرآن_بیاموزیم
#قرآن_را_بشناسیم
#قرآنی
#تفسیر
#کلام_نور
#اخلاقی
#درس_اخلاق
#حدیث
#زیارت
#نماهنگ
#داستان
#داستانک
#نکته
#تلنگر
#تفکر
#صمیمانه_با_امام
#زندگی_بهتر
#درس_زندگی
#شهید_آوینی
#دور_همی_شبانه
#دور_همی
#حرف_خودمانی
#با_توجه_بخوانیم
#زیارت_روزانه
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1700
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1412
#داستان_بلند (داستان بلند یا رمان)
#به_تو_مشغول
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/796
#داستان (داستان بلند یا رمان)
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/136
#خواستگاری (داستان کوتاه)
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/1173
#داستان (داستان کوتاه)
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/580
#داستان (داستان کوتاه)
#پیچند
#قسمت_اول
https://eitaa.com/salamfereshte/644
@salamferrshte
همه رمان ها و داستانک ها تولیدی است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte