#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_یک
#بخش_اول
🔹با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، میدانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به خدا سپرد و با خود گفت: برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت صاحب متوسل شد:"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود و اشک میریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود شاید این اتفاق نمیافتاد. اگر نگهبانیاش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید میتوانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت میتوانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند.
🔸آرام اشک ریخت و حضرت صاحب را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرفهای پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانهای. نه پولی. بچه ها یکی این جا مریض یکی در خانه گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید" و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت. صدای زهرا آنقدر واضح در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریههای علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات خود و دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد.
🔹 او بیدی نبود که با این بادها بلرزد اما آنشب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گلهای نکرد. بهانهای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لبهایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانههایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش میریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:"خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:"باشد مهمان من حاج آقا" سید گفت:"می دانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف میکنید؟" راننده شمارهاش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد میخواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شمارهاش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:"جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟" سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_دو
#بخش_اول
🔹موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:"سلام حاج آقا. عرض ارادت." سید به او دست داد:"سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد" مجید، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:"متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست." سید، دست بر شانهاش زد و گفت:"خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم" و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:"مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن." گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:"شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان" سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:"اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید." و رو به نگهبان کرد و گفت:"این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند" حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
🔸سید به حاج عباس گفت:"مسجد را چه کردید؟" حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:"ایشان نگهبان گذاشتند." افسر پلیس رو به سید گفت:"حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند." سید گفت:"درست میفرمایید." افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت:"حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده." به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:"چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. " و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
🔹حاج عباس گفت:"بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم"سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد. سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خندهای، حرف را عوض کرد. زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. بین اذان و اقامه برای تعجیل در فرج مولا، سلامتی رهبر و بالاتر رفتن قوت و برکت نظام جمهوری اسلامی ایران، گشایش کار مومنین، شفای بیماران و به حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_سه
#بخش_اول
🔹زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در ایستاده بود و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید. مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:"آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده" آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:"شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم" و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود. آن خانم را به خانه دعوت کرد به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند. آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد: "شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم" مادر بزرگ که این خانم را میشناخت گفت:"با مردن که چیزی درست نمیشود مریم خانم" زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند. فکرش کار نمیکرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت. تا به حال نشده بود سید بیاحترامیای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل میکرد اما سید اینجا نبود.
🔸علی اصغر از سروصدا بیدار شد. زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه میکرد و مچ پایش را گرفته بود. زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد میگرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت. بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:"خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن." اعصابش خرد شده بود. با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد. در دلش تکرار میکرد:"اگر آرام باشی بچه هم آرام میشود و زود میخوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرامتر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.." خودش را به صبوری زد. مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد. زهرا خدا را شکر کرد و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمیخواست از خانه برود. مادربزرگ گفت:"الان حاج آقا میآید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه میگویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمیگردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی." مریم گفت:"به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم." مادر بزرگ گفت:"من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز. می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده."
🔹مریم خانم از اتاق بیرون آمد. نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:"شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید. " زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:"خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید." مریم خانم گفت:"نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید." زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:"راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار"
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_شش
#بخش_اول
🔹همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود. به خانه که برگشت، زهرا، غم را در چهرهاش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند. زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد. از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرشهای مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحلها را چید. به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحلها را با صلوات و مناجاتهای زیرلب میچید و اشک میریخت. با همان حالت، بقیه رحل ها را چید. این بار به جای چینش دایرهای، مانند حرم، ردیفی چید. قرآنها را روی رحلها گذاشت. روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحلها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت. عقب ایستاد. زیبا شده بود. دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد و زیر لب گفت: "خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد. در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند.
🔸قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست. چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:"شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی" علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانهاش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم میخواست خودش را جدی و محکم نشان دهد. سید به حالتش خندید و بوسیدش. مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت: "می دانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟" و باز بوسیدش. علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید. سید گفت:"اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو می گیرم" و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید.
🔹علی اصغر غش غش خندید و گفت:"پس منم تو را بوس می کنم که از پله ها بالا بروم" سید خندید و گفت:"ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو.." علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:"ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین" علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام میبوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد. سید، علی اصغر را از کمر گرفت و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند. روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:"آماده ای بازی کنیم؟" علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:"آماده ام. بریم بازی"
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#بخش_اول
🔹بعد از کلاس قرآن، یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد. زهرا، اینها را در چهرهاش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند. بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:"خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین" با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت:"غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هر کس یک جور." آن خانم لب هایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها میکرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش میبارید گفت:"چرا خدا برای یکی هر چه خوبی هست می دهد و به دیگری نمیدهد!" زهرا همان طور ایستاده گفت:"بالاخره آدم آزمایش میشود دیگر. یکی با داده خدا یکی با ندادهی خدا" چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. با همان بغض و اعتراض گفت:"نمیشود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟"
🔸زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:"آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش" چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:"حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمی شود؟" روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:"بالاخره خدا حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که در نمیآورد." زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:"این ها همه میگذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان" آن خانم گفت:"بچه های شما جیغ و داد نمی کنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم" زهرا خندید و گفت:"بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آن ها بازی می کنی؟" آن خانم گفت:"هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم." زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:"بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آن ها را سرحال کند، ما بزرگ تر ها را سرحال می کند. امتحانش کن" و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت:"دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم" زهرا با همان تبسم شیرین گفت:"الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم." و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد.
🔹در خانه را که باز کرد، هیچکش داخل خانه نبود. نگران شد. شماره سید را گرفت:"سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟" سید گفت:"نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی. برگردیم؟" زهرا گفت:" نه. من هم میآیم آنجا. شما کی کلاس داری؟" سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:"حال داری با هم برویم خرید؟" زهرا گفت:"خرید چه؟" سید خندید و گفت:"بیا خانه حاج عمو. با هم می رویم خواهی دید خرید چه" زهرا با حالت بچهگانهای گفت:"بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز میخواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟" سید گفت:"صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟" زهرا گفت:"نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسیهای شهر مال ماست. سوار یکیاش میشوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان میآید." سید خندید و گفت:"بله خوب میدانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟" زهرا خندید و گفت:"ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟" سید گفت:"بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است" صدای زینب از پشت گوشی آمد که:"مامان بیا ببین بابا چی خریده" زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:"سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا" سید خندید و گفت:"ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا" زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت و از خانه بیرون زد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#بخش_اول
🔹در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت. آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه میگویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود. اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت:"دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشتهام و به خانم سپردهام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدمها در نیافت" سید تسبیح تربتش را دانه دانه میچرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت:"ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:" راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همانها که ازشان مینالید نمیگوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمیگویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگتر و پرزورتر خواهد شد." حاج احمد گفت:"متوجه ام اما چاره چیست؟" سید گفت:"نمی دانم. اما فعلا، درحدی که می دانم انجام وظیفه میکنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک میکند. همان طور که تا الان کمک کرده." حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت:"شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم" و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد.
🔸راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود. حاج احمد گفت:"باشد. اما مراقب خودت باش." سید تشکر کرد و گفت:"چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها" و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت:"اجازه میفرمایید؟"و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند میزد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت:"امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید" حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خندهاش گرفت و گفت:"نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند. " سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت:"شما که نخوردید" حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت:"شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟" این بار سید خندید و گفت:"علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمی خورد" هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد. حاج احمد کلید را به سید داد و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت.
🔹سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود. پول تاکسی را که داد، راننده گفت حاج آقا حساب کردهاند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد. نزدیک غروب بود و برای نماز، باید به مسجد برمیگشت. حاج احمد از ا پرسید: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟" سید گفت:"بله. چطور؟" حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت:"من امشب کمی خسته ام و مسجد نمیآیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟ " سید گفت:"بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان میآیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند." حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت:"هر طور صلاح می دانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد دادهای" سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار"
🔸سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار میخواهد. آشپز سریع دست به کار شد. سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت. حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت:"بفرمایید داخل." سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت. بوی کباب پیچید. حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت:"سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است." سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد.
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود
#بخش_اول
🔹سفره پهن بود و استکان های چای و آب جوش، خورده شده داخل سینی کنار زن عمو، نشسته بودند. سفره بی خرما بود و عوضش، بسته سوهانی که سید به یاد قم، خریده بود، جلوه ای دیگر به سفره داده بود. هنوز کسی دست به سوهان ها نبرده بود. پارچ تخم شربتی، تا نصفه خالی شده و کل خانواده در فاصله انتظارشان برای آمدن سید، به گپ و گفت های پر خنده شان ادامه می دادند. زن عمو دلش می خواست نذری بدهد اما می گفت دیگر پاهایم یاری ایستادن های طولانی سر حلوا و شیرینی های نذری را نمی دهد. زهرا و بچه ها یاد شیرینی پنجره ایهای خاص و خوشمزه زن عمو را کردند و به به و چه چه شان زن عمو را ترغیب کرد که دوباره بپزد. زینب گفت:"شما دستورش را بدهید من میپزم. راز شیرینی هایتان را به من بگویید." و چنان مرموز این جمله را گفت که همه به لحنش خندیدند. زن عمو مشتاق شروع به گفتن دستورالعمل شیرینی پنجره ای کرد. زینب با عجله پرید وسط حرف زن عمو و گفت:"زن عمو، نگویید. نگویید دیگر. فقط به من بگویید. این طور که مادرم هم می شنود." مجدد همه خندیدند. حاج عمو دلش پیش سید و حرف او بود. از طرفی هوای قم و زیارت حضرت معصومه را داشت و از طرفی از گرمای قم می ترسید و ریسک فروش خانه آن هم در این سن، برایش سخت بود. زن عمو فهمید که همسرش مثل همیشه نیست. پرسید:"درد داری حاجی؟" حاج عمو گفت:"نه جانم. تو فکرم" زن عمو پرسید:"چه فکری؟" حاج عمو گفت:"فکر رفتن از این شهر" نگاه همه روی حاج عمو قفل شد. صدای زنگ در، سکوت را شکست.
🔸سید، با ظرف کوچکی از زولبیا بامیه، وارد خانه شد. علی اصغر همان بدو ورود در حیاط، دو بامیه پشت لپهایش گذاشت و داخل شد. نمی توانست حرف بزند فقط اشاره به قد بابا کرد که یعنی بابا آمده. سید به همه سلام گرمی داد به سمت حاج عمو رفت و حال و احوال پرسی انرژی بخشی کرد و همان جا پایین پای حاج عمو نشست. زهرا به آشپزخانه رفت و غذای مختصر افطاری را آورد. آش رشته ای که حسابی نخود و لوبیاهایش خیسانده شده و پخته شده بود تا معده و رودههای حاج عمو اذیت نشود. کاسه ای کشید و وسط سفره گذاشت. سید بشقابی برداشت وبرای زن عمو کشید. برای حاج عمو، برای زهرا وبرای زینب. در این فاصله، علی اصغر دو بامیه دیگر هم خورد و بشقابش را به سمت بابا دراز کرد. سید برای او هم ملاقه ای آش کشید و ملاقه کوچکی هم برای خودش. رفت کنار حاج عمو نشست و یک قاشق دهان عمو گذاشت و یک قاشق دهان خودش تا حاج عمو احساس ناراحتی و خجالت نکند. زن عمو که تا به حال به خاطر حضور سید ساکت بود رو به عمومحسن کرد و گفت:"جریان رفتن از این شهر چیست؟" نگاه سید و حاج عمو در هم قفل شد. سید گفت:"راستش را بخواهید استاد رفعتی، چند بار تماس گرفتند و ..." همه ماجرا را مفصل و کامل برای زهرا و زن عمو توضیح داد. سکوتی عمیق حکمفرما شده بود. هیچکس حرفی نزد. حتی علی اصغر هم که معمولا بلبل زبانی میکرد چیزی نگفت.
🔹 زینب گفت: "حالا کی قرار است برویم؟" سید گفت:"شما راضی هستی برگردیم قم بابا جان؟" زینب دودل بود. از طرفی تازه دوستان جدید پیدا کرده بود و از طرف دیگر، دلش برای دوستان قدیمی اش خیلی تنگ شده بود. با همان حال گفت:"نمی دانم. اینجا خوب است. قم هم خوب است." زهرا سرش را به هم زدن آش گرم کرد. زن عمو بشقاب آش را بالا آورد و قاشقی آش در دهانش گذاشت و آرام آرام جوید. حاج عمو منتظر بود پاسخ همسرش را بشنود. سید، همان طور که نگاهش به بشقاب آش بود گفت:"زن عمو جان، زهرا خانم، عمو جان، همه شما بر من حق دارید و من خادم همه تان هستم. نمی خواهم به سختی بیافتید و به خاطر من، اذیت بشوید. شرمنده همه تان هم هستم که تا امروز، اینقدر به خاطر من اذیت شده اید. حلالم کنید. من به استاد رفعتی گفتم که مشکلاتی برای بازگشتمان است اما ایشان مصر هستند و این اصرارشان لابد بی جهت نیست." زهرا، سکوت را شکست و گفت:"آقا سید، از اول ازدواجمان هر جا قرار بود بروید، من همراهی تان کردم. درست است که تازه اینجا منتقل شده ایم اما همراهی شما مهم تر از مکان و جاست. هر جا بروی من کنارت خواهم بود. نگران سختی ها هم نباش. مگر خودتان نمی گفتید که دنیا، محل سختی است. این هم یک سختی. شاید اگر نرویم بیماری یا مشکلی بزرگ تر گریبان گیرمان شود." سید از زهرا مطمئن بود چرا که همه تغییرات زندگیشان را خیر و لطف خدا می دید. از او تشکر کرد. زن عمو هنوز چیزی نگفته بود.
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_یک
#بخش_اول
🔹زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت:"امشب مرا هم خیلی دعا کن." سید گفت:"خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت." و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هر کس می خواهد بیاید. خودش نفر اول به مسجد رفت و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد. به حاج عباس کمک کرد و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک میریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر میبیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است سر سجاده نمازش، هر دو را دعا می کند و اشک شوق در سجده میریزد. خانم قدیری خیلی دلش میخواست سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود. خانم قدیری خیال میکرد که شوهرش سید را ندیده بود در حالی که پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را در نیاورد.
🔸آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیدهای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیرمدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم. و همان دو روز اول، خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمیکرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت. مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا میکند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود. همین حال را عادت کرده بود و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید. و همین خجالت باعث شد که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت:"سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ" خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت:"گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد. "
🔹سید، نمی دانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد. از فردا روزش خبر نداشت. حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان میآیند، همه را با خود به قم ببرند؟ همین فکر را زهرا هم کرده بود. برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت. البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت. اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت. فقط مانده بود کتابهای مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود. وسط سالن نشست. به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد و از خدا خواست که هیچ وقت وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمعکردنشان شود. این سادگی را دوست داشت. نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد." علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود. قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد. سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند. با ورود هر کدام، سید، گل از گلش بیشتر میشکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود.
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_اول
🔹چند ساعتی تا افطار مانده بود. مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند. صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کنارههای دیوارها را برای تکیه مسنترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود مینشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان، برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق میشد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان میدادند و به آن می بالیدند. طرح برچسب را سید لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند. لحظه ورود به مسجد، زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد میشدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان میزد. بسته شکلاتی دستشان میداد و به داخل مسجد بفرما میگفت. محمد و بچه های دیگر، در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود. فقط مانده بود شام اصلی که یک ساعت دیگر میآمد و شله زرد. ساعت حدود پنج و نیم عصر بود و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع میشد.
🔸لعیا خانم عصبی و ناراحت، زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده. علت را که پرسید، انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت:"شله زرد را آماده نکرده اند. " زهرا گفت:"خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟" لعیا خانم گفت:"شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. می گویند تا چشم.." بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت:"حالا چه کار کنیم؟" زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت: "حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست." لعیا خانم گفت:"نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟ " زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت:"توکل بر خدا. من درست میکنم. " و رو به زینب گفت:"زینب جان شما مسجد می مانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد." زینب گفت:"بله من مسجد می مانم. نگران نباشید." زهرا با سید تماس گرفت:"سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار" به لعیا خانم گفت:"کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟" لعیا خانم خودش نمیتوانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند، نگاهی به اطراف کرد و گفت: " خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلیمان. بهشان بگویم؟" زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود، چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند. خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:"بفرمایید برویم" لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت:"باز هم ببخشید." زهرا گفت:"اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله."دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی، همراه شد.
🔹 از مسجد که بیرون آمدند، گرمای هوا به صورتشان زد. خانم محمودی بفرما گفت و اشاره به ماشینی که چند متر پایینتر پارک شده بود کرد. زهرا تازه فهمید که چرا لعیا خانم ایشان را بهترین گزینه معرفی کرد. سوار ماشین شدند. خانم محمودی، لبه های جلوی چادرمشکی اش را با سوزنی محکم کرد که از هم باز نشود. با سرعت، ماشین را از پارک در آورد و به سمت فروشگاه بزرگی که چد خیابان بالاتر بود رفتند. برنج و شکر و زعفران را خریدند. دمِ راه، سری به خانهشان زد. دو قابلمه نسبتا بزرگ و اجاق گازی را داخل ماشین گذاشت. خانم محمودی خلاف ظاهر و سنش، خیلی قوی و باانرژی بود. پرسید: "منزلتان حیاط دارد؟ آنجا چون نزدیکتر به مسجد است بهتر است." زهرا گفت:"بله حیاط دارد. توفیقی است." ماشین سر نبش کوچه هشت مییز یک ایستاد. خانم محمودی، از صندوق عقب، چرخ خریدی آورد و گفت:"این از سوغات قم است. دبه های خالی را داخلش میگذاشتیم و آب شیرین پُر میکردیم."
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_سه
#بخش_اول
🔹نيم ساعت مانده به اذان مغرب، شله زردها حاضر شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه ها را درون تشتی که پر از یخ بود به نوبت گذاشتند تا کمی سرد شود. مرتب شله زردها را هم میزدند. نیم ساعت قبل از اینکه شعله زیر قابلمه ها را خاموش کنند، زهرا با سید تماس گرفته بود و سید، چند نفر از بچه ها را برای حمل قابلمه های شله زرد، مامور کرده بود. صدای زنگ در بلند شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه شله زردها را که حرارت مختصری داشت، جلوی در گذاشتند. در را باز کردند و محمد و بچه ها، وارد حیاط شدند و بلافاصله قابلمه ها را به آشپزخانه مسجد بردند. حاج عباس منتظر ایستاده بود تا به محض رسیدن شله زرد، آن ها را در ظرف بکشد اما با خود گفت چطور شله زرد داغ را در این ظرفها بکشم؟ سید، وارد اشپزخانه شد. غذا هم رسیده بود. به کمک سید، بشقاب ها را از کارتنی در آوردند. سید تشتی را نزدیک چاه آب آشپزخانه گذاشت. بشقاب ها را درون آن ها قرار داد و به سرعت، مشغول شست و شو و آب گرفتنش شد. بچه ها با قابلمه ها سر رسیدند. نگاه محمد به بشقاب ها که افتاد پرسید:"مگر غذا را در ظرف یک بار مصرف نکشیده اند؟" سید گفت:"نه عزیز. غذای داغ را در آن ظرفها نباید کشید." حاج عباس سبد بزرگی آورد و به همراه سید، مشغول شست و شو بشقاب ها شد. بشقاب ها را در سبد گذاشتند.
🔸بیست دقیقه تا اذان مغرب مانده بود. مداح، دعای آخر مجلس را خواند. گروه انتظامات مشغول مرتب کردن صف جماعت شدند. کل مسجد پر از روزهداران شده بود. سید هر از گاهی زیر لب خدا را شکر میکرد و در دل میگفت:"خدایا همه این بندگانت را تو اینجا جمع کردهای. به برکت آن ها، ما را هم ببخش و بیامرز" و در اثر این نجوای قلبی، چشمش به اشک مینشست و مجدد جملهای دیگر نجوا میکرد. بشقاب ها تمام شد. حاج عباس قاشق ها را هم داخل تشت انداخت و به سرعت، مشغول شست و شو قاشق ها شدند. محمد عذرخواهی کرد از اینکه اینها را زودتر آماده نکرده بود و گفت:"فکر می کردم ظرف یک بار مصرف میآورند." سید لبخندی مهربان زد و گفت:"خداراشکر که آن طور گمان کردی. بلکه ما هم کمی ثواب کنیم. مسئول سفره ها چه کسی است؟" محمد دوتا از بچه ها را صدا زد و آن ها با سید سلام و علیک کردند. سید همه را تحسین کرد و خداقوت گفت. قاشق ها هم تمام شد. نگاهی به اطراف کرد و به محمد گفت:"در قابلمه شله زردها را بردارید و مرتب هَم بزنید تا خنک تر شود و برای کشیدن در ظرفها، مشکل ایجاد نشود." محمد و آن دو نفر، کاری که سید گفت را کردند. صدای ربنای رادیو از بلندگو بلند شد. سید، آستین هایش را بالاتر داد. رو به حاج عباس گفت:"برای تجدید وضو میروم" از شیر گوشه حیاط مسجد، برای تجدید وضو استفاده کرد.
🔹خلاف بقیه جاهای مسجد، آن گوشه عجیب خلوت بود. سید، با آرامش و به دور از هیاهو، وضو تازه کرد و دعایش را خواند و با خدا مناجات کرد. مسح پا را که کشید، قطرات اشکش نیز جاری بود. با خود گفت:"خدایا به برکت سالار شهیدان، وضوی ناقص ما را بپذیر و ما را بیامرز که اگر تو نیامرزی و پناهمان ندهی، بیچاره ایم" همین فکرها و نجواهایش بود که قلبش را لرزان و اشکش را روان میکرد. سر بلند کرد و استاد رفعتی را روبروی خود دید. لبش را به لبخند باز کرد و گفت:"حاج آقا شما امام جماعت بشوید و مرا از این مئسولیت معاف کنید." استاد رفعتی گفت:"امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟" سید گفت:"به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟" استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید. همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت:"در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرار گرفته ام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم."
ادامه دارد...
@salamfereshte