eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، می‌دانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به خدا سپرد و با خود گفت: برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت صاحب متوسل شد:"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود و اشک می‌ریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود شاید این اتفاق نمی‌افتاد. اگر نگهبانی‌اش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید می‌توانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت می‌توانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند. 🔸آرام اشک ریخت و حضرت صاحب را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرف‌های پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانه‌ای. نه پولی. بچه ها یکی این جا مریض یکی در خانه گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید" و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت. صدای زهرا آن‌قدر واضح در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریه‌های علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات خود و دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد. 🔹 او بیدی نبود که با این‌ بادها بلرزد اما آن‌شب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گله‌ای نکرد. بهانه‌ای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لب‌هایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانه‌هایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش می‌ریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:"خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:"باشد مهمان من حاج آقا" سید گفت:"می دانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف می‌کنید؟" راننده شماره‌اش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد می‌خواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شماره‌اش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:"جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟" سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔸به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقه‌ای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز می‌آمد و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر می‌زد که :"پس کِی این جراح می‌رسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت. سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمنده‌ای با کوله‌ای پر از باند، به بالای سرش می‌آمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه می‌بست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری می‌کرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب می‌فرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:"سلام مومن." 🔹چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:"ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟" سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:"خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده" چنگیز نیم خیز شد و گفت:"بالاخره هر چه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید" سی گفت:"مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن" و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که یعنی چه؟ و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت:"سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟" و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:"شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟" با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:"معلوم است کتابهای جبهه‌ای زیاد می‌خوانید" دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:"فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته." و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز در آورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد. سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت: "همین جا کنارت هستم. " و از تخت چنگیز فاصله گرفت. به همراه سرپرستار رفت. @salamfereshte
🔹قبل از غروب، حرکت می کنیم تا اذان را در هیئت باشیم. بچه ها همه جمع شده اند و تزئیات هیئت را انجام می دهند. سردر ورودی هیئت را با گونی، دالانی درست کرده اند و آویزهایی از پلاک اسامی اهل بیت و سربندهایی با نام اهل بیت و گل سینه هایی که نام اهل بیت و برخی عکس شهدا روی آن ترسیم شده را وصل کرده اند. اشتیاق دخترخاله ها برای کمک به هیئتی ها دیدنی است. هر چه خواهران هیئتی آن ها را مهمان می خوانند، آن ها زیربار این لقب نمی روند و می خواهند هر طور شده، کاری بکنند. 🔸محل سخنران و مداح اهل بیت علیهم السلام در حال تزئین شدن است و دخترخاله ها هر کدام کمکِ یکی از خواهران هیئتی در تزئین می شوند. یکی سوزن ته گرد می دهد. دیگری نردبان را جا به جا می کند. دیگری تزئیات و پارچه های رنگی را به دست نصاب می دهد. با حضور آن ها و مدیریت مسئول تزئینات، کار زودتر از انتظار پایان می یابد. 🔹شب نیمه شعبان است. بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند. دخترخاله ها آرام نشسته اند. در گوششان می گویم: "یکی از عادت های بچه های هیئته که موقع کار در هیئت، ذکر می گن و آخرش، دعای توسلی، زیارت عاشورا یا ال یاسین می خوانند. این کارهاشون فضای معنوی خاصی به جمع می ده " نزدیک به همین مضمون را ریحانه، در مراسم های قبلی برایم گفته بود. آن شب همه خوشحال و خسته اما پر انرژی به منزل برمی گردیم. 🔸خاله پری و مادر به مسجد رفته اند و هنوز برنگشته اند. حتما در مراسم شب نیمه شعبان مسجد محلمان هستند. ما هم بدمان نمی آید برویم اما از خستگی، همه در سالن پذیرایی دراز می کشیم و خودمان را به جشن فردا، حواله می دهیم. امروز تقریبا از صبح سرپا پوده ایم. من یکی که پاهایم حسابی ذوق ذوق می کند. " نرگس جان، می شه ما هم بیایم هیئت؟ نگاهی به صورت شهناز می اندازم و می گویم: - چرا نشه. صدای پیامک شهناز بلند می شود. "مامان گفته حاضر باشین. ^ ما که حاضریم. هنوز مقنعه هایمان را هم در نیاورده ایم 🔻همان طور که دراز کشیده ایم، دختر خاله ها، از تجربه های زیبایی هایی که این دو روز داشته اند می گویند. آرزو می کنند که ایکاش این ها برایشان ادامه دار باشد. خاله پری و مادر می آیند. تاکسی منتظر است. بچه ها خداحافظی می کنند و می روند. به یک باره، خانه و سالن پذیرایی، خالی از آن شور و هیجان دیشب و امروز می شود. کتاب مسابقه ام را برمی دارم و به خواندن صفحات باقی مانده می پردازم. پدر به خانه آمده است و با مادر در مورد چیزی صحبت می کتند. گاهی نگاهی به من می اندازند و سکوت می کنند. بالاخره صدای پدر، بلند می شود: = نرگس جان بابا، بیا اینجا - بله پدر جان = گویا صبح خانمی تماس گرفته ان برای کسب اجازه که برای شما بیان خواستگاری. 🔸تعجب می کنم. ادامه می دهد: = من امروز را در مورد ایشون پرس و جو می کردم. - ول کنین بابا تو این موقعیت. فردا نیمه شعبانه ها. = بعد از پرس و جو، از حاج اقا خواستم استخاره بگیرند. خوب آمد. توکل بر خدا. قبل از غروب که شما نبودی، با مادر قرار خواستگاری را برای فردا شب گذاشتیم. - پدر؟ فردا که نیمه شعبانه. = روز مبارکی است برای امر خیر. شما خودت رو آماده روبرو شدن با این مسئله بکن. 🔻اخلاق پدر را می دانستم. وقتی این طور مهربان و جدی صحبت می کند و حواشی مسئله ای را توضیح می دهد یعنی اعتراض نباید کرد و خیر و صلاحمان را در این دیده است. من هم چیز دیگری جز چشم نگویم. مادر لبخند تلخی روی لبانش است. خود را به آشپزخانه می رساند تا بساط شام را بچیند. من هم به بهانه کمک به مادر از زیر نگاه های سنگین پدر فرار می کنم. - مامان، خواستگار کیه؟ : گویا یکی از بچه های دانشگاهتونه. همکلاسیته. - چی؟! کی هست؟ : از سادات هستند. پدر در موردشون تحقیق کرده. حالا فردا می یان که ببینیمشون و بعد دوباره پدر با خود پسر صحبت کند و تحقیق مجددی بکند. البته اگه نتیجه صحبت شما با ایشون مثبت بود. - کی هست مامان؟ تو کلاس ما که یه سید بیشتر نیست. 🔸با خودم می گویم: سید؟ نکند منظور مادر همان سید ، تفنگدار سوم است که همیشه با مجید و عباس با هم هستند؟ خواستگار بهتر از اون نبود؟ - مامان، بهشون بگو نیان. : نمی شه . حالا می یان اگه نخواستی جواب رد می دیم. نگران نباش. من و پدرت کنارت هستیم. - مامان؟!!! 🔹با حالت اعتراض از پیش مادر به اتاقم می روم. گوشی را برداشته و جریان را به ریحانه می گویم. پاسخ می دهد: + از آن زمان مدتی گذشته. الان چطور هست؟ - از الانش خبر ندارم. با این حرف ریحانه کمی آرام تر می شوم و مسئله برایم قابل هضم تر می شود. پشت میز می نشینم و سوالاتی که به نظرم می آید از خواستگار بپرسم را در برگه ای می نویسم. در حال خواندن کتاب مسابقه، از فرط خستگی خوابم می برد. @salamfereshte
🍀مادر به سالن رفت و روی مبل راحتی نشست. کیف مشکی رنگ کوچکش را روی مبل گذاشت. به گل های رونده گوشه سالن نگاه کرد و فکر کرد: - یه میخ باید بزنم کنج دیوار و اون ساقه اش رو هم با نخ ببرم بالا. دیگه بزرگ شده حسابی. بهار چندتا قلمه از توش در میاد. الحمدلله. 🔹 روی دسته مبل لم داد. کمی چرخید و پاهایش را روی مبل گذاشت. صلوات شمار را از کیفش در آورد و تا آمدن ضحی، مشغول گفتن ذکر استغفاری شد که نذر ضحی کرده بود. "استغفرالله و اتوب الیه. استغفرالله و اتوب الیه." یاد سفر قم افتاد. 🍀از پله های جلوی مسجد جمکران بالا می رفت. به خاطر ازدحام، پلاستیک کفش هایش افتاد. خانمی آن را برداشت و دستش داد. تشکر کرد و داخل مسجد شد. به ردیف های جلویی رفت. یک جای خالی بزرگی پیدا کرد که هم بتواند خودش بنشیند و هم حسنا و طهورا. سجاده اش را پهن کرد و نشست. حسنا و طهورا سمت چپش نشستند. کیف را جلوی سجاده گذاشت و قرآن و مفاتیح را روی کیف قرار داد. از جا بلند شد تا یکی از تسبیح های سبز رنگ مسجد را بردارد و نماز امام زمان عجل الله تعالی را بخواند. مجدد همان خانم را کنار جامهری دید. لبخندی تحویلش داد. او هم لبخند زد و تسبیحی دستش داد و با لهجه اصفهانی گفت: - اگه حاجتی دارین، نیت سی هزار بار استغفار کنین. ان شاالله حاجتتونو می گیرین. ختم مجربیه. 🔹تشکر کرد. تسبیح را گرفت و همان جا در حال رفتن به صف اول، برای ازدواج ضحی، سی هزار بار را نیت کرد و حالا که روی مبل نشسته بود، همان استغفارها را می گفت. نگاهی به صلوات شمار کرد. عدد سی و پنج را نشان می داد. با دیدن ضحی، برخاست. کیف دستی ساده اش را برداشت و به سمت در حرکت کرد. ******** 🔸مادر عباس هم، کیف سرمه ای براق نگین دارش را برداشت. تند تند، چادر برگدار براقش را سر کرد و به عباس که تازه از راه رسیده و کلاه کاسکت قرمزش را زیر بغل گرفته بود گفت: - از رو اجاق غذا بردار بخور. گشنه نخوابیا. - شما کجا دارین می رین؟ می خواین برسونمتون؟ 🔹فریده خانم، کفش های پاشنه سه سانتی سرمه ای رنگش را از جاکفشی در آورد. روی زمین انداخت. با نوک پا آن ها را صاف کرد و پوشید. همان طور که به سرعت از پله ها پایین می رفت گفت: - قربونت. نمی خاد. با موتور یخ می زنم تا برسم جلسه قرآن. یادت نره ها. حتما ی چیزی بخور. دیشب همش سرفه می کردی تو خواب. می ترسم سرما بخوری. کاری نداری؟ حسابی خودتو بپوشون. تو جاده باد خوردی گمونم برا همین سرفه می کردی. چایی هم درست کردم. - دستتون درد نکنه. پس لااقل بزارین تاکسی بگیرم براتون؟ 🔸صدای مادر از پایین پله ها به گوش عباس رسید: - گرفتم مادر جان. تا الان باید رسیده باشه. خداحافظ. حتما ی چیزی بخوریا. خداحافظ 🔹 در ساختمان را باز کرد و خارج شد. عباس به سالن پذیرایی رفت. روی پتوی گلدار کنار دیوار، نشست. به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد و به حرفهای استاد مکانیک فکر کرد: - تا جایی که من شناخت دارم بهتر از حاج عبدالکریم، به عمرم ندیدم. ی انسان نازنین و دوست داشتنی. آخرین بار که دیدمش، با دختر بزرگش اومده بود. اگزوز ماشینشون لق می زد. ماشین رو برد رو چاله. روغنشو هم عوض کردم. از همین روغنا که برا شما می خوام بریزم ریختم براش. عمریه. وانت خودمم همیشه با همین روغن سیرش می کنم. 🔻استاد از چاله بیرون آمد. لُنگی برداشت و تری دستانش را گرفت. سرپوش روغن را باز کرد. نشانه روغن را بیرون آورد و نگاه کرد: - سوخته. می خای خالیش کنم؟ چند وقته دست بهش نزدی؟ - نمی دونم. ی چند وقتی می شه. 🔸استاد زیر چاله رفت. صدای ریختن روغن بلند شد. استاد از چاله بیرون آمد و گفت: - برای امر خیر می پرسین؟ تا جایی که من می دونم سه تا دختر دم بخت باید داشته باشه. فکر نمی کنم هیچکودومشون ازدواج کرده باشن. یعنی آخرین بار که نکرده بودن. اگه پسر داشتم حتما دخترای حاجی رو می گرفتم. خدا به منم مث حاجی، سه تا دختر داده که دوتاشون ازدواج کردن. ما رسممونه دختر زود شوهر می دیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💠 خودمان را غریب به حساب بیاوریم. حفظه الله: ☘️ رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم در ادامه، به ابوذر توجه می دهند یَا اباذر! کُنْ کَأَنَّکَ فِی الدُّنْیَا غَرِیبٌ مثل غرباء خودت را به حساب بیاور. حالت غربت، حالت خاصی است. خودت را غریب به حساب بیاور. البته در روایت داریم که المومن غریب. مومن غریب است. کُنْ کَأَنَّکَ فِی الدُّنْیَا غَرِیبٌ . اینجوری باش. ❌مواظب باشیم اطرافیانمان ما را مست و غافل نکنند. البته احتیاج داریم به مصاحبت، مجالست، ولی باید حد و اندازه را نگه داریم. یک جوری نشود که مست بشویم. و خیلی از واقعیت ها را فراموش کنیم. از نظر روحی اگر یک حالت سرخوشی ای به ما دست بدهد، به گونه ای دوست ورزی داشته باشیم که یک حالت سرخوشی ای به ما دست بدهد که خیلی از واقعیات را غافل بشویم و مورد بی توجهی قرار بدهیم، خیلی ضرر می کنیم. باید رفیق و دوست داشته باشیم. البته رفیق و دوستی که سازنده برای انسان باشد و برای طی طریق بندگی و علم و معنویت، کمک مان کند. اما باید مواظب باشیم یک حالت مستی به ما دست ندهد که از خیلی از واقعیت ها و حقیقت ها غافل شویم. که توجه به آن حقیقت ها بسیار بسیار می تواند سازنده باشد. خودمان را غریب به حساب بیاوریم. 🔹أوْ کَعَابِرِ سَبِیلٍ، مثل یک رهگذر. خیلی حال خوشی به انسان می دهد. مثل یک رهگذر. اصلا این مانع می شود از اینکه انسان دل بستگی پیدا کند. این حالت که انسان خودش را رهگذر بداند در دنیا، در زندگی. 👈 اینجا اصلا جای ماندن نیست. یک حقیقت است. از این حقیقت نباید غفلت کنیم. این حقیقت خیلی برای ما سازندگی دارد. اصلا نگران هم نشوید. فکر نکنید که این ها آدم را افسرده می کند. نه. اصلا افسرده نمی کند. بلکه انسان را با یک ارامش و لذت عمیق تر و ماندگارتر آشنا می کند. پختگی می دهد به انسان. فرزانگی می دهد به انسان. فرهیختگی می دهد به انسان. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/24 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله