eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
807 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:"سلام حاج آقا. عرض ارادت." سید به او دست داد:"سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد" مجید، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:"متاسفانه گرفتاری‌های دنیایی نمی‌گذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آن‌جاست." سید، دست بر شانه‌اش زد و گفت:"خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم" و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:"مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن." گونه‌های مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:"شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان" سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:"اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحات‌تان را بدهید." و رو به نگهبان کرد و گفت:"این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند" حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت. 🔸سید به حاج عباس گفت:"مسجد را چه کردید؟" حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:"ایشان نگهبان گذاشتند." افسر پلیس رو به سید گفت:"حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند." سید گفت:"درست می‌فرمایید." افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت می‌کرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت:"حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده." به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:"چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش می‌آورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. " و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند. 🔹حاج عباس گفت:"بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش می‌مانم"سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسه‌ای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقه‌ای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد. سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب می‌داد. چند دقیقه‌ای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع می‌کرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه می‌داد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خنده‌ای، حرف را عوض کرد. زهرا، می‌دانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود و بی‌حال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش می‌زنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. بین اذان و اقامه برای تعجیل در فرج مولا، سلامتی رهبر و بالاتر رفتن قوت و برکت نظام جمهوری اسلامی ایران، گشایش کار مومنین، شفای بیماران و به حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست. @salamfereshte
🔹زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را می‌گوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند، مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد. 🔸سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانه‌هاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت:"خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟" سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:"تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها" صادق گفت:"پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه می‌شود؟ "سید گفت:"غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من می‌شناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام می‌دهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟" صادق دفترش را در آورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت:"مادرم می‌خواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟" سید پرسید:"مادر هم مسجد آمده‌اند؟" صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:"الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند." صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت:"بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند" سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست. صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:"سلام علیکم" سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه این طور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند. 🔹خانم قدیری گفت:"الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟" سید که از توصیه‌های زهرا خبر داشت گفت:"درست می‌شود ان شاالله." خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:"ان شاالله" سید گفت:"خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او می‌گفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او می‌نویسید." خانم قدیری گفت:"یعنی چه طور بنویسم؟" سید گفت:"مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید." دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:"کار دیگر هم اینکه چهله، یا هر مقداری که می توانید، حدیث کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. " خانم قدیری گفت:"چشم. حتما." سید محترمانه گفت:"اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم" خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد. 🔸سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:"خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟" صادق گفت:"هر وقت شما بفرمایید" سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:"الان چطور است؟" صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:"شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبی‌هات باش." پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. @salamfereshte
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود. + سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟ 🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم: - این چیه؟ + کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه... - عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟ + یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش. - ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم. 🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است. + دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم. - وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها. 🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید: + من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها. - نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه.. 🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است. - سلام مامان. = سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم 🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم. 🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم: - چطوره عروس ببریم؟ =یعنی چی؟ - یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت. 🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم. 🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم: - تو بهترین اتفاق زندگی من هستی. لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید: + و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده. دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند. 🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید: - امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم. 🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم. پیامکی از پدر می رسد که: - نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند. @salamfereshte
🔹عباس پاهایش را بالا برد و همان طور که روی نشیمنگاهش می چرخید، خود را سر و ته کرد. پاها را به دیوار تکیه داد. دستش را زیر سرش گذاشت.. نشیمنگاه و کمر را بالا برد و از زمین فاصله داد. کف پایش را به دیوار گذاشت. با کف پا به سمت بالا، روی دیوار راه رفت و خود را به نزدیک ترین جای دیوار رساند. تقریبا روی سرشانه هایش بود. پاها را خم کرد و روی سرش آورد. کشش خوبی در کمرش ایجاد شد و حالش جا آمد. 🔸پاها را آرام به پهلو آورد و روی پتو گذاشت. حالا کاملا روی پتو دراز کشیده بود. لب پتو را کمی لوله کرد و به عنوان بالش، سرش را روی آن گذاشت. به پهلوی راست غلت زد. به تلویزیون خاموش نگاه کرد. از همان شب، مهر حاج آقا سهندی به دلش افتاده بود. فکر کرد چطور سر صحبت را با حاج آقا باز کند. می خواست بداند با شرایط کاری او مشکلی ندارند و اگر اجازه دهند، با مادر به خواستگاری رسمی برود. برگه آدرس خانه حاج آقا را از جیب پیراهن در آورد و نگاه کرد. چشمانش گرم شد و خوابش برد. 🔸🔹🔸🔹 🔹با صدای صوت قرآن از خواب بیدار شد. به اطراف نگاه کرد. طهورا در اتاق نبود. یاد آزمون افتاد و یکباره از جا بلند شد. ساعت را نگاه کرد. به سمت کامپیوتر پرید. دکمه اش را زد و تا ویندوزش بالا بیاید، به روشویی رفت. آبی به صورتش زد. چند قلپ آب خورد و به اتاق برگشت. صندلی را عقب کشید و نشست تا وارد آزمون آزمایشی آن لاین بشود. سایت بالا آمد. دکمه شروع را زد. اسم و فامیلش را وارد کرد و مشغول خواندن سوال اول شد. صدای قرآن از اتاق ضحی می آمد. از صندلی نیم خیز شد و در را مختصر فشاری داد تا بسته شود. متوجه نشد کی صدای قران قطع شد اما آزمونش رو به اتمام بود. دو سوال آخر را هم پاسخ داد. دکمه تکمیل را زد. کد پیگیری را یادداشت کرد و از پشت صندلی بلند شد. به آشپزخانه رفت. سیب قرمزی از یخچال برداشت و گاز زد. به اتاق ضحی رفت و در زد. - صدای قرآن از اینجا بود؟ - آره. اذیت شدی؟ - نه. قشنگ بود. چرا هی عقب جلو می کردی؟ - داشتم حفظ می کردم. - واقعا؟ می خوای قرآن حفظ کنی؟ اجازه هست اینجا بشینم؟ - آره بشین راحت باش. اگه خدا بخاد. - وقت می کنی؟ منظورم اینه که چندتا از دوستای من یک سال درس رو بیخیال شدن که حفظ قرآنشون رو کامل کنن. شما وقت می کنی با این همه کاری که داری؟ - توکل به خدا. یک آیه هم یک آیه است. 🔹حسنا که روی میز ضحی نشسته بود، چشمش به دفتر یادداشت سبز کوچک ضحی افتاد. برداشت و ورق زد و پرسید: - این چیه؟ - نامه به امام زمان - واقعا؟ برای چی؟ - هیچی. همین طوری. دوست دارم در طول روز چند بار هی باهاشون حرف بزنم. قبلا هم سر شیفت ها این کار رو می کردم. چرا اینقدر تعجب کردی؟ - نمی دونستم! 🔸حسنا از روی میز به زمین پرید. - دیگه بیمارستان نمی ری؟ - آریا رو نه. بهار می رم - بهار چطوریه؟ قبلا می گفتی خیلی ازش تعریف نمی کنن. - هنوزم ازشون تعریف نمی کنن چون کارشون درسته. برای همین بدشون رو می گن. می دونی که! - آهان. خب. من برم به درسم برسم. خوشحال شدم. بای - حسنا، خواستگارت رو چه کردی؟ - هیچی. - بهش فکر کن. ی وقت بزار راجع بهش حرف بزنیم. بنده خدا معطل اجازه مامانه. اینطور که مامان می گفت پسر خوبیه. باهاش حرف بزن قرار خواستین بزارین بعد امتحانت بزار. - نه می دونی که. حواسم پرت می شه. بهتره کلا بعد کنکور بیاد. - اومدیم و تا اون موقع ازدواج کرد. - بسلامتی ان شاالله. من برم ضحی جان. فعلا. 🔹حسنا که برای رفتن این پا آن پا می کرد، بدون لحظه ای درنگ، از اتاق خارج شد. ضحی تلاوت و حفظ اولیه نصف صفحه را انجام داد. کتاب درسی اش را باز کرد و مشغول خواندن شد. چند صفحه ای نخوانده بود که تلفنش، زنگ خورد. سحر بود. حال خوش تلاوت و حفظ قرآن و خواندن کتاب درسی اش، باعث شد قرارش را با خودش فراموش کند که دیگر به سحر کاری نداشته باشد: - به سلام سحر جان. حالت چطوره؟ آره خوبم خداروشکر. نه کار خاصی ندارم. باشه. یک ساعت دیگه. نه اون کافی شاپ نه. بیا کافی شاپ بهارانه. آدرسش رو پیامک می دم باشه. همبرگر که می خوری؟ خیلی خب. می بینمت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📌آدمی که گرفتار روزمرگی باشد، کمترین لذت و آرامش را از زندگی می برد حفظه الله: 🍀وَ عُدَّ نَفْسَکَ مِنْ أَصْحَابِ الْقُبُورِ، خودت را از اموات و صاحبان قبور به حساب بیاور. یعنی اینقدر مرگ را نزدیک ببین. اینقدر مرگ را نزدیک ببین که دیگر چیزی نمانده که من هم از دنیا بروم. باز این حالت و این حس، بسیار سازنده است. در تعالی روحی انسان خیلی خیلی سازندگی دارد. 🔻البته باید این تذکر را بدهم که حد نگه داریم. به تدریج از این توصیه ها استفاده کنیم و شخصیت و روحیه مان را تعالی بدهیم. استحکام روحی به خودمان بدهیم. قوی بشویم. و از حالت روزمرگی خودمان را خارج کنیم. 🍂 آدمی که گرفتار روزمرگی باشد، عزیزان، دوستان، بهتان بگویم کمترین آرامش را دارد. و کمترین لذت را از زندگی می برد. اصلا این سرمایه ای که خدا به ما داده و آن جایگاهی که برای انسان در نظر گرفته، هیچ تناسبی با این روزمرگی زدگی ای نیست که مبتلای به آن شده ایم. این روزمرگی زدگی اصلا واقعا استفاده ی ما را از عقل و فطرت، از بین می برد. و در زندگی انسان با وهم و خیال، گرفتار دست و پا زدن است. این ها مربوط می شود به روزمرگی زدگی. باید خودمان را بالا بکشیم. عقلمان شکوفا بشود. فطرت مان نمایان بشود. 🌼با همین دستور العمل ها. انسان را انسان می کند. انسان را الهی می کند. وَ عُدَّ نَفْسَکَ مِنْ أَصْحَابِ الْقُبُورِ، پیامبر و اهل بیت علیهم السلام، مرگ و آخرت و قیامت، نصب العینشان بود. شبانه روز به آخرت توجه داشتند و توصیه می کردند با عبارت های گوناگون. در موارد متعدد که پیروانشان اینچنین باشند. مرگ را نصب العین خودشان قرار دهند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/24 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله