#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_اول
🔹چند ساعتی تا افطار مانده بود. مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند. صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کنارههای دیوارها را برای تکیه مسنترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود مینشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان، برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق میشد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان میدادند و به آن می بالیدند. طرح برچسب را سید لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند. لحظه ورود به مسجد، زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد میشدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان میزد. بسته شکلاتی دستشان میداد و به داخل مسجد بفرما میگفت. محمد و بچه های دیگر، در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود. فقط مانده بود شام اصلی که یک ساعت دیگر میآمد و شله زرد. ساعت حدود پنج و نیم عصر بود و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع میشد.
🔸لعیا خانم عصبی و ناراحت، زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده. علت را که پرسید، انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت:"شله زرد را آماده نکرده اند. " زهرا گفت:"خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟" لعیا خانم گفت:"شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. می گویند تا چشم.." بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت:"حالا چه کار کنیم؟" زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت: "حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست." لعیا خانم گفت:"نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟ " زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت:"توکل بر خدا. من درست میکنم. " و رو به زینب گفت:"زینب جان شما مسجد می مانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد." زینب گفت:"بله من مسجد می مانم. نگران نباشید." زهرا با سید تماس گرفت:"سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار" به لعیا خانم گفت:"کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟" لعیا خانم خودش نمیتوانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند، نگاهی به اطراف کرد و گفت: " خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلیمان. بهشان بگویم؟" زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود، چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند. خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:"بفرمایید برویم" لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت:"باز هم ببخشید." زهرا گفت:"اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله."دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی، همراه شد.
🔹 از مسجد که بیرون آمدند، گرمای هوا به صورتشان زد. خانم محمودی بفرما گفت و اشاره به ماشینی که چند متر پایینتر پارک شده بود کرد. زهرا تازه فهمید که چرا لعیا خانم ایشان را بهترین گزینه معرفی کرد. سوار ماشین شدند. خانم محمودی، لبه های جلوی چادرمشکی اش را با سوزنی محکم کرد که از هم باز نشود. با سرعت، ماشین را از پارک در آورد و به سمت فروشگاه بزرگی که چد خیابان بالاتر بود رفتند. برنج و شکر و زعفران را خریدند. دمِ راه، سری به خانهشان زد. دو قابلمه نسبتا بزرگ و اجاق گازی را داخل ماشین گذاشت. خانم محمودی خلاف ظاهر و سنش، خیلی قوی و باانرژی بود. پرسید: "منزلتان حیاط دارد؟ آنجا چون نزدیکتر به مسجد است بهتر است." زهرا گفت:"بله حیاط دارد. توفیقی است." ماشین سر نبش کوچه هشت مییز یک ایستاد. خانم محمودی، از صندوق عقب، چرخ خریدی آورد و گفت:"این از سوغات قم است. دبه های خالی را داخلش میگذاشتیم و آب شیرین پُر میکردیم."
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_دوم
🔹سید، به همراه حاج احمد وارد مسجد شد. قولش را فراموش نکرده و قبل از شروع مراسم، دنبال حاج احمد رفت. جشن را رأس ساعت شروع کرده بودند. ساعت سید، شش و بیست دقیقه بود که استاد رفعتی هم با چند نفر از اساتید سید، وارد مجلس شدند. سید به استقبالشان رفت و معانقهای گرم و صمیمی و طولانی با هر کدام انجام داد. نگاه همه مردم روی سید و تعامل با اساتیدش بود. برخی از مردم ناخودآگاه به احترامشان از جا برخاستند و برخی دیگر برای تیمن و تبرک، جلو آمده و سلام علیک کردند. مجری، چند صلوات از جمع گرفت و به خواندن، ادامه داد. استاد رفعتی و همراهان که همان دمِ درِ مسجد نشستند، با راهنمایی انتظامات، کمی جلوتر رفتند. سید از استاد رفعتی خواست که به جای ایشان صحبت کند. استاد پیشنهاد داد که حاج آقا مجتبوی، بالای منبر روند و از نفس گرمشان استفاده کنیم. سید از این پیشنهاد بسیار مسرور شد. متواضعانه درخواست کرد و استاد رفعتی هم همزمان از ایشان خواستند. حاج آقا از اساتید اخلاق حوزه و به دعوت استاد رفعتی، آمده بود. با درخواست مجدد و همراهی سید، از جا برخاست:"بسم الله . افوض امری الی الله.."صدای دل نشین و آرام حاج آقا، قلب سید را مطمئن و آرامتر از قبل کرد.
🔸حاج آقا از رفتن به بالای منبر خودداری کرد و جلوی جمعیت قرار گرفت. بلندگو را دست گرفت. همان طور ایستاده، چنان بسم اللهی گفت که مو به تن همه سیخ شد. سید، گوشه ای ایستاد و محو چهره نورانی حاج آقا، خدا را شکر کرد. حاج آقا مجتبوی با اینکه سن بالایی داشت، در طول مدت صحبتشان چنان راست و بی حرکت ایستاده بود که اگر محاسن سفید و چروک صورت و دست هایشان نبود، امکان نداشت کسی سن ایشان را زیر چهل تخمین بزند. همان دقایق اول، صدای گریه از خانمها بلند شد. حاج آقا مجتبوی آنقدر آرام و با اطمینان و با خلوص حرف میزد که محال بود قلبی آن را بشنود و تکان نخورد و چشمها خشک باقی بماند. سکوت مطلقی در مسجد حاکم بود. سید، همان گوشه، رو به حاج آقا، آرام و ریز اشک میریخت. حاج آقا از اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی علیه السلام گفت و در فراق فرزندشان، صاحب الزمان، نالید. همراه با ناله او، جمعیت گریه کردند. چند جملهای با امام زمان ارواحناله الفداه صحبت کرد و از کَرَمِ حسنیشان، طهارت قلوب همه مومنین و مسلمین را خواست. مردم با اشک جاری، آمین گفتند. برخی ها زیر لب مشغول مناجات با امام زمان شدند. حاج آقا مجتبوی دست ها را بالا برد و دعا کرد:"خدایا به حق مولایمان، به حق کریم اهل بیت، همه گناهان این جمع و همه مومنین و مومنات، زنده و مرده، در همه قرون و اعصار را ببخش و بیامرز و همه آن ها را به حسناتی مضاعف، تبدیل بفرما." مردم آمین گفتند. حاج آقا با شادی قلبی از این ارتباط خاص با اهل بیت علیهم السلام و مناجات با امام زمان و مسئلت از خداوند باری تعالی گفت: "والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." مردم صلوات فرستادند و همه از جا برخاستند. حاج آقا، میکروفون را به سید دادند و با قدمهایی آرام، کنار استاد رفعتی رفتند. بفرماییدی به مردمی که به احترام ایشان برخاسته بودند گفتند و متواضعانه، روی زمین، نشستند.
🔹نه تنها سید، بلکه اکثر مردم محو تماشای حرکات آرام و لطیف حاج آقا شده بودند. همهمه مجدد در مسجد بلند شد. سید بلندگو را دست مداح داد. مداح، توسل کرد. اشک هایش را پاک کرد و دعای فرج را خواند. سید با خود گفت:"کاش زهرا اینجا بود." برای دل و قلب زهرا دعا کرد که بهره ای بیشتر از خودش از این مجلس ببرد. گوشه ای رفت و با او تماس گرفت:"سلام زهرا جان. خوبی؟ جایت خیلی خالی است. کجایی؟.. خانه چرا؟..خب..عجب.. دعاگوت هستم خانمی.. شما ما را دعا کن. یا علی." قابلمه های برنج در حال جوشیدن بود. دو قابلمه روی گاز و یک قابلمه روی اجاقی که در حیاط، سرپا کرده بودند. نظر زهرا و خانم محمودی، هر دو بر این بود که شله زرد در قابلمه های بیشتر، زودتر حاضر می شود. زهرا گلاب و دارچین را از داخل کارتن بیرون آورد. خانم محمودی به وضعیت منزل زهرا، مشکوک بود. چیزی نپرسید اما با خود گفت"احتمال اینکه اسبابشان را باز نکرده باشند خیلی کم است. چون گلاب هنوز خنکی داخل یخچال را داشت. پس چرا وسایلشان را جمع کردهاند؟" زهرا زغفران کوبیده و خانم محمودی، شکر را اضافه کرد و هم زد. همزمان مشغول خواندن حدیث کسا و زیارت عاشورا شدند. زهرا و خانم محمودی، احساس آشنایی و صمیمیتی خاص باهم داشتند. هر دو از این حس خوشحال بودند و هماهنگی خاصی بین نظرات و کارهایشان میدیدند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_دو
🔹چند ساعتی است مهناز به مادرش پیامک داده و منتظر جواب است. نگران و عصبی است. از همان سحر منتظر است دنبالشان بیایند. تلاش های من و فرزانه و مادر برای آرام کردن پریناز و شهناز کمی جواب داده اما مهناز، نه. هنوز آن اضطراب و فشاری که از کنکور درونش رخنه کرده بیرون نرفته و دعوای والدینش هم حالش را خراب تر می کند. مادر به خاله پری زنگ می زند و کمی حرف می زند، گوشی را به مهناز می دهد بلکه با شنیدن صدای مادرش آرام شود. از مادر حال خاله پری را می پرسم. می گوید:
= درست می شه ان شاالله. ازشون خواستم ی چند روزی بچه ها پیش ما بمونن.
انگار همین حرفها را خاله پری به مهناز گفته، اشک می ریزد و می خواهد به خانه برگردد.
🔸از ته دل آرزو می کردم ایکاش این روزها ریحانه وقت بیشتری داشت تا بتوانیم دخترخاله ها را به مزار شهدا ببریم تا کمتر فکر و خیال کنند. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که اتاقم را رها کردم و با دخترخاله ها، در پذیرایی زندگی کردم. بندگان خدا خیلی ناراحت پدر و مادرشان اند. با اینکه خاله پری هر روز زنگ می زند اما آنها نگران اند. شب ها با مادر و دخترخاله ها، به مسجد می رویم. روزها تلاوت های دسته جمعی قرآن داریم. ریحانه سعی می کند هر روز بهمان سر بزند اما خیلی نمی تواند بماند. هنوز نتوانسته ام دقیق اوضاعش را بپرسم که چرا اینقدر کم می تواند از خانه شان دور باشد. بارها هم عذرخواهی کرده و ماشین را تقدیم کرده اما من که رانندگی بلد نیستم. احمد هم که رفته است اردوی جهادی. آن هم در ماه مبارک. از این کار بچه های مسجدی تعجب می کنم که چطور با زبان روزه می روند اردوی جهادی، اما مادر راضی است. مطمئن است حواس مسئول بسیج به بچه ها و روزه شان هست.
🔹دلم می خواست من هم در جمع صمیمی بچه های بسیج باشم. وقتی یاد روحیه ها و صفای بچه های رزمنده دوران دفاع مقدس می افتم، همان ها که در کتاب ها بیش از هشت ماهی است با آن ها زندگی می کنم، دلم می خواهد من هم در کنار احمد می بودم. با خود می گویم: تو که پسر نیستی. به جز ریحانه و بچه های هیئت هم کسی رو این مدلی نداری. پس خودت این مدلی بشو برای بقیه. نگاهی به دخترخاله هایم می اندازم و ادامه می دهم: بسیجی باش با دخترخاله هات. با مامان. با فرزانه. تو این مدلی بشو. از این فکر، لذت و شوق خاصی در وجودم سرازیر می شود.
🔻بعد از چند دقیقه، به دخترخاله ها می گویم:
- کی می یاد افطاری رو بریم گلزار شهدا؟ مثلا زولبیا بامیه پخش کنیم.. چطوره؟
🔸همه نگاه ها به سمت من می چرخد. برق کوچکی در چشمان خمار و ناامید تک تک شان می افتد. کسی جواب نمی دهد. با شوق و بلند می گویم:
- من که رفتم حاضر بشم. بدوید که به افطار برسیم
🔹به اتاق پدر می روم که چادر و مانتو ام را از کمد مادر بیاورم. وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. به پذیرایی که برمی گردم می بینم همه شان در حال حاضر شدن اند. لبخند می زنم. قلبم به تپش می افتد. این ها جز از لطف خدا نیست. این را می فهمم. چشمانم پر آب می شود. جلوی خودم را می گیرم که گریه نکنم. تلفن را برداشته و به تاکسی تلفنی زنگ می زنم. نمی خواهم مزاحم پدر باشم. به ریحانه پیامک می دهم: "می رویم گلزار شهدا.. دعام کن.." پیام می دهد: "دل من را هم با خود ببر... تو ما را دعا کن نرگس جانم.. "
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود_و_دو
🔺ضحی برای شروع رسمی تحصیلات تکمیلی و کار در بیمارستان، به اتاق مسئول آموزش و دوره ها رفت. حکم استخدامی اش را به مسئول نشان داد و از بین دو دوره جاری، دوره ای که با خود خانم دکتر بحرینی بود را انتخاب کرد. علتش فقط خود خانم دکتر نبود بلکه ترجیح می داد استادش مرد نباشد. لیست ارائه ها را نگاه کرد. غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه که به موسسه خیریه قولش را داده بود، اسمش را در تمامی نشست های خانم دکتر نوشت. شب جمعه را شیفت شب گرفت و دو شیفت دیگر را غیر از شب های یکشنبه و سه شنبه، به اختیار گذاشت.
🔹به لیست اسامی نگاه کرد. همه اسامی، همکار داشتند و هیچ دکتر خانم دیگری به بیمارستان نیامده بود که بتواند همکار و همیار او در پروژه ها و آزمایش و شیفت و برنامه هایشان باشند. شیوه کار در بیمارستان بهار، متفاوت از همه جا بود و رسیدن به این شیوه، برای ضحی، هیجان زیادی به همراه داشت. به لیست اسامی آقایان نگاه کرد. آقای دکتر ستّار هم مثل او، منتظر یک یارکاری بود. برایش دعا کرد هر چه زودتر هم یارش را پیدا کند. به روزهای ابتدایی که به بیمارستان بهار آمده بود فکر کرد. شیوه برخورد خانم دکتر و نوع رفتارش. لبخند زد و زیر لب گفت:
- برای جذب من نقشه کشیده بودن انگار.
🔺از این فکر خوشش آمد. برگه اجازه ورود او به کتابخانه و نشست ها، مشمول زمان شده بود اما هیچکس جلویش را نمی گرفت. نه برای اینکه کسی یادش نبود، بلکه به خاطر حکم ریاست بیمارستان مبنی بر استخدام تعلیقی ضحی بود. از شیوه خانم دکتر لذت برد و دعا کرد کاش بقیه اینترن ها و پرستارها هم این مسائل را می دانستند.
🌸حالا که کارش در بیمارستان بهار، درست شده بود، دلش برای سحر و همکاران بیمارستان آریا تنگ شد. گوشی را در آورد. روی یکی از صندلی های کنار دیوار، زیر نور سبزرنگ شیشه های سبز بیمارستان نشست. به دو طرفش که مثل رنگین کمان، با نورهای رنگی احاطه شده بود نگاه کرد. کسی نبود. شماره سحر را گرفت:
- سلام سحر جان. خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود. آره. خبر جدید که.. کودومشو بگم؟ باشه. عقد کردم.
سحر از شنیدن این حرف ضحی، شوکه شد:
- چی؟!
🔸تا ضحی مختصر برایش بگوید که خیلی سریع اتفاق افتاد و کارها خود به خود پیش می رفت و تازه عقد کرده ایم، سعی کرد بر خود مسلط شود و نقش همیشگی دوست صمیمی بودن را بازی کند:
- مبارکا باشه. حالا این دوماد خوشبخت کی هست؟ بابا ای ول. آتش نشان. عجب زوج باحالی هستین شما. پیوند یک دکتر با آتش نشان. خیلی جالبه. بازم مبارک باشه. به فریبا باید بگم برات ی جشن بگیریم.
- قربونت. نمی خاد تو زحمت بندازی اش. نمی خوایم خیلی پرسر و صدا باشه. چند وقت دیگه می ریم سرخونه زندگی مون.
- پس مراسم چی؟
- مراسم مختصری که می گیریم. دوست داری شما هم بیای خیلی خوشحال می شم. فقط می دونی که همه ..مذ..هب..
- مذهبی ان. همه چادری ان. آهنگ و ترانه ندارین. آره بابا می دونم. مشکلی نیست. حالا خبر دومت چیه؟! فکر نکن که یادم رفت!
- خبر دوم هم عطف به خبر اوله
- یعنی چی؟
- یعنی شرایط استخدام بیمارستان بهار رو داشتم و حکم استخدامم رو دادن. الانم منتظر بستن قراردادم گفتم ی زنگی بهت بزنم حالت رو بپرسم.
🔺سحر با خودش گفت حالمو بپرسی یا پُز بدی و حالمو بگیری! به روی خودش نیاورد و باز هم تبریک گفت. کار را بهانه کرد و گوشی را قطع کرد. صورتش گُر گرفته بود. گوشی را جلوی صورت گُر گرفته اش آورد و پیامک زد:
- اینقدر دست دست کردین که مرغ از قفس پرید. ضحی عقد کرده.
🔹بلافاصله فرهمندپور زنگ زد:
- سحر خانوم، سربه سرم می ذارین یا واقعا عقد کرده؟
- همین الان خودش خبر داد. استخدام بهار هم شده. دیگه چه نیازی به گروه مامایی داره. منم که حوصله این دردسرها رو ندارم. اگه کاری ندارین الانم جایی کار دارم. بای!
🔺فرهمندپور، گوشی را قطع کرد. ماشین شاسی بلند مشکی تمیز و کارواش برده اش را به کناره هدایت کرد. هر دو دست را روی فرمان گذاشت و وزن بدنش را به دست ها تکیه داد و خبر را نشخوار کرد "یعنی واقعا عقد کرد! سحر که می گفت تو انتخاب شوهر وسواس داره. هنوز سه هفته هم نگذشته! "
🔸صدای پیامک بلند شد. حال نگاه کردن نداشت. ماشین ها از کنارش رد می شدند و بوق می زدند. کنار بزرگراه پارک کرده بود. بوق ممتد ماشین ها، حواسش را تحریک کرد. نگاهی انداخت و پای مردانه اش را محکم، روی پدال گاز فشار داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺این چه حال خوشی به انسان می دهد.
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃می فرماید یَا اباذر! إِنَّ حُقُوقَ اللَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ یَقُومَ بِهَا الْعِبَادُ، حقوق الهی. یک حق نداریم. بلکه حقوق است. و این بزرگ تر از این است که بندگان العباد همه را شامل می شود. عموم را می فرماید. جمع است و محلی به الف و لام که همه بندگان هم بخواهند برخیزند و یک کار مشترک هم افزایانه داشته باشند که بخواهند حق الهی را برآورده کنند، ادا کنند، ناتوانند. وَ إِنَّ نِعَمَ اللَّهِ أَکْثَرُ مِنْ أَنْ یُحْصِیَهَا الْعِبَادُ، این هم باز خیلی جالب است که توجه به این مطلب، حقوق الهی و نعمت های فراوانی که به ما داده است. بخش مهمی از این حقوق الهی، همین نعمت هاست دیگر. نعمت هایی که به ما داده، حق بر گردنمان می اندازه. اصلا حق در نسبت با نعمت ها خودش را نشان می دهد و تعریف می شود.
📌 پس ما نمی توانیم حق الهی را ادا کنیم، نعمت هایش را بشماریم، تا چه برسد به اینکه شکرش کنیم. چه کار کنیم پس در مقابل خداوند؟ راهکار عاشقانه و ارزشمندی را حضرت ارائه می کنند که این راهکار را پیامبر و اهل بیت به شکل مستمر در زندگی شان داشتند. همه شان اینجوری بودند. اینجور نیست که فقط برای ما گفته باشند. وَ لَکِنْ أَمْسُوا وَ أَصْبِحُوا تَائِبِینَ، شبانه روز تائب باشیم.
🍀چقدر این توبه، توبه جالبی است. ماها وقتی توبه را می شنویم، فکر می کنیم توبه یک عملی است که یک دفعه انسان انجام بدهد در یک زمانی. حالا مثلا یک گناه خیلی بزرگی انجام داده، نظرش جلب شده، پشیمان شده، می رود در یک خلوتی جایی، دستور توبه ای همان جور که در روایات آمده آن را انجام می دهد. نه. وَ لَکِنْ أَمْسُوا وَ أَصْبِحُوا تَائِبِینَ، امسوا و اصبحوا شبانه روزتان در حال توبه باشید. سر به زیر باشید در برابر حقیقت عالم. و این چه حال خوشی به انسان می دهد. چقدر لذت بخش است. اصلا یکی از چیزهایی که فوق العاده آرامش بخش است، لذت بخش است، لذت و آرامشی که غیر قابل توصیف است این است که در مقابل بی نهایت، آنی که فقیر محض است، توجه کند به بی نهایت و در مقابل او. چونکه مطلب واقعی هست دیگر. مطلب درستی است. حق است. هیچی ندارد. همه چیز مال خداست و شرمنده بکند خودش را. تائب باشیم پیوسته.
🌸 حضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم به صورت شبانه روزی اینجور بود. حضرت فرمودند که: رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنّهُ لَيُغانُ عَلى قَلبِي ، و إنّي لَأستَغفِرُ اللّهَ في كُلِّ يَومٍ سَبعينَ مَرّةً .دلم می گیرد و هر روز هفتاد بار استغفار می کنم. چه کسی دارد این حرف را می زند؟ کسی که پیوسته توجه به خدا دارد و در حضور الهی به سر می برده است و تمام کارهایی که انجام می داده است، همه در جهت خشنودی خداوند متعال بوده است. همه برای خشنودی خداوند متعال بوده. یا در احوالات رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم هست که در هر مجلسی که می نشسته، قبل از برخواستن، تا بیست و پنج بار استغفار نمی کرده است، از مکان خودشان برنمی خواستند و از مجلس خارج نمی شدند. اول بیست و پنج بار استغفار می کردند. به صورت مستمر، تائب بودند و پشیمان بودند. توبه یعنی رجوع به سوی خدا. رجوع کنیم به سوی خدا.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هشتم در تاریخ دوشنبه 1400/09/01
#قسمت_نود_و_دو
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #نعمت #توبه #تائب #توبه_دائمی #بازگشت_به_خدا