eitaa logo
سلام فرشته
162 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت:"امشب مرا هم خیلی دعا کن." سید گفت:"خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت." و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هر کس می خواهد بیاید. خودش نفر اول به مسجد رفت و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد. به حاج عباس کمک کرد و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک می‌ریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر می‌بیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است سر سجاده نمازش، هر دو را دعا می کند و اشک شوق در سجده می‌ریزد. خانم قدیری خیلی دلش می‌خواست سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود. خانم قدیری خیال می‌کرد که شوهرش سید را ندیده بود در حالی که پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را در نیاورد. 🔸آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیده‌ای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیرمدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم. و همان دو روز اول، خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمی‌کرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت. مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا می‌کند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود. همین حال را عادت کرده بود و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید. و همین خجالت باعث شد که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت:"سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ" خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت:"گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد. " 🔹سید، نمی دانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد. از فردا روزش خبر نداشت. حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان می‌آیند، همه را با خود به قم ببرند؟ همین فکر را زهرا هم کرده بود. برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت. البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت. اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت. فقط مانده بود کتاب‌های مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود. وسط سالن نشست. به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد و از خدا خواست که هیچ وقت وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمع‌کردنشان شود. این سادگی را دوست داشت. نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد." علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود. قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد. سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند. با ورود هر کدام، سید، گل از گلش بیشتر می‌شکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔹سید با خود فکر کرد "در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچه‌های گُل، پَر می‌زند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هر کس که محبوب توست، پَرپَر کن" همه دور هم نشستند. محمد گفت:"خب آقا صادق، ما را کشانده‌ای اینجا که گپ و گفت کنیم؟" صادق گفت:"نمی دانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم" با این حرف صادق، همه خندیدند. سید لبخند زنان گفت:"به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟" همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند. نزدیک ساعت دو نیمه شب، سید برای بچه‌ها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشه‌ای از کار را گرفته بود. استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت:"آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند." سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت. 🔸هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد:"بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟" صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید. محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت:"چیه ؟ چته؟" صادق گفت:"پدرم آمده مسجد چرا؟" محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت. سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد. آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید:" شما مرا می شناسید حاج آقا؟" سید گفت:"نه متاسفانه." آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمی‌شناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:"قدیری هستم. پدر صادق" سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد. آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت:"چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم" سید گفت:"طرح را می‌پسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم." اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت:" به نظر بی اشکال است. موفق باشید." سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت:" طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید." معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد . 🔹حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری می‌گفت:"از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم." آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت:"اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد." سید نگاهی به چهره جاافتاده‌شان کرد و گفت:"اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد." آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد. سید ادامه داد:"درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را می‌گیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد. باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت:"دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟" سید خندید و گفت:"هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال." آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال می گوید. سید عذرخواهی کرد و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد. از بی کار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت:"صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا" صادق چشم گفت و خداحافظی کرد. سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند. @salamfereshte
🔹نصف شب از خواب بیدار می شوم. یادم می آید دختر خاله ها قرار بود امشب را اینجا بخوابند. از خودم شرمنده می شوم. حتی نمی دانم چه کردند. از بس خسته بودم بیهوش شدم. از جا برمی خیزم. فرزانه در اتاقش نیست. پایین می روم. مادر بیدار است و سحری درست می کند. دخترخاله ها و فرزانه در اتاق پذیرایی خوابیده اند. خیالم راحت می شود. به آشپزخانه می روم: - سلام مامان. خداقوت. ببخشین دیشب بیهوش شدم نفهمیدم چی به چی شد = سلام عزیزم. خیلی خسته بودی. خداقوت به شما. خیالت راحت. فرزانه کمک کرد رختخوابا رو انداختیم و ی کم سر به سر هم گذاشتن و خوابیدن. - بابا هست؟ بابا چطوره؟ دلم براش تنگ شده = بابا هم خوبه. خوابه. احمد هم خوبه. تا یکی دو روز دیگه قراره برن اردوی جهادی- تبلیغی. - واقعا؟ بارک الله احمدآقا.. چه تند تند پله های ترقی رو طی می کنه 🔸فاصله ای که تا سحر مانده است را با مادر، به حیاط می رویم. روی سکویی که مادر هر روز جلویش را آب پاشی می کند می نشینم. هوای سحرگاهی، همان ذره خوابی که در سرم مانده بود را می پراند. مادر هر روز قبل از سحری، آنجا مشغول تلاوت و دعاست. می پرسم: - الان چه دعایی می خواین بخونین ؟ = ابوحمزه ثمالی - چی؟ = دعایی که ابوحمزه ثمالی از امام سجاد شنیده و تو مفاتیح آورده شده. بدم بخونی؟ - باشه بدین. 🔹مفاتیح را از مادر می گیرم. کمی می خوانم. چند وقتی است عادت کرده ام اول ترجمه را می خوانم و بعد، آن فراز از دعا را که بالای ترجمه نوشته شده. همان جملات اولش، می فهمم که چرا مادر این دعا را آنقدر خوانده که ورق های این مفاتیح، این طور کهنه شده. به خواندن ترجمه ادامه می دهم: " سپاس خدای را که غیر او را نمی‌خوانم که اگر غیر او را می‌خواندم دعایم را مستجاب نمی‌کرد و سپاس خدای را که به غیر او امید نبندم که اگر جز به او امید می‌بستم ناامیدم می‌نمود و سپاس خدای را که مرا بخویش وا‌گذاشت، ازاین‌رو اکرامم نمود و به مردم وا‌نگذاشت تا مرا خوار کنند و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالی‌که از من بی‌نیاز است و سپاس خدای را که بر من بردباری می‌کند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست! " 🔸برایم جالب است و به دلم می نشیند. مجدد همین بخش را می خوانم و با خود حرف می زنم" خدای بی نیاز، با من دوستی کرده. آن هم منم گنهکار.. و در این دوستی اش آنقدر حلیم و مهربان با من رفتار می کند که انگار مرا هیچ خطایی نیست. و این ها را امام سجاد علیه السلام می گوید؟ خدایا پس من چه بگویم؟ " عجیب به دلم می نشیند و چشمانم به اشک، گرم می شود. به مادر نگاه می کنم. رو به قبله، در حال خوش دعاست. من هم بدنم را به سمت قبله می چرخانم. مجدد از اول، دعا را اول با ترجمه، سپس متن عربی می خوانم. نمی فهمم چرا ولی دلم می شکند. گریه ام می گیرد. دلم می خواهد همیشه با چنین خدایی باشم و مدام در خلوت، با او صحبت کنم و عشقبازی کنم. نمی فهمم چه مدتی است مشغول خواندن و حرف زدن با خدا هستم. مادر، دست روی شانه ام گذاشته و می گوید: = نزدیک اذان است نرگس جان. بیا سحری بخور. 🔹اصلا نفهمیدم مادر کی بلند شد و رفت و کی آمد و .. مفاتیح را می بندم. اشک هایم را پاک می کنم و پشت سر مادر، به آشپزخانه می روم. سفره انداخته شده، مادر دو دیس غذا آماده کرده. فرزانه خواب آلود، یکی را به اتاق پدر می برد و از پایین پله ها، خیلی مستاصل، احمد را صدا می زند: " احمد، جان من خودت بیا؛ این همه پله رو بالا نیام. خوابم می یاد. احمد.. 🔸با دیدنش خوشحال شده و به اتاق پذیرایی می رود تا مشغول خوردن سحری با دخترخاله ها شود. من هم بعد از اینکه آبی به صورتم می زنم، به جمعشان می پیوندم. سحری خوردن، آن هم با دختر خاله های خوابالو، صفای خاص خودش را دارد. لابه لای خوردن چشمانشان را می بندند. سرهایشان به زور روی گردنشان ایستاده و مدام چپ و راست می شوند. یکی شان حتی حال ندارد کمرش را محکم نگهدارد، وزنش را روی یک دستش تکیه داده است. پریناز نصف غذایش را که می خورد، می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم: - بشین بخور پرینازجان. آبم بخور. روزا بلنده اذیت می شی ها ^ خوابم می یاد آخه نرگس - حالا پنج دقیقه اون ورتر.. بخور.. بخور داره اذون می شه ها 🔻مهناز سحری اش را خورده و گوشه ای چمباتمه زده. شهناز با غذایش بازی می کند. - بخور شهناز جان. الان اذون می شه ها : برای چی بخورم نرگس. من که نمی خام روزه بگیرم. و می زند زیر گریه. قاشق را رها می کنم و خودم را به او می رسانم: - عزیزمم. درست می شه. خودتو اذیت نکن.. درست می شه 🔹این کلمات و جملات را به او می گفتم اما مگر می شود کسی را که شاهد دعوای شدید پدر و مادرش بوده، آن هم نه یک بار و دوبار، با این کلمات آرام کرد. @salamfereshte
🔹ماشین را در پارکینگ شرقی حرم پارک کردند. به همراه خانواده، به سمت گنبد طلایی حرم به راه افتادند. پله ها را بالا رفتند و وارد صحن بزرگ جدید روبروی حرم شدند. حاج عبدالکریم و زهرا خانم، جا به جا می ایستادند و سلام می دادند و تشکر می کردند. از اینکه بالاخره دخترشان سر و سامان می گرفت خوشحال بودند. وارد محدوده حرم شدند. صدای گوشی ضحی بلند شد. عباس بود. ضحی گوشی را دست پدر داد. - سلام علیکم عباس آقای گل. شادوماد. کجایی بابا؟ روبروی ایوان آیینه. باشه. حدود یک دقیقه دیگه. خدانگهدارت 🍃وارد صحن امام رضا علیه السلام شدند. رو به سمت گنبد طلایی خانم، ایستادند و مجدد سلام دادند: "السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله..." پدر، سلام می خواند و بقیه آرام تر، پدر را همراهی کردند. دیدن گنبد طلایی خانم، صفای خاصی داشت. با قدم های آرام، به سمت ایوان آیینه حرکت کردند. طبق قرار یواشکی داخل ماشین، ضحی و حسنا به سمت آب خوری کنار حوض بزرگ وسط صحن رفتند. برای پدر و مادر، لیوان آب پر کردند. همه به نیت تبرک، آب نوشیدند. ☘️ ضحی، لیوان آب را سر کشید. احساس کرد چقدر تشنه بوده است. نگاهی به جعبه شیرینی کرد و در زد. صدای خانم وفایی بلند شد: - بفرمایید. سلام خانم دکتر. خوش خبر باشین. 🌸وفایی از روی صندلی بلند شد. به ضحی دست داد و مشتاقانه به جعبه شیرینی روی دست ضحی، نگاه کرد. ضحی دست وفایی را فشرد و بدون اینکه دستش را رها کند گفت: - سلام خواهر جان. ممنونم. شما خوبی؟ خانم دکتر تشریف دارن؟ - بله. چند لحظه تشریف داشته باشین. 🔹وفایی به سمت تلفن رفت. داخلی خانم دکتر را گرفت و ضحی را به داخل راهنمایی کرد. در که باز شدن، بوی گل نرگس، به صورت ضحی پاشید. به خاطر همین بو، دوست داشت هر بار به اتاق خانم دکتر بحرینی بیاید. باد خنکی از پنجره گوشه اتاق به صورتش خورد. خانم دکتر از پشت میز بلند شده بود و به سمت ضحی رفت. جعبه شیرینی را با تشکر فراوان، از ضحی گرفت و روی میز گذاشت. انگار که بچه گم شده اش را یافته باشد، ضحی را در آغوش گرفت و فشرد. - عزیزم. خیلی مبارک باشه. زندگی خوبی داشته باشی. نورچشمی مولا باشی الهی. خیلی مبارک باشه عزیزم. 🌸ضحی از صمیمیت خانم دکتر تشکر کرد. انگار که مادرش را بغل کرده باشد، بی اختیار، شانه خانم دکتر را بوسید و گفت: - خدا حفظتون کنه. ممنونم. بحرینی، بفرما زد و به میزش رفت. ضحی، در جعبه شیرینی را باز کرد. - اول به خانم وفایی بده. حسابی منتظره. - چشم. هر چی شما بفرمایین. ☘️تا ضحی شیرینی عقدکنانش را تعارف وفایی کند، مُهرش را برداشت و زیر برگه ای را مُهر کرد. آن را به همراه برگه چکی، داخل پاکت گذاشت. به سمت میز وسط اتاق رفت و پشت یکی از صندلی ها، منتظر آمدن ضحی شد. وفایی ضحی را به حرف گرفته بود و ضحی دلش می خواست هر چه زودتر، به اتاق خانم دکتر برگردد. - شادوماد چه شکلیه؟ دکتره؟ خیلی مبارک باشه عزیزم. چه شیرینی های تازه ای. آدم دلش می خواد چندتا بخوره - خواهش می کنم بفرمایید. اجازه بدید 🔹ضحی در جعبه شیرینی را از زیرش در آورد. آن را روی میز گذاشت و چهارپنج تا از شیرینی ها را داخل آن گذاشت: - اینا برای خودتون. بفرمایین. نوش جان - خیلی زیادن که. نگفتی! شادوماد دکتره؟ 🌸خانم دکتر بحرینی، از اتاق بیرون آمد و با خنده گفت: - وفایی جان، حالا حالاها وقت داری. لطفا زحمت چایی رو هم بکشین. ممنونم. 🔸و با دست، ضحی را به سمت اتاقش هدایت کرد. ضحی هم از خدا خواسته، به سرعت داخل شد و در را پشت سرش بست. جعبه را جلوی خانم دکتر گرفت. بحرینی، یکی از شیرینی ها را برداشت و پاکت را دست ضحی داد. ضحی پاکت نامه را باز کرد. حکم استخدام ضحی در بیمارستان بهار، به اضافه امکان استفاده از همه امکانات بیمارستان و رتبه پزشکی اش، مُهر و امضا شده دستش بود. - این هم شیرینی من به شما. حالا شما هر دو شرط ما رو دارین. به برنامه ها آشنایین. سه هفته دیگه هم آزمون تخصص تون هست. آزمون کتبی رو قبول بشین، همین جا عملی رو می رین. مطمئنین قلب و عروق نمی خواین؟ همان زنان؟ - بله اگه ممکنه. قلب رو هم دوست دارم ولی زنان و به دنیا آوردن بچه ها، چیز دیگه ایه. - می فهمم. مشارکت در تمام کارهای خوبِ بچه هایی که به دنیا آوردی. خیلی زرنگی. 🌸خانم دکتر بحرینی، لبخند ملیحی زد. ضحی از اینکه بالاخره یک نفر را با چنین تفکری دید، شگفت زده شد. از خانم دکتر تشکر کرد و اتاق را ترک کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺همه تان هم اجتماع کنید و بخواهید بشمارید نمی توانید حفظه الله: 🌸نصیحت بعدی، باز یک حوزه خیلی مهم از امور مربوط به زندگی است. اینکه ما مواجه هستیم با حقوق فراوان الهی که متوجه ماست. حق خدا غیر قابل شمارش است. اصلا اداشدنی هم نیست. ما عاجز از این هستیم که حق خدا را بخواهیم ادا کنیم. و هم چنین نعمت های خداوند متعال، اینقدر فراوان است واینقدر زیاد است که اصلا قابل شمارش نیست. بنابر نص ایات قرآن که در روایات بارها تکرار شده. با همان تعبیر قرآنی یا تعابیر دیگر که وان تعدوا نعمت الله لا تحصوها. و جالب است که و ان تعدوا. با صیغه جمع بیان شده. نگوییم که یک نفر نمی تواند بشمارد و شاید جمع همدیگر را کمک کنند و هم افزایی باشد شاید از عهده شمارش بربیایند. نه. وان تعدوا. همه تان هم اجتماع کنید و بخواهید بشمارید نمی توانید. تک تک نمی توانید و به صورت جمعی هم نمی توانید. لاتحصوها به شمارش در نمی آید. 🔹انسان واقعا دقت بکند. الان بدن ما متشکل از چه عددی استفاده کنیم میلیاردها میلیارد سلول است و این بدن ما هم، البته این فیزیولوژی و اندام شناسی که انسان جسم خودش را، اعضا و جوارح خودش را بشناسد، یا علم التشریح بفرمایید خیلی علم شریفی است. ما به حمدالله فیزیولوژی را خواندیم. خیلی علم شریفی است. حالا در رابطه با انسان. دیگر موجودات که جای خود. محیرالعقول است واقعا. یک راهی است برای توجه به توحید. چینش اعضا در بدن. شگفت انگیز است. حالا در این راستا ما توحید مفضل را هم داریم. حدود نود صفحه است که امام در این زمینه فرمایش دارند. چقدر مطلب در این زمینه است. 🍃به صورت نگاه کنید. خدا چطوری ابرو قرار داده. بالای چشم. ابرو مثل ناودان عمل می کند. انسان در هوای گرم عرق می کند. اگر این ابرو نبود می رفت در چشم و اذیت می شد. این ابرو را گذاشته و قطرات عرق را جهت دهی می کند که از کنار چشم حرکت کند. چشم ها دو طرف بینی. بینی به چه صورت. مژه . چشم. لب ها. این دو به هم بسته می شود. اگر قرار بود همه اش دهان باز باشد چه شکلی انسان به خودش می گرفت. خیلی شگفت انگیز است. در کمال زیبایی. یا در درون انسان. قلب به صورت پیوسته دارد کار می کند. یک نفر که صد سال عمر می کند این قلب صد سال است شبانه روزی دارد کار می کند. الله اکبر. خداوند یک چیزی خلق کرده که این به اندازه ده ها سال، یک جوری که تعمیر لازم داشته باشد و .. نه. و بعضی از انسان ها، بیشتر از صدها سال، وجود نازنین امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بیشتر از هزار سال است که قلب نازنینشان دارد کار می کند. 🔹البته ما طول عمر، عمر دراز را در غیر از انبیا هم داشته ایم. در تاریخ نوشته شده است که بعضی ها مثلا پانصد سال عمر کرده اند. حالا سلمان یک نفر. و دیگران در عصر غیبت که در یکی از کتاب ها دیده ام اسم برده شده که فلانی صدها سال و پانصد سال مثلا عمر کرده. این در حقیقت، به تعبیر امروزی، همه اعضا و جوارحش هم فابریک و در حقیقت مال خودش است. اصلا از جای دیگری نگرفته است. قشنگ کار می کند. و تمام این اعضا و جوارح هم آن طور که گفته می شود هر هفت سال، تمام سلول هایش عوض می شود. یعنی شما بعد از هفت سال در حقیقت یک انسان دیگر، یک بدن دیگری دارید. الا مغز که در مدت زمان طولانی تری سلول هایش عوض می شود. دست پا شکم اعضای داخلی. هر هفت سال همه سلول ها عوض می شود. یک نفری که هفتاد سال عمر می کند در حقیقت ده تا بدن عوض کرده. و این یک راهی است که بدن تر و تازه باقی بماند. منتهی ما خوب نگهش نمی داریم خرابش می کنیم. از نظر تغذیه. از نظر به کارگیری این اعضا و جوارح، دانش لازم را نداریم، صدمه می زنیم به خودمان. اگر دانش لازم را داشته باشیم خیلی بهتر می توانیم بهره برداری کنیم با حفظ حداکثری سلامت. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/09/01 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله