#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔹گوشهای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی مینوشت. گاهی محو کارهای بچهها میشد. پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمهای رنگش، نشان نمیداد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو میداد. شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناساییاش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است. برای سید حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت. بعد از نیم ساعت، به سراغ بچهها رفت. رو به صادق پرسید:"اسمت چیست پسر جان؟" صادق که مانند بچههای دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:"صادق قدیری." محمد که از همه عاقل و بزرگتر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:"اگر بخواهید ما خوشحال میشویم در کارها همراهیمان کنید. حاج آقا میگفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلموکشیدن را هم میدهد. شما هم میخواهید امتحان کنید؟"
🔸صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند. خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:"در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر." و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:"شما از کدام مدرسه هستید؟" محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند. ساعتش را نگاه کرد. حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده. هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت. نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد. چهره سید متفاوتتر از قبل شد. تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
🔹مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:"خدا بد ندهد. چه شده؟" چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:"به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است." مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد. چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:"می تونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟" مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:" چیز خاصی نیست." چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد. استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
🔸سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست. رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:"عموجان خسته شدید برویم خانه؟" عمو محسن گفت:"نه نمی خواهد. شما اینجا خیلی کار داری." سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:"نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟" حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند. محمد خواست جلو بیاید برای کمک اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد. خودش را مشغول نشان داد اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد. ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔹همان طور که سر سجاده نشسته ایم و مشغول ذکر گفتن، به احمد می گویم:
- داداش خیلی نور بالا می زنی. نکنه شهید بشی
^ شهادت کجا ما کجا.
- از مسجد چه خبر؟ بچه ها خوبن؟ دیگه فوتبال بازی نمی کنین؟
^ چرا. فوتبال که بعد از افطار و مراسم و دعاست. ببین نرگس، اگه مامان چیزی احتیاج داشت حتما بهم بگی ها. چون خیلی خونه نیستم نگرانم.
🔸بعد از نماز و افطار، موقع جمع کردن سفره و شستن ظرفها، از مادر می پرسم:
- روزها احمد کجا می ره؟ شما می دونین؟ رفتارش عوض شده. خیلی ساکت و سر به زیر شده. مشکلی داره؟ البته نمی خواهم نگرانتون کنم ولی گفتم شاید ..
= آره می دونم. می ره سر کار. شاگردی می کنه. با بچه های بسیج و مسجد هستن بیشتر. حاج آقا مصطفوی و بقیه حواسشون بهشون هست. نگران نباش. من خیالم راحته. خدا رو شکر که بچه هام اهل مسجد و نماز هستند. خدایا به حق این روزها، همه را اهل مسجد و نماز قرار بده
🔹الهی آمینی می گویم و بعد از جمع و جور کردن، به اتاقم می روم. وقت مطالعه است. این ساعت که کمی باید دراز بکشم، مطالعه می کنم. کتاب "مربع های قرمز" را باز می کنم و مشغول خواندن می شوم. فرزانه هم بعد از اینکه کمی پشت سیستم می نشیند و نظرهایش را پاسخ می دهد، می آید و کنارم روی تخت، دراز می کشد و با من شروع می کند به مطالعه همان صفحاتی که می خوانم.
🌸حس خوشی دارم. یک ساعتی که می خوانیم، کتاب را می بندم و فرزانه آماده کردن مطالب فردا می شود. به ریحانه زنگ می زنم تا حال و احوالی بپرسم. انگار نه انگار که همین چند ساعت قبل از افطار، با همدیگر مباحثه کتاب "اندیشه اسلامی " مقام معظم رهبری را در مسجد داشته ایم. وقتی این تجربه خواهرانه مطالعه کتاب را برای ریحانه می گویم، گل از گلش می شکفد و از من می خواهد که این کار را با دختر خاله ها هم انجام دهم. فردا قرار است به خانه خاله پری برویم. جلسه اول قرار خانوادگی مان است و مراسم شله زرد پزی و پخش آن در محله. تصمیم دارم آن روش خانم نوری در بیان زیبایی هایی که در طول دیدارهایمان داشته ایم را در جلسه فردا اجرا کنم.
🔹به دعوت خاله و اصرار ما، ریحانه را هم به جلسه خانه خاله پری بردیم. بردن ریحانه همانا و قرار دیدار فردا همان. ماجرا از این قرار است که پسفردا، اولین جلسه هیات در ماه مبارک رمضان است و قرار گذاشته ایم برویم برای غبارروبی. غبارروبی از مسجد را هم شرکت کرده بودم اما نتوانستم خیلی کار خاصی انجام دهم. فقط یک جا نشسته بودم و قرآن و مفاتیح ها را دستمال می کشیدم و احیانا اگر پارگی ای داشتند، ترمیم می کردم. از قضا دخترخاله ها هم تصمیم گرفتند بیایند و سر همین حرفشان، چقدر چهره خاله پری شاداب شد. مختصر از اتفاقات بسیار امروز را در دفتر خاطراتم نوشته، دفتر را می بندم و به رختخواب می روم. چراغ اتاق را فرزانه نیم ساعت قبل خاموش کرده و خوابیده است. چراغ مطالعه را می چرخانم تا در رختخواب، کتاب بخوانم اما نظرم عوض می شود. آن را خاموش می کنم.
🔸دو دستم را زیر سرم می برم و به نور ضعیفی که از تیرچراغ برق روبروی خانه به اتاق سرک کشیده، نگاه می کنم. یاد خنده ها و خوشی های جلسه امروز خانه خاله پری می شوم. ندیده بودم خاله این طور حرف بزند. همیشه ساده و مهربان و آرام، حال و احوال می کرد و می خندید. اما امروز که بحث قرآنی را ارائه داد، آن روی جدی و پر نور و علمی خاله را دیدم. چقدر این حالتش را دوست داشتم. مادر که قند در دلش آب شده بود. این از چهره شان کاملا پیدا بود. پریناز هم بورد زیبایی درست کرده بود و گوشه سالن، نصب کرده بود. مطالبش را به دقت خواندم. همه نکات را مهناز از کتاب های بینش در آورده بود و با خط زیبایی نوشته بود. به ریحانه پیشنهاد دادم این بورد را به هیات ببریم و او استقبال کرد. بورد پریناز، صندوق عقب ماشین ریحانه است و منتظر. پریناز چقدر از این پیشنهاد و استقبال ریحانه خوشحال شد. در پوست خود نگنجیدن را من آن جا فهمیدم که چطور می خواست پرواز کند. خدا را شکر.
🔹 به پهلوی راست می چرخم و چشمانم را می بندم. یاد مادر بزرگ می افتم. خدا بیامرزدش. صلواتی هدیه همه اموات می کنم و به تقلید از مادربزرگ، مشغول خواندن چهارقل می شوم. بعد از چهارقل، برای سلامتی امام زمان مان صلوات می فرستم و می فرستم و می فرستم و همان لابلای صلوات ها، خوابم می برد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔺بلافاصله، پیامک دوم سحر رسید:
- بیخود ننویس نمی تونم! می دونم که برنامه خاصی نداری. درس خوندنو ول کن پاشو بیا. ده دقیقه دیگه اینجایی ها. می خوام یکی رو بهت معرفی کنم. زود اومدی ها.
🔹به پیامک خانم دکتر بحرینی مجدد نگاه کرد و از پشت میزش بلند شد. گوشی به دست، به سمت اتاق پدر رفت. پدر روی صندلی زاویه اتاق، در حال مطالعه بود. کتاب را بست. ضحی روی زمین روبروی پدر نشست. پدر روی شکم خم شد و سرش را پایین تر آورد که به دخترش نزدیک تر شود. احساس نگرانی را در صورت ضحی می دید و دل دل کردنش را برای حرف زدن. به در باز اتاق نگاه کرد و خواست بلند شود اما ضحی دست روی زانوی پدر گذاشت:
- نیازی نیست. آروم می گم. راستش.. گفتنش راحت نیست. اونم تو سنی که من دارم. خجالت می کشم. اما به کمک تون نیاز دارم
🍁 ترس و نگرانی ها و جلسات مشاوره و حرف مشاور و حالا هم حرف خانم دکتر و نگرانی اش را از جلسه مشاوره گذاشتن با ریاست بیمارستان؛ درِ گوش پدر گفت. حرفهای ضحی که تمام شد، پدر کمر صاف کرد و کتابی له شده بین سینه و پاهایش را روی میزکوچک کنار دستش گذاشت. چند دقیقه مکث کرد و گفت:
- تصمیم خوبی گرفتی. ببین اگه خانم دکتر، آدم با تقوا و باخدایی هست، نگران گفتن نقاط ضعفت برای مشورت نباش. مشورت با متقی، منفعت خالصه.
🌸 ضحی هم همین طور فکر می کرد. پدر پرسید:
- صبح ها صدای قرآن از اتاقت می شنوم. آیات رو تکرار می کنی. داری حفظ می کنی؟
و وقتی لبخند ضحی و جوابش را شنید گفت:
- طیب الله. بیام ازت تحویل بگیرم؟
- چی بهتر از این.
🔹ضحی از دقت و حمایت پدر، خوشحال شد و صورت پدر را بوسید. پدر، ضحی را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و زیر لب، خدا را شکر کرد. از اتاق پدر که بیرون آمد، پاسخ پیام خانم دکتر را داد. خواست گوشی را روی میز بگذارد که مجدد صدای پیامک بلند شد. سحر بود. بعد از صحبت با پدر، آنقدر پرانرژی شده بود که فراموش کرد تصمیم گرفته بود جواب سحر را ندهد؛ با همان انرژی نوشت:
"باشه اومدم" گوشی را داخل کیف گذاشت. به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد.
🔺تا قرار ساعت پنج، یک ساعتی وقت داشت. پیش خود حساب کرد آب میوه ای با سحر می خورد و سرقرار می رود. چادر سر کرد و از پدر و مادر خداحافظی کرد. اصلا به ذهنش خطور نکرد که سحر، با او چه کار دارد و چرا کافی شاپ بهار قرار گذاشته است؟ حتی لحظه ای به این فکر نکرد که چرا طبقه همکف؟ مگر طبقه ویژه بانوان بالا نیست؟
🔹سوار ماشین شد و تا کافی شاپ، فقط به حرفهایی که می خواست به خانم دکتربحرینی بزند فکر کرد. داخل کافی شاپ که شد، سحر را با سر و وضعی مرتب تر از همیشه دید. شال آبی رنگی سرکرده و مانتوی بلند آبی پوشیده بود. این را وقتی فهمید که از روی صندلی بلند شد. احساس کرد چقدر قدبلندتر شده است. کنار سحر نشست و به او دست داد. سحر، به دست های ضحی نگاه کرد و با نوک انگشت، انگشتانش را گرفت:
- مدل جدیده؟
- چی؟
- همین که دست می دی.
- بده؟
- نه خب. بگذریم. خوبی؟ ببین گفتم بیای چون می خواستم باهات ی مشورت بکنم و در اصل، ی کار تولیدی مشترک راه بندازیم
- مثلا چه جور کاری؟
🔸سحر گوشی را جلوی صورت ضحی گرفت. صفحه ای را باز کرد و توضیح داد. صفحه دیگری را باز کرد و نمونه دیگری از کار را توضیح داد.
- حتی ایرانی اش هم هست. ببین. البته ما در این سطح نمی خوایم کار کنیم. کمی بیشتر. یعنی حتی کالاهایی که مربوط به بچه هم می شه مثل کرم مرطوب کننده پای بچه و .. هم می یاریم و به مردم می فروشیم.
- این ها چه ربطی به خدمات مامایی داره؟
- یعنی چی؟ کار مامایی است دیگه. پشتیبانی مادران باردار و آموزش و... حتی نگاه کن؛ می تونیم ورزش های مخصوص بارداری رو هم مثل این توضیح بدیم. حالا البته نه مثل این. این خارجیه. ببین تو دکتری. می تونی نکات پزشکی رو هم براشون بگی. نظرت چیه؟
🔹ضحی به پشتی صندلی تکیه داد. چادرش را روی پایش کمی مرتب تر کرد و گفت:
- کار جذابیه. چی شد همچین فکری به سرت زد؟
- یکی از دوستان پرهام این پیشنهاد رو مطرح کرد. می خواد سرمایه گذاری کنه. ایشون رو هم شما معرفی کرد و روند کار رو توضیح داد. تو بیمارستان شریک پرهامه.
🔺دست ضحی، زیر چانه اش ستون شد. به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و بی تفاوت گفت:
- خب؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🍂بدترین انسان ها کیست؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃حضرت صلی الله علیه و آله و سلم از این جمله ای که الان می خواهیم بخوانیم، توصیه های دیگری را اراده می فرمایند در رابطه با علم. چند تا جمله است که مربوط به علم می شود. جایگاه علم در زندگی، در دینداری، در دین و دنیا. یک جایگاه منحصر به فردی است. نصیحتی که اینجا حضرت به ابوذر می فرمایند این است یَا اباذر! إِنَّ شَرَّ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ تک تک این واژه ها را دقت کنید. ان شَرَّ النَّاسِ. بدترین مردم. اگر مثلا با همدیگر می خواهیم گفت و گویی داشته باشیم. این سوال مطرح می شود که بدترین فرد کیست. بدترین. شَرَّ النَّاسِ بدترین انسان ها کیست؟ شاید به ذهن انسان افرادی برسند؛ مطرح کنند اما ببینید رسول گرامی اسلام بدترین مردم را چه کسی معرفی می کند.
🔻بدترین مردم از نظر جایگاه و منزلت در نزد خدا روز قیامت، که بدترین منزلت و بدترین جایگاه را پیش خدا دارد، کیست؟ عَالِمٌ لَا یُنْتَفَعُ بِعِلْمِهِ عالمی که مردم از علمش استفاده نمی کنند. چقدر مهم است. نفع رساندن به مردم چقدر مهم است. عَالِمٌ لَا یُنْتَفَعُ بِعِلْمِهِ اصلا نفعی از علمش برده نمی شود. چقدر مهم است که ما به فکر نفع رساندن به دیگران باشیم.
🍀... دو احتمال را می توانیم مطرح کنیم. لا یُنتفع بعلمه. و یا لایَنتفع بعلمه. منتفع نیست به علم خودش. این هم یک هشدار بزرگی است که از علممان استفاده کنیم. یا دیگران از علمش استفاده نمی کنند. اسلام و مسلمین و جامعه مسلمین از علمش بهره مند نمی شوند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هفتم در تاریخ شنبه 1400/08/29
#قسمت_هشتاد_و_سه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #یاد_مرگ #روزمرگی #آرامش #زندگی