eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️بسم الله الرحمن الرحیم♦️ 🔹 صدای وحشتناکی چُرت حاج عباس را پاره کرد که نزدیک بود نقش زمین شود. به دنبال آن، شکسته شدن شیشه و همزمان فریاد یازهرا، تنها صداهایی بودند که سکوت بعداز ظهر محله را درهم شکستند. حاج عباس که زیر سایه تنها درخت داخل حیاط مسجد لم داده بود، پاهایش را از روی چهارپایه برداشت. به سرعت دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان، از مسجد خارج شد. تک و توک از مغازه دارها که حال و حوصله بستن مغازه‌های تازه خنک شده شان را نداشتند، با عجله خودشان را به کوچه رساندند. فریاد یاابالفضل حاج عباس بلند شد و به حالت دو، خودش را به حاج احمد رساند. 🔸حاج احمد روی زمین افتاده بود و ناله اش، تعجب همه را برانگیخته بود. به فاصله چند ثانیه، جا به جا آدم جمع شده بود. هرکسی چیزی می‌گفت. صدای همهمه‌ی افراد و ناله های پیرمرد روحانی فضا را پرکرده بود. هرکسی از آن خیابان رد می شد، کنجکاوی اش با دیدن جمعیتی که دور ماشین شاسی بلند مشکی رنگ براق ایستاده بودند، تحریک می شد و می ایستاد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. آقا مسعود، قصاب محل، با همان پیش بند خونی اش که این روزها، خشک خشک بود، در حال عکس گرفتن از صحنه تصادف بود. درِ سمتِ راننده ماشین شاسی بلند، کاملا غُر شده بود. 🔹حاج احمد روحانی مسجد را همه می شناختند و احترام خاصی برایش قائل بودند. هرکسی می خواست برای خودنمایی هم که شده کاری برایش انجام دهد. یکی گفت "آب قند درست کنید." دیگری جواب داد :"ماه رمضان است. آب قند نمی تواند بخورد که! "دیگری موتوری را به باد سرزنش گرفته بود که "چه خبرته آقا. زدی روحانی محل ما را ناکار کردی." کمی آنطرف تر سید جوان روحانی و موتورسوار روی زمین افتاده بودند. موتور روی هر دو افتاده بود و آن ها روی سینک ظرفشویی‌ای که کاملا له شده بود. نمی توانستند خود را از زیر آن رها کنند. موتورسوار کلاه به سر داشت و فقط پای مانده زیر موتورش، باعث شده بود فریاد بزند که: " یکی بیاید کمک این موتور را بردارد" چند نفر با تردید از اینکه صحنه تصادف را به هم می زنند، موتور را از روی دو موتورسوار، بلند کردند. سید، با عجله خودش را به پیرمرد روحانی که کنار ماشین ولو شده بود رساند. باد خنکی از داخل ماشین به بیرون می زد و آن هایی که فهمیده بودند، سعی می کردند جلو بیایند و به بهانه بررسی وضعیت و جویا شدن حال پیرمرد، زیر تیغ آفتاب بعد از ظهر کمی خودشان را خنک کنند. 🔸روحانی جوان، نگاهی به وضعیت حاج احمد انداخت و گوشی اش را در آورد تا موقعیت را به پلیس صد و ده، اطلاع دهد و درخواست آمبولانس کند. به سختی خم شد و عمامه اش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و زیر سر حاج احمد گذاشت. کیف قلمبه اش که طرف دیگری پرت شده بود را آورد و زیر پای زخمی حاج احمد گذاشت. زانوی حاج احمد، بدجوری زخمی شده بود و خونریزی داشت. مردم همه ایستاده بودند و با نیش و کنایه، کارهای جوان روحانی را مسخره می کردند: "چه بدو بدویی می کنه. " " فکر می کنی با این کارها، حاجی ولت می کنه؟ " " دنبال رضایت گرفتنه دیگه. داره بهش می رسه که ازش شکایت نکنه. " " چه باحال. این یکی اش رو ندیده بودیم که دوتا حاجی با هم تصادف کنن. سوژه خنده ی خوبیه برای پیجم. " و گوشی اش را برای گرفتن عکس سلفی بالا گرفت. 🔹نور آفتاب، چشمان موتور سوار را ریز کرده بود. کلاه به دست، روی آسفالت قدیمی کوچه، نشسته بود و پاهایش را وارسی می کرد. درد داشت اما جلوی این همه آدم، خجالت می کشید داد و فریاد کند. هر از گاهی آخی می گفت و چشم ها را به سمت خود برمی گرداند. روحانی جوان برای پیگیری آمبولانس، مجدد به پلیس زنگ زد. آمبولانس در راه بود و چند دقیقه ای طول می کشید تا برسد. حاج عباس، بالای سر پیرمرد روحانی نشسته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بود. فریادهای پیرمرد تمامی نداشت. سید مدام حال حاج احمد را می پرسید و نگرانی از سر و رویش می بارید: " حاج آقا حالتون خوبه؟ حاج آقا سرتون درد می کنه؟ کجاتون درد دارید؟ حاج آقا تکون نخورید الان آمبولانس می یاد تو راهه." حاج احمد با عصبانیت درحالی که از درد به خود می پیچید رو به سیدجوان کرد و گفت: "توبرو رانندگیت درست کن و حواست جمع کن نمی خواهد دلت برای من بسوزد. اخه شما را چه به موتورسواری؟ "سیدجوان سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد. جمعیت مردم و ماشین های ایستاده دور میدان محل، بیشتر شده بود. سید بین موتور سوار و حاج احمد، هروله می کرد و جویای حالشان بود: "شما خوبی داداش؟ چیزیت نشده؟ پاهات خوبه؟ کجات درد می کنه؟ " لنگه دمپایی های جوان موتورسوار را برداشت و برایش آورد. خرده شیشه زیادی روی زمین ریخته شده بود. گوشه سر روحانی جوان خونی بود و دردی را در قفسه سینه اش احساس می کرد. @salamfereshte
🔹دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیبایی‌اش چیزی کم نمی‌کرد. راه که می‌رفت، دمپایی های پاره‌اش لق می‌زد و گاهی از پا در می‌آمد. به سرعت می‌پوشید و ادامه می‌داد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصه‌ی تلخی بود. لب از لب باز نمی‌کرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شده‌ای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلول‌هایش می‌بارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت. 🔻دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه می‌کند و کیست و به یاد تمام حرف‌هایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام می‌دادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان می‌گفتم. شرم می‌کردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان .. 🔹هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطره‌ای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذره‌ی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم می‌گیرم. سوزشی سخت، بی تابم می‌کند. سرم را رها می کنم. دست‌هایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتاب‌های اسطوره‌های ایرانی خوانده بودم به بازو می‌بستند و به زور پهلوانی، پاره می‌کردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز می‌بیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها می‌گذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم می‌شود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمی‌توانم تصور کنم. اشک می‌ریزم. مانده‌ام با این تشنگی این همه اشک از کجا می‌آید. 🔻سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق می‌شد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی می‌‌کرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول می‌کردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا می‌دادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم. 🔹نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحه‌هایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم. @salamfereshte
🔹با چشم های گرمش، او را چنان در آغوش می فشارد انگار که با تمام نیروی محبتی که از قلبش تراوش کرده و به چشمانش جوشیده می خواهد او را سیراب کند. بعد از چند دقیقه، رها و به نرمی، او را کف دستش گرفته و بر سجاده می گذارد. مهری که مادرش از کربلا برای او آورده بود. خیره مهر می شود که چند بار آن را با سمباده سابیده و ریزگردهای خاکی اش را درون گلدان ریخته و گفته که بنوشید این خاک تبرکی سالار شهیدان را که هر چه برکت است در این است. سمباده را از کشو در می آورد و لایه ای نازک از روی مُهر را سمباده می کشد. آنقدر کم است که ترجیح می دهد ذره های خاک را درون سجاده اش بگذارد و هر بار، صورت به سجاده گذاشته و خود را خاک آلود تربتی جدش حسین علیه السلام کند. سجاده را داخل کوله می گذارد و مقداری از تربت را به کام می کشد. 🔸خیره به چراغ مطالعه روی میزش شده و خود را در روزهای آینده نگاه می کند و بررسی می کند که در این سفر، به چه چیزهایی نیاز پیدا خواهد کرد. یکی یکی یادداشت می کند تا اگر چیزی را ندارد، تهیه کند. شماره خاله زهرا را می گیرد: "سلام خاله جان. حال شما چطور است؟ الحمدلله من خوبم خداراشکر. خاله جان نمی آیید برویم پیاده روی اربعین؟ خدابیامرز مادرم خیلی دوست داشت برود.. بله.. ان شاالله. بله. خاله جان یک فکری به ذهنم آمده.. بله. راستش داشتم لوازم مورد نیاز را لیست می کردم یادم افتاد به ملحفه دوردوزی شده بسیار سبک و کم حجمی که آن شب در خانه تان به من دادید.. بله همان گل رز آبی .. بله.. خب حافظه مان به خاله مان رفته است دیگر.. بله.. می خواستم اگر نیازش ندارید ازتان قرض بگیرم. به به.. خیلی ممنونم. نه یا خودم می آیم یا داداش محمو.. چشم. هر چه شما بگویید. چشم. دست شما هم درد نکند. خیلی ممنونم. بله حتما.. گوشی را بدهید به طاهره جان با هم کلی حرف داریم قبل از رفتن.. چقدر خوب می شد همه تان می آمدید.. خیر است.. بله.. التماس دعا دارم خاله جان.. فدایتان.. بزرگی تان را می رسانم.. خدانگهدارتان باشد خاله گلم.. به به.. سلااااام طاهره بانووو..." 🔹بعد از چند دقیقه احوالپرسی، گوشی را قطع کرده و جلوی ملحفه می نویسد خاله زهرا. به سجاده اش نگاه کرده و می گوید: "تو که همه جا همراهم هستی عزیزم.. بهترین دوست منی.. " با این حرف، لرزشی تمام وجود ذره مانندش را به حرکت در می آورد. ذره ای که درون سجاده ی زینب، خود را نمایان کرده. ذره ی خاک تربتی که با ساییده شدن، متولد شده و حالا قرار است او مهمان پیشانی زینب شود. با خود می گوید: "خداراشکر که اکنون نوبت من است که بوسه بر پیشانی بزنم." ذره های دیگر، کنار مُهر جا خوش کرده اند و از پُر مِهری صاحبشان حرف می زنند. زینب؟ نه. زینب که صاحب آن ها نیست. همان صاحبی که آن ها را خلق کرده و روزگاری در صحرای کربلا گردشان آورد و سالها بعدترش، همبستگی شان را افزود و به شمایل مُهری که موانع و حجاب های ارتباط با خدا را از بین می برد، به دست مومنین رساند. ☘️ ذره نمایان شده، کش و قوسی به کمر نداشته اش می دهد و گوشش را به صحبت های ناب دیگر ذره های همگروهش که حالا رها از گروه، به تار و پود سجاده کوچک پلنگی زیپ دارِ زینب، فرو می روند می سپارد. ذره ای که گونه ای سرخ تر داشت گفت: "من از سرزمین های بسیار دوری آمدم. چگونه آمدنم خودش یک عمر می طلبد که تعریف کنم اما چیزی که باعث شد فرودم در سرزمین کربلا باشد را دوست دارم برایتان بگویم. و دوست دارم شما هم همین را فکر کنید و بگویید." دیگر ذره ها، ابروهای کمانی و حالت دار نداشته شان را بالا و پایین بردند و چین و چروکی به فک و دهان صورت نداشته شان انداختند و متفکرانه، به گذشته خود اندیشیدند که فکر خوبی است. من هم باید تعریف کنم که چطور سر از کربلا در آوردم. ذره گونه سرخ گفت:"نامم “بَتیرا”ست. اهل فلسطین هستم و روزی که کودکی فلسطینی سنگی از زمین برداشت، من به دنیا آمدم. خود را از زیر آن سنگ، به دستان او چسباندم. تازه از فشردگی رها شده بودم و خبر از بیرونم نداشتم. " @salamfereshte
🔹تازه جاگیر شده بودیم. باز هم مجبور شدیم بلند شویم. خسته شده بودم از بس اسبابم را می بستم ودوباره باز می کردم. نمی شد یک خانه می خریدیم که دیگر مجبور نشویم هر سال بلند شویم؟ خب چرا تمدید نمی کردن؟ نمی گویند آدم درس و کار و زندگی دارد و نمی تواند هر سال خانه جابه جا کند؟ نمی دانند خودش خیلی وقت و انرژی از آدم می گیرد که بخواهد این همه کتاب و وسایل خانه را به نیش بکشد و هی این ور و آن ور ببرد؟ 🔻دیگر حوصله چیدن وسایل را نداشتم. چندتا ورق و خودکار انداختم داخل کیف و لباسهایم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. یک سر دانشگاه رفتن حالم را جا می آورد. امروز کلاس نداشتم ولی می دانستم که دوستهایم کلاس برداشته اند و لااقل می توانستم با آن ها باشم. کارگرها هنوز داشتند کارتن ها را داخل خانه می آوردند. زن همسایه آمده بود تماشا. یک چیزایی را تند تند می گفت. چون حوصله جواب دادن ندارم اصلا گوش نمی دهم که چه می گوید. 🔸همسایه دیگر از خانه در آمد و لحن صدای زن همسایه عوض شد و آن را به فحش و ناسزا بست. کم مانده بود برود و با مشت و لگد از او پذیرایی کند. هنوز صورتش را ندیدم تا عکس العملش را در برابر این ناسزاها که دیگر نیازی به گوش دادن نبود ببینم. از بس که بلند بلند فحش می داد . همین طور که می آمد تا برود سر کوچه، کنار زن همسایه که هنوز در حال گفتن بد و بیراه بود رسید و با لبخند گفت: - سلام حاج خانم، خودتون را اذیت نکنین اول صبحی. حالتون خوبه؟ + به تو چه که خوبم یا نه. چرا از این محل نمی رین؟ ما نخوایم شما مذهبی ها این جا باشین باید به کی شکایت کنیم؟ اصلا شما را چه به دین و ایمون؟ - درست می شود ان شاالله. دعامون کنین حاج خانم که آدم بشیم. با اجازتون و از کنار زن همسایه با همان لبخند مهربانش رد شد. کیفش را سردوشش جابه جا کرد و چادرش را گرفت و داشت به من می رسید. فاصله مان زیاد نبود ولی اینقدر آرام و با طمأنینه راه می رفت که چند ثانیه ای زمان می برد تا به من برسد. چون حوصله رودررو شدن با کسی را ندارم پاتند می کنم سرکوچه و با اولین ماشینی که می آید ، از دستش در می روم. 🔸سوار مترو می شوم. با مترو سریع تر می شود به کلاس رسید. واگن خواهران خیلی شلوغ شده ولی چاره ای نیست. بهتر از این هست که هی بخواهم شکمم را بدهم تو و دست و پایم را کش و قوس بدهم تا بدن آقایان به من نخورد و چندشم نشود. دو سه ایستگاه که می رود، پسرک قد کوتاهی از داخل واگن آقایان می آید و دستمال کاغذی می فروشد. نگاهی به کیفم می اندازم و جای خالیه دستمال کاغذی ام را که می بینم، یادم می افتد که در کافی شاپ، زمانی که نوشابه روی میز ریخته بود، همه را مصرف کردم. از او یک بسته دستمال می خرم. فکرم می رود که خب چرا برای خشک کردن نوشابه ی ریخته شده، از دستمالِ کافی شاپ استفاده نکردم تا الان مجبور نشوم برای یک دستمال 400 تومانی، هزار تومان بپردازم؟ 🔻صدای قردار ضبط شده ی خانمِ داخلِ واگنی می آید که ایستگاه مقصدم را اعلام می کند. از واگن پیاده می شوم. سرم را زیر انداخته ام که نخواهم قیافه خوشگل و بدگل کسی را ببینم. اینقدر این راه را رفته ام و آمده ام که چشم بسته هم می تونم در خروجیِ منتهی به دانشگاه را پیدا کنم. از مترو می زنم بیرون. آفتاب به شدت به صورتم ضربه می زند و کمی مکث می کنم تا گرماش در وجودم برود. باد بهاری وزیدن گرفته و با خودش بوی دود و اگزوز را به دماغم می رساند اما خنکای مست کننده ای دارد. من هم همین خنکی را می خواهم. دود اگزوز را که همیشه می خوریم. سوار اتوبوس می شوم و تا خود دانشکده را با اتوبوس می روم. پله های جلوی دانشکده را دوتا یکی می کنم تا زودتر برسم. مثل همیشه اول به کلاس سر می زنم و وقتی مطمئن می شوم که باز هم کلاس بچه ها در سالن کنفرانس هست، به ساختمان روبرو می روم . 🔹 سعی می کنم نسیم را پیدا کنم. مسلما همآنی که خرده شالی را بر سرگذاشته و موهای اتوکشیده اش هم پیداست باید نسیم باشد. از گوشه سالن رد شال آبیش را می گیرم و می روم پایین. صدای ذهنی ام یک لحظه ساک نمی شود: "آره خودشه. رفته وسط صندلی ها نشسته." اگر بخواهم بروم کنارش باید هی ببخشید و ببخشید بگویم. می خواهم قید نشستن کنارش را بزنم که می بیندم و با دست اشاره می کند که بیا و آنقدر رها و راحت لبخند می زند که تمام دندان های جلویش نمایان می شود. دیگر نمی شود از زیرش در رفت. @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔹هوا رو به تاریکی می رفت. صدیقه، منتظر ایستاده بود تا تاریکی هوا بیشتر شود. کمری چادرش را محکم گره زد و روی چارقد سفیدرنگی که به سر کرده بود، آن را سر کرد و جلویش را گره زد. بقچه حمام را زیر چادر گرفته بود و همان طور که به آسمان نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد: - خدایا خودت کمک کن. چقدر دلم برای نماز خوندن تنگ شده. حیف که امشب، اول وقت نمی شه. 🔸صدای مادر، او را به خود آورد: - ننه این شال گردن رو بگیر سرتو باهاش بپوشون. - نمی خواد ننه. همین چارقد خوبه. - باز مث اون دفه سردرد می شی و پس می افتی. بگیر - چشم. دعا کنین ننه 🔻شال را از گوشه، داخل بقچه فشار داد. ننه میمنت، شروع به خواندن آیت الکرسی کرد و دخترش را با نگاه هایش بدرقه کرد. صدیقه، در ورودی پشت بام را باز کرد. کمرش را خم کرد و پا روی اولین پله گذاشت. پله های بلند را به کندی بالا رفت. پله های پیچ خورده، به انباری که نهایت ارتفاعش به یک متر می رسید تمام شد. کمر صاف کرد اما سرش را دزدید که به سقف انباری نخورد. استخوانی که پشت دریچه پشت بام گذاشته بود را برداشت. دریچه کوچک چوبی را باز کرد. پا روی صندوقچه پایین دریچه گذاشت و روی لبه پشت بام رفت. 🔹دولا دولا راه می رفت که تعادلش را از دست ندهد و کسی هم او را نبیند. ننه میمنت هنوز درون حیاط خانه، ایستاده بود و او را می پایید. دستی تکان داد و چادر و بقچه اش را سفت چسبید. دیوار حیاط را رد کرد و به دیوار خانه همسایه رسید. لبه های دیوار پر شده بود از برگ های پاییزی. آرام و خمیده از روی برگ ها رد شد و پا روی دیوار همسایه بعدی گذاشت. کوچه، از آنجا پیدا بود و باید چند خانه دیگر را هم رد می کرد و از خانه عصمت خانم پایین می رفت. 🔸کمی ایستاد. کمر صاف کرد و چشمش به دو آژان افتاد که پاس شبانه شان را شروع کرده بودند. تا جایی که می توانست خم شد. آرام آرام خود را به دیوار کناری رساند. روی دیوار فقط به اندازه یک پا و نصفی جا بود. به سختی تعادلش را نگه داشت و منتظر شد تا از تیررسش دور شوند. آژان ها خوش خوشان و قدم زنان راه می رفتند و عجله ای در پیمودن کوچه ها نداشتند. هوا کاملا تاریک شده و ظلماتی بود. همین مسئله، صدیقه را کمک می کرد که دیده نشود اما راه رفتن را برایش سخت کرده بود. 🔹 بقچه اش را به گودی پهلویش هُل داد و با دست دیگرش، چادر را گرفت و پاورچین پاورچین دیوار همسایه را رد کرد. هر چند دقیقه می ایستاد و رد کلاه آژان ها را نگاه می کرد و مجدد، حرکت می کرد. بالاخره به خانه عصمت خانم که نزدیک ترین خانه به حمام بود، رسید. از پله های خراب شده پشت بامشان پایین آمد و پاورچین پاورچین، کناره دیوار را گرفت. آرام یاالله گفت اما صدایی نیامد. با اینکه هوا سرد بود اما صورت صدیقه، گر گرفته بود و دانه های عرق، کمری چادرش را خیس کرده بود. از دالان خانه عصمت خانم رد شد. در سنگین خانه شان را آرام باز کرد و به کوچه سرک کشید. کسی در کوچه نبود. آرام از خانه بیرون آمد و در را تا جایی که می شد بی سر و صدا، بست. در، چفت نشد. بقچه اش را که بغل گرفته بود چسبید و روی نوک پنجه، به سمت حمام دو کوچه آن طرف تر حرکت کرد. @salamfereshte
🔹قرص ریز صورتی رنگ را دو شقه می‌کند. نصفش را روی دستمال کنار سماور گذاشته و نصف دیگرش را داخل بشقاب می‌گذارد. لیوان تمیز طرح هندوانه ای را از آب ولرم داخل سماور، پر کرده و به همراه قرص، برای مادر می برد. مادر، چند دقیقه ای است، ناخوش احوال شده و رنگ به صورت ندارد. چشمانش خمار است و بی حال، روی تخت دراز کشیده. مادر، به سختی می نشیند. قرص را از بشقاب زردرنگی که نازدانه اش برایش آورده، بر می دارد و با بی حالی تمام، می‌خورد. 🔸انسیه، نگران حال مادر است. دستانش از اضطراب می‌لرزد. تلفن را برمی‌دارد. شماره پدر را می‌گیرد: "الو. سلام بابا..... ببخشید. "گوشی را قطع می‌کند. تلفن را به کناره ی گوش‌هایی که به گوشواره ای با طرح سیب، زینت شده می چسباند. ابروهای کشیده و مشکی رنگش در هم رفته است. به مادر نگاهی می اندازد و می گوید: "شماره بابا چند بود؟ "دست مادر دراز می شود و انسیه، به یک قدم بلند، تلفن را در دست مادر می گذارد. بشقاب و لیوان را با دست دیگرش، جلوی آینه، روی میز می گذارد و همان جا کنار مادر، می ایستد. 🔹مادر با همان یک دستش، شماره را می‌گیرد و گوشی را به انسیه پس می دهد: "الو. سلام بابا. بابا شما کجایین؟... مامان حالشون خوب نیست..نه دراز کشیدن.. دادم قرص رو..کی می رسین؟... یک ساعت دیگه که خیلی دیره... بابا .. بهتر نیست زنگ بزنیم... باشه. چشم. خدانگهدار." انسیه به اضطرابی غیر قابل پنهان، می‌گوید: "مامان چی کار باید بکنم؟" 🔸مادر، با کف دستش دو سه بار آرام، روی تخت می زند. انسیه به طرف مادر می رود و می نشیند. پای راستش از تخت آویزان است و پای دیگر را جمع می‌کند. سرما به ساق پایش می‌خورد. دامنش را به نرمی، پایین‌تر می‎دهد و پای راستش را کمی بالا می‎کشد. گوشش را نزدیک دهان مادر می برد. مادر، با صدایی که به سختی بیرون می‌آید می‎گوید: "به محمد" گوشی را از انسیه می‌گیرد و شماره محمد را می‌گیرد. نزدیک است گوشی از دست مادر، بیافتد. انسیه آن را نگه می دارد. زنگ می خورد: "الو داداش محمد. سلام. ببین. مامان حالش خوب نیست. بابا هم تو ترافیک و نمی دونم کجا گیر کرده. می تونی بیای مامان رو ببریم دکتر؟" لحن انسیه سریع و تند می شود و مثل فنر فشرده ای، آماده بلند شدن از روی تخت است: "تقریبا یک ربعه...آره باشه خدافظ. مامان محمد گفت الان راه می افته. حاضرشیم. چی کار کنم؟" مادر به کمد دیواری اشاره می کند. انسیه به یک پرش، خود را از تخت پایین می اندازد و به سرعت، به کمد که دو قدم تا لب تخت فاصله دارد می‌رساند. 🔹در کمد را باز می‌کند. چشم می گرداند تا وسایل مادر را پیدا کند. کمدی مرتب با وسایلی ساده، بر عکس کمد اتاق خودش که درهم و برهم است و هر بار که می خواهد بلوزی را پیدا کند، کل طبقه بلوزهایش را زیر و رو می‌کند. یا پَرِ لباس زردرنگی را بیرون می‌کشد و می بیند که نه، آن لباس موردنظرش نیست. گوشه‌ی لباس زردرنگ دیگری را می‌کشد و آنقدر هر چه زردرنگ‌ها را می‌کشد تا پیدا کند. بر فرض بگوییم چه اشکالی دارد؟ این هم روشی است دیگر. اما وقتی همه لباس های زردرنگِ در آورده شده را تا نشده، یکباره داخل ‌طبقه بلوزهایش می‌چپاند و هر بار همین روش را دارد، صحنه ای رنگارنگ و درهم و برهم، داخل کمدش شکل می گیرد. کمی که با این افکار به وسایل مادر نگاه می کند و نمی داند چه چیز را باید بردار، نیم چرخی می زند و به حالت پرسشی، مادر را نگاه می کند. 🔸مادر، به کیف کوچکی در گوشه سمت چپ کمد اشاره می‌کند. انسیه کیف را باز می‌کند. دفترچه‌های درمانی را می بیند. دفترچه‌ها را یکی یکی بیرون می‌آورد و روی طبقه داخل کمد می‌گذارد: "این مال باباست. این مال منه. این مال محسنه. اینم مال مامان." دفترچه مادر را بر می دارد و در کمد را نیم‌پیش می‌کند. مادر، حال ندارد به شلختی دخترش لبخند بزند چه رسد به اینکه تذکر بدهد تا دفترچه ها را به داخل کیف برگرداند. اضطراب را در حرکات عجولانه انسیه به خوبی می‌بیند. سردرگمی‌ای که ناشی از چند عامل است و حال بد او، مهم ترین عامل. سعی می‌کند خود را خوب نشان دهد اما عاجز است. 🔹چادر و کیف مادر، طبق معمول، به جالباسی آویزان است. انسیه مادر را کمک می کند تا بلند شود. با دستپاچگی می‌گوید: "حالا چی کار کنم؟" به پاهای مادر نگاه می‌کند و تند تند می گوید: "جوراب که دارین. شلوار بدم. دیگه دیگه. مانتو بدم؟ روسری هم که دارین.. باشه مقنعه تون رو می دم. و چادر ." صدای زنگ اف اف بلندمی شود. انسیه می دود که در را باز کند: "حتما محمده." @salamfereshte
🔍🔎🌺🔍🔎 🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید https://eitaa.com/salamfereshte/1700 (داستان بلند یا رمان) https://eitaa.com/salamfereshte/1412 (داستان بلند یا رمان) https://eitaa.com/salamfereshte/796 (داستان بلند یا رمان) https://eitaa.com/salamfereshte/136 (داستان کوتاه) https://eitaa.com/salamfereshte/1173 (داستان کوتاه) https://eitaa.com/salamfereshte/580 (داستان کوتاه) https://eitaa.com/salamfereshte/644 @salamferrshte همه رمان ها و داستانک ها تولیدی است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد: - التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه - باشه. الان. 🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت: - ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده - حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی. - روسریمو در نیاوردم که. - ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا 🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت: - آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟ - خونه برادرِ دکتر سیامک. - منظورت همون پرستار سیامکه دیگه 🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت: - حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه. - آقای پرهام هم دعوته؟ - مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا - خدا به خیر کنه. 🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت: - نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره 🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت. 🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد - بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟ - عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد. 🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند. - بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠اولین و مهم ترین 🌟به اطرافت با دقت نگاه کن. خورشید. ماه. آسمان. زمین. گیاهان. درختان میوه. حیوانات و حتی خلقت خود ما انسان ها، همه نعمت های الهی هستیم. خداوند این نعمت های مادی و معنوی را در سوره مبارکه الرحمن بیان کرده است. ☘️قرآن را باز کن. بخوان: الرَّحْمَنُ ﴿۱﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿۲﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿۳﴾ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿۴﴾ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ﴿۵﴾ وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ﴿۶﴾ ... 🌺نعمت های شگفت انگیز خداوند، هر کدام جلوه ای خاص دارد اما شگفت انگیزتر می شود وقتی می بینیم که خداوند بعد از بیان صفت رحمانیتش (الرحمن)؛ سخن از تعلیم قرآن آورده است و این آیات، نشان می دهند که مهم ترین نعمتی که خداوند به انسان عطا کرده، قرآن کریم و تعلیم آن به انسان است. ✍️چرا که در سایه تعلیم انسان توسط خداوند و دریافت و یادگیری و تلقی انسان از قرآن است که کمال نهایی خویش را می شناسد و به آن راه می یابد. چه اینکه تا قرآنی در کار نباشد، چنین آموزش و یادگیری و ره پیمودنی در کار نیست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔍🔎🌺🔍🔎 🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید https://eitaa.com/salamfereshte/1700 (داستان بلند یا رمان) https://eitaa.com/salamfereshte/1412 (داستان بلند یا رمان) https://eitaa.com/salamfereshte/796 (داستان بلند یا رمان) https://eitaa.com/salamfereshte/136 (داستان کوتاه) https://eitaa.com/salamfereshte/1173 (داستان کوتاه) https://eitaa.com/salamfereshte/580 (داستان کوتاه) https://eitaa.com/salamfereshte/644 @salamferrshte همه رمان ها و داستانک ها تولیدی است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💫راه میانبری برای مقرب شدن حفظه الله: 🔹 چقدر خوب است که ما از وصیت های پیامبر اسلام و حضرات معصومین علیهم السلام استفاده کنیم. این وصیت ها، بسیار پربار است و مملو از مطالب کاربردی که انسان بعد از شنیدن، خیلی سریع و زود لازم می شود که در عرصه های مختلف زندگی از این آگاهی ها استفاده کند و به کار بگیرد. ✨به عنوان نمونه، یکی از میراث بسیار ارزشمند و غنی ما که از رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم برای ما به ارث رسیده است، وصیت هایی است که حضرت به امیرالمومنین علیه السلام داشته اند. یا علی یا علی. آنقدر مطالب فوق العاده ای حضرت در این وصیت ها داشته اند. یکی اش را به عنوان نمونه عرض کنم. این حدیثی که می خواهم خدمتتان را بگویم که نصیحتی وصیتی است از رسول گرامی اسلام به مولی الموحدین، امیرالمومنین صلوات الله و صلوات الله علیهما، اولین بار از محضر مبارک استادمان، عارف متاله، مرحوم علامه حسن زاده املی رحمه الله علیه شنیدیم. بعضا در بعضی جوامع روایی مشاهده کردیم از جمله در کافی آمده است. ☘️این روایت، یک راه میان بر را برای رسیدن به کمالت و مقصود را به ما نشان می دهد. طبیعتا ما که مسئولیت سنگینی بر عهده مان گذاشته شده است، بخواهیم یا نخواهیم، الگوی دیگران شده ایم. بخشی از جامعه، حداقل خانواده ما از ما اثر می گیرند و ما را به عنوان الگو قبول دارند، طبیعتا بهره ما از کمالات بیشتر از دیگران باید باشد. یک جورایی زودتر باید خودمان را به کمالات برسانیم. زودتر خودمان را باید اصلاح کنیم تا دیگران. اگر همراه با مردم و گاهی وقت ها پشت سر مردم بخواهیم حرکت کنیم دیگر این چه نحوه الگو بودن است. 🔹ببینید این نصیحت بسیار ارزشمند و سازنده رسول گرامی اسلام به مولا علی علیه السلام را که حضرت فرمودند: يا علي إذا تقرب الناس إلى خالقهم بأنواع البر .. ای علی وقتی دیدی مردم به خالق و پروردگارشان با انجام انواع و اقسام نیکی ها تقرب می جویند، فتقرب أنت إليه بالعقل حتى تسبقهم. تو به خالقت تقرب بجوی با عقل، تا از آن ها جلو بزنی. حتی تسبقه. که عرض کردم راه میانبر است. سبقت بگیرد از دیگران. زودتر برسد. ☘️انجام کارهای خوب خیلی ارزشمند است. اما اگر انسان در عقل شکوفا بشود و در عقل، پیشرفت بکند، کاری کند که عقلش شکوفا شود، عاقلانه تعامل داشته باشد با دیگران. با عقلش دین را بفهمد. با عقل عمل کند به دین. و با عقل دین را گسترش بدهد و تبلیغ بکند، مطمئنا نتیجه بهتری می گیرد. نتیجه ارزشمندتری می گیرد. این خیلی مهم است. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ چهارشنبه 1400/08/05 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom