eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
992 عکس
779 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سر رشته 🌸رفتار ملایم را سرلوحه کارتان قرار دهید. وقتی جملاتی از این دست می گویید : " این آخرین باریه که می گم... دفعه بعد من می دونم و تو.. حالا ببین چیکار می کنم.. " نشان می هید که سررشته روابط از دست شما خارج شده است و فقط دلالت بر ضعف درونی تان است. سعی کنید رفتار ملایم داشته باشید و هیچ تهدیدی نکنید. ☘️خود را با ذکر الهی تقویت کنید. لحظه ای که مستاصل شده اید و می خواهید چنان جملاتی را بر زبان بیاورید، به این نکته دقت کنید که سررشته همه امور دست خداست و از او کمک بگیرید و با ذکر، خود را قوی کنید. آنوقت است که این قوت، خودش را در رفتارتان نشان خواهد داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸چه زود زمان می گذرد یا صاحب الزمان 🌺سلام و رحمت های خاصه الهی بر شما امام عزیزم فدایتان شوم آقاجان، دلمان را به رضایتتان قرص و محکم کنید که در این روزگار، سست نشود و نلرزد و فرو نریزد. ✨وجودتان را شکر آقاجان. حضورتان را. بار عامی که به همه مان داده اید تا با شما سخن گوییم. آن هم صمیمانه نه از پرده آرایه های ادبی و لفاظی هایی که قلب آن ها را نرسوده است. 🍀چه کنم آقاجان. من همین را بلدم. که ساده حرف بزنم. هیچ آرایه و ادبیاتی بلد نیستم. هیچ چیز نمی دانم جز اینکه راحت بگویم آقاجان، فدایتان شوم؛ ما را با همینی که هستیم، می پذیرید؟ در دستگاه شما، همچو منی، اجازه راه یافتن دارد؟ 📣کانال سلام فرشته در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌟زندگی ما سراسر شگفتی است 📌ما از خودمان ناراضی هستیم زیرا خیال پردازی هایی که داریم، به واقعیت نمی پیوندند. اینکه زندگی عالی داشته باشیم. همسری که در هر شرایطی برایمان بهترین باشد یا شغلی راحت و پر درآمد داشته باشیم، همیشه کارهایمان را سر وقت انجام دهیم و به بهترین صورت آن را تحویل دهیم و .. 🌺واقعیت زندگی ما بسیار زیباست. سراسر شگفتی است اما ما این واقعیت ها را نمی بینیم زیرا خودمان را با توهماتی که داریم، از ایده آلها و انتظاراتمان، مقایسه می کنیم. معلوم است که وقتی نگاهت به یک بنز باشد، ماشین پژو زیرپایت، صفر کیلومتر و روان هم باشد، باعث شادی تو نمی شود. ❌ دست از توقعات و ایده آل نگری های غیرواقع بینانه برداریم و از زندگی لذت ببریم. شاد باشیم و در جهت رسیدن به کمال بیشتر، تلاش کنیم و قدم برداریم. نه اینکه الانمان را به خاطر آیده آلی که شاید هرگز به دست نیاید، خراب کرده و نادیده بگیریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان ✨اسعدالله ایامکم.. الهی که هر روز قلب و دلتان از اعمال شیعیان راضی و خشنود باشه 🌹آقاجان، میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها را به شما تبریک می گویم. حتما خیلی خوشحال هستید. قطره ای از خوشحالی ای که شما دارید را من حتی فهم نمی کنم. این را می دانم اما خوشحالم که شما خوشحال هستید. الهی که روز شادی و سرور دائمی اهل بیت علیهم السلام با ظهور و جهانی شدن دولت تان ببینیم. 🌟آقاجان، بهترین هدیه را امروز از خداوند برایمان بگیرید. خودتان را به ما هدیه دهید. دلم شما را می خواهد. بودن با شما را. فقط برای شما بودن را. فقط برای شما کار کردن را. فقط شما را. فدایتان شوم. 🌸یک هدیه هم برای دوستانم بگیرم آقاجان. اجازه می دهید؟ 🍀مولاجان، و صلحا و و را از های آخر الزمانی و به شری در امان بدار تا در صف سربازان شما باشند، محافظ مان باش و ما را از و نجات ده و ما را در حصن حصین ، نگه دار. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺🌺از امشب، منتشر می شود رمان ، داستان زندگی کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی ، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. 🌹این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢 از امشب که مصادف است با سالروز میلاد پر برکت بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها، شما می توانید این داستان بلند را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید. به قلم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد: - التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه - باشه. الان. 🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت: - ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده - حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی. - روسریمو در نیاوردم که. - ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا 🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت: - آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟ - خونه برادرِ دکتر سیامک. - منظورت همون پرستار سیامکه دیگه 🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت: - حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه. - آقای پرهام هم دعوته؟ - مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا - خدا به خیر کنه. 🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت: - نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره 🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت. 🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد - بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟ - عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد. 🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند. - بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟سلبریتی 🌸بیایید فکر کنیم اگر معتقد به خدا نباشیم، می توانیم با افرادی که با ما بدی می کنند، حق مان را می خورند، برایمان مزاحمت ایجاد می کنند یا مانع از رسیدن ما به خواسته ها و علایق و آرزوهایمان می شوند، به خوبی رفتار کنیم؟ شاید یک یا دوبار یا حتی صد بار. اما اگر مدام کنار دستتان باشند چه؟ اگر تمام زندگی تان بر این شیوه باشد چه؟ ☘️مطمئنا آنی که به خدا معتقد است، در هر شرایطی می تواند از زندگی اش لذت ببرد و آن را شیرین کند. حواسمان به خدایمان باشد. او می بیند. او ما را نقش اول زندگی مان قرار داده. بازیگری خوبی برای خدا باشیم. یک سلبریتی واقعی بین اهل آسمان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💯💯 منتشر شد 🌀رمان ، داستان زندگی پزشک و کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد... 🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید ❄️نکات تربیتی، عکس نوشته، داستانک و دو رمان دیگرم را نیز می توانید در کانال زیر دنبال کنید. ✍️ 🌹با ما همراه باشید🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند: - خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی - ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت. 🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند. 🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد : - بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز. 🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد: - بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش. 🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت: - می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان. - نه ممنون. - خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی. 🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد. 🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد - ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی. 🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود. - شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟ - ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان. - هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش. 🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند. - بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه 🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم سلام آقاجانم.. صبحتان بخیر 🌺آقاجان .. می دهید هر بار که با شما می زنم، خیلی زیاد از شما چیز بخواهم؟ می دانید آقاجان، وقتی بزرگ و کریمی را می بیند از او می خواهد دیگر.. بزرگ ترین است و تمام دارایی ها مال اوست و من فقیرم و اگر نکند هیچ ندارم. این الهی هم شما هستید. پس به من حق بدهید که هر بار با شما حرف می زنم، صدها چیز بخواهم. خواسته هایم که تمامی ندارد... 1️⃣اول چیزی که ازتان می خواهم این است که تمامی خواسته هایم را بدهید .. کنید که بدهند.. 2️⃣دومین خواسته ام این است که خودتان به دلم بیاندازید که چه چیزهایی را بخواهم. 3️⃣و سومین خواسته ام این است که خودتان را به ما بدهید.. یعنی خودتان را برای ما ، از بخواهید .. خواستن شما را به ما بدهد.. شما را به ما بدهد.. تان را. تان . نورتان را. رضایتتان را. 4️⃣چهارمین خواسته ام این است که در لحظه لحظه زندگی مان و کارهایمان را به ما بدهد. آن طور که نامه اعمالمان پر باشد از اعمال خالصانه و بواسطه این و ای که شما به ما داده اید، روز حسابرسی اعمالمان ، جلوی عالم سربلند باشیم که ببینید مولایم چه به من هدیه داده است. 5️⃣پنجمین خواسته ام این است که خواستن و را به ما بدهید.. مدام بخواهیم ازتان.. دلمان بخواهد با شما باشیم و بخواهیم از کریم.. از خدا بخواهیم. از فضلش بخواهیم. بخواهیم و بخواهیم و بدانیم که هیچ لایق نیستیم اما بخواهیم. .. فدایتان شوم.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه