eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
797 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📢📣 💯💯 رمان در پیام رسان های داخلی 🔵در صورت تمایل به انتشار و پیوستن به این لیست، به آیدی زیر پیام بدهید: @yazahra10 ✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم در کانال های زیر منتشر می شود. 🌹با ما همراه باشید🌹 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📢گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
🌟همه اعمال صالحم، هدیه شما باشد آقاجان.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌺امام باقر علیه السلام ـ لما سُئِلَ عَن يَومِ الجُمُعَةِ وَ لَيلَتِهَا ـ: لَيلَتُهَا غَرَّاءُ وَ يَومُهَا يَومٌ زَاهِرٌ، وَ لَيسَ عَلَى الأَرضِ يَومٌ تَغرُبُ فِيهِ الشَّمسُ أَكثَرَ مُعَافاً مِنَ النَّارِ مِنهُ، مَن مَاتَ يَومَ الجُمُعَةِ عَارِفاً بِحَقِّ أَهلِ هَذَا البَيتِ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بَرَاءَةً مِنَ النَّارِ وَ بَرَاءَةً مِنَ العَذَابِ، وَ مَن مَاتَ لَيلَةَ الجُمُعَةِ اُعتِقَ مِنَ النَّارِ. 🌸 ـ آن گاه که در بارۀ روز و شب جمعه از ایشان پرسیده شد ـ: شبش روشن و روزش نورانی است. روزی در روی زمین، خورشید در آن غروب نمی‏کند که بیشتر از جمعه کسانی در آن از آتش [جهنّم] رهایی یابند. هر که در روز جمعه بمیرد در حالی که حقّ این خاندان را بشناسد، خداوند برایش بیزاری از آتش و بیزاری از کیفر [الهی] را می‏نویسد و هر که در شب جمعه از دنیا برود، از آتش رهایی می‌یابد. 📚 الكافي: ج3 ص415 ح8 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحی را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺آقاجان، می گویند دعای پدر در حق فرزندانش مستجاب است. 🌱دعایم کن پدر جان. آقاجان. ملکه فضائل اخلاقی شوم و خالی از هر رزیله ای. توحیدم به یقین برسد و عبادتم به اخلاص. 🌱دعایم کن پدر جان. دعایم کن که دعایتان در حقم مستجاب است. 🌱دعایم کن باقی عمرم را خالی از گناه سپری کنم. 🌱دعایم کن سنت های نیکو و صدقات جاریه ای پایه گذاری کنم. 🌱دعایم کن نوردیده ات باشم. آقاجانم. فدایتان بشوم پدرجانم.. دعایم کن 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💯💯 توجه توجه 🔻باور کردنش سخت است. وقتی باورش سخت باشد پس عمل کردنش هم سخت است. 🔸آنقدرها که به نظر می رسد، خیلی هم سخت نیست. از کوه کندن که سخت تر نیست. فقط باید عمل کنیم. خوب عمل کنیم. 🔹اگر در تک تک رفتارهایمان، مان را به بدهیم، زندگی مان گلستان که هیچ، باغ و بوستانی می شود که نگو. 🌸نه اینکه و سختی ها از بین می رود. نه. سختی که هست. اما نه از آن مدل سختی ای که در اثر فراموش کردن ست. معیشه ضنکا دیگر نیست. و است. قابل تحمل است. اعصاب خرد کن نیست. از امروز، نیت کن که توجه کردن به خواست و رضای را در همه حالت ها و کارهایت کنی. 🌱قدم به قدم پیش برو. قدم اول را با دو تا سه کار بردار. دو تا سه کاری که مداوم انجامش می دهی. مثلا اگر خانم خانه هستی و کارهای خانه را می کنی، از آن ها کمک بگیر. اگر آقای هستی و فعالیت بیرون از خانه داری، از همان ها شروع کن. 📌از هر چه که می خواهی، فقط، کن. قطره قطره جمع گردد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
💎وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید ✨به جوانها توصیه میکنم وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید؛ ☘️شما امام را ندیده‌اید امّا امام مجسّم در همین وصیّت‌نامه، بیانات و گفتارها است. 🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّت‌نامه و مانند اینها هست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶ @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت: - ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی. 🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت. - سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم.. 🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت: - الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار 🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد. - جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش. 🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد. - جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم. 🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت: - الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ - الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون. 🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید. - خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد - نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟ صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد. - حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم. 🔹🔹🔻🔹🔹 🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد : - یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟ - ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن. - عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان صبح تان بخیر و برکت .. 🍀 الهی که توفیقمان شود هر روز، اول به شما سلام دهیم و هر شب، نفر آخری که هم کلامش می شویم شما باشید. ❄️الهی که خواب هایمان رنگ مهدوی بگیرد از این صحبت های روزانه مان. و روزهایمان بوی مهدوی بگیرد از خواب های شبانه مان. 🌸آقاجان، صبح مان را با یاد تو متبرک می کنیم. به یمن این تبرک، از خدا می خواهیم معرفتمان را به شما الساعه بیشتر و بیشتر بگرداند و ما را در زمره یاران بصیر و خاصت قرار دهد. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💥چطور می توانم خانواده ام را از انحراف ها دور نگه دارم؟ 🔹هنگام مواجه شدن خانواده تان با انحراف، از هر نوعش که باشد، شاید کاری از دست شما برنیاید. شاید اصلا آنجا نباشید یا از مسئله پیش آمده خبر نداشته باشید. ناراحت و نگران کننده است. اما شاید قبل ترش، بتوانید کاری انجام دهید. 🌸اگر بتوانید ارتباطی سالم با اهل خانه داشته باشید، می توانید این امید را داشته باشید که همین ارتباط سالم، مانعی در برابر انجراف خانواده تان باشد. ارتباطی سالم بر پایه تکریم شخصیت. بر پایه عزت نفس دادن . برپایه احترام گذاشتن. چنین ارتباط سالمی است که باعث بالارفتن عزت نفس و کرامت نفسانی خانواده تان شده و انحرافات و شهوات نفسانی در نظرش کوچک و خوار می شود (1) و به قولی، درگیرشان نمی شود ان شاالله. 🌺امام علی علیه السلام: من‌ كَرُمَت‌ عَلَيهِ‌ نَفسُهُ‌ هانَت عَلَيهِ شَهوَتُهُ. (نهج البلاغه، حكمت ۴۴۹.) 🍀هر كس براى خودش ارزش قائل باشد، شهوتش نزد او بى ارزش مى‌شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی هر چه با سر پرستار صحبت کرد که اجازه پذیرش را بدهند، زیر بار نرفتند و گفتند رئیس بیمارستان، آقای پرهام، دیروز تاکید کردند که پذیرش های شبانه این مدلی نداشته باشند. سرپرستار برگه دست نویس آقای رئیس را نشانش داد و تاکید کرد اگر باز هم اصرار کند، موظف است با آقای پرهام تماس بگیرد. خانم میلانی، سرپرستار بخش، ضحی را گوشه ای برد و آرام در گوش ضحی گفت : - خودت که می دونی پرهام چه مدل آدمیه. بهونه دستش نده. ببرشون بیمارستان بهار. اونجا پذیرش می کنن. ضحی ناامیدانه گفت: - لااقل یک ولیچر بدید این بنده خدا تازه زایمان کرده. 🔸ضحی، خانم زبیدانی را روی ویلچر نشاند. دورش را پتویی پیچید. بچه اش را در آغوشش داد و با سرعت، او را از بیمارستان خارج کرد. فاصله این بیمارستان تا بیمارستان بهار، چند خیابان بیشتر نبود. در این فاصله کم، به یاد روزهای استخدام و انتخاب محل کارش افتاد. - ببخشید استاد، چرا بیمارستان آریا را پیشنهاد می کنید؟ - هم از نظر امکانات به روزترین بیمارستان است و هم بنده با رئیس بیمارستان دوست هستم و می دانم چقدر باعث رشد و پیشرفت شما می شود. دستتان را برای کسب دانش باز می گذارد 🔻از هر استادی می پرسید، همین را می گفتند. و البته همه اساتید هم در همان بیمارستان، به دانشجوها درس می دادند اما بیمارستان بهار را هیچکس توصیه نمی کرد و می گفتند امکانات کمی دارند. دستگاه هایشان قدیمی است. افکار سنتی و قدیمی ای دارند و اساسا مخالف پیشرفت برای زنان هستند. ساعت های شیفتشان طولانی تر است و حقوق و مزایای کمی می دهد. حالا داشتند به همین بیمارستان می رفتند و کمی نگران بود. 🔸خلاف انتظارش، پذیرش بیمارستان بهار، خیلی راحت پرونده تشکیل داد و تماس گرفت دو خانم آمدند و زائو را بردند و رو به آقای زبیدانی پرسیدند: همراه خانم ایشون هستند؟ آقای زبیدانی مانده بود چه بگوید. آنقدر عجله ای حرکت کردند که فراموش کرده بودند به مادر خبر بدهند. ضحی که متوجه مسئله شده بود گفت: - شما تماس بگیرین همراهشون بیان. تا اون موقع من هستم نگران نباشین. 🔹ویلچر حرکت کرد و ضحی هم پشت سرش، وارد بخش شد. دیوارهای رنگ سفید بخش جا به جا با تابلوهای اسامی اهل بیت علیهم السلام تزیین شده بود و نور سبز رنگی روی تابلو افتاده بود. بچه را گرفتند و بعد از وصل کردن دستبند شناسایی، به بخش نوزادان بردند. خانم زبیدانی را داخل اتاقی بردند و لباس بیمارستان پوشاندند. سرم وصل کردند و او را با سلام و صلوات، روی تخت خواباندند. ضحی از رفتار خوش پرستار و ماما خوشش آمده بود دیگر چه رسد به زائو. خانم زبیدانی که حالش از روی تلخ پرستارهای بیمارستان قبلی، گرفته بود؛ معترضانه از ضحی پرسید: - خانم سهندی، شما چرا تو این بیمارستان کار نمی کنین؟ ضحی فقط لبخند تحویل زائو داد. با شنیدن صدای سرپرستار، از خانم زبیدانی دور شد. سرپرستار مجدد تکرار کرد: - همراه خانم زبیدانی ، تشریف بیارین ایستگاه پرستاری - بله خانم چیزی شده؟ - شما ماما هستین؟ - بله - بچه را شما به دنیا آوردین؟ - بله - نیروهای اورژانس کجا بودن؟ - نرسیدند. منم اگه دیرتر رسیده بودم بچه خودش دنیا اومده بود. چطور؟ بچه حالش خوبه؟ - بله خداروشکر خوبه. چیزی نیس. فقط چند تا سواله که باید پُر کنم. نگران نباشین. 🔸در همان فاصله ای که ضحی به سوالهای سرپرستار پاسخ داد، همراه زائو هم آمد. ضحی خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. تازه یادش آمد امشب شب عید بود و بعد از مسجد، کجا رفته بود و باز هم ناراحتی عمیقی بر جانش نشست. - ایکاش هیچوقت به اون مجلس کذایی نمی رفتم. 🔹گوشی اش زنگ خورد. مادر بود. چند دقیقه ای طول کشید تا خیال مادر را راحت کند که همه چیز خوب است و به خیر گذشت. از بیمارستان که بیرون رفت، ماشینش را ندید و یادش افتاد که آن را جلوی بیمارستان آریا گذاشته و از آنجا با ماشین آقای زبیدانی به اینجا آمده است. از حیاط سرسبز بیمارستان که تاریکی شب از جلوه اش کم نکرده بود رد شد. از نگهبانی خارج شد. بعد از آن همه دوندگی، خستگی به جانش ریخته شده بود. پله های پل عابر پیاده را به سختی بالا رفت. هنگام پایین آمدن، اقای زبیدانی را دید که با دست گل بزرگی، به سمت بیمارستان می رود. پله ها را پایین آمد. منتظر تاکسی شد. ماشین مشکی شاسی بلندی، عقب تر، نور بالا زده و ایستاده بود. خیابان شلوغ بود و ماشین ها پرسر و صدا، از جلویش رد می شدند. اولین تاکسی را که دید دربست گفت و سوار شد. سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺آقاجان، خامه را به نامت، بر ورق می کشم. به خود می بالد آن دستی که نام تو را مشق می کند. به خود می بالد آن قلمی که جوهر در نام تو، پخش می کند. به خود می بالد آن ورقی که نام تو بر پیکره وجودش، نقش می بندد. ☘️ما را خالی از خودت، مگردان آقاجان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه