eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت امام جعفر علیه السلام بر شیعیان و شیفتگانش خصوصا مولایمان امام عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت باد. 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔸رفتن به خرمشهر و مسجد جامعش، از برنامه های بعدی مان است. خسته ام. بسیار خسته. کمرم کمی تیر می کشد. به نظرم فعالیت زیاد این چند روز، به کمرم فشار آورده. به محض رفتن به اردوگاه، دراز می کشم. ریحانه کنارم می نشیند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند. می گویم: - یادته ریحانه وقتی تصادف کردم.. چقدر بد اخلاق بودما.. ببخشید. دست خودم نبود. احساس فلجی، خیلی بده + می فهمم. اشکالی نداره. طبیعیه. تازه شما که خیلی خوب بودی.. گل بودی. شما ما رو ببخش و حلال کن - فردا قراره کجا بریم؟ + خرمشهر - واقعا؟ مسجد جامع؟ یعنی هنوزم اثر تیرها روی گنبد و دیوارهاش هس؟ + فکر کنم باشه. می ریم می بینیم ان شاالله. - دیگه کجا؟ + لب اروند.. ان شاالله 🔹چقدر غریب می گوید اروند. فکر کنم به خاطر غواص ها و شهادت های مظلومانه شان است که این طور، اروند را غریب و پر احساس می گوید. به خاطر ماساژ از ریحانه تشکر می کنم. چفیه ام را روی چشمانم می اندازم تا نوری که راهرو را در طول شب، روشن نگه می دارد، مزاحم خوابم نشود. نمی دانم بعد از سکوت ریحانه، چقدر طول کشید اما دیگر، چیزی نفهمیدم و خوابم برد. 🔸وسط شب از شدت گرما و صدای گریه بچه ها، از خواب بیدار می شوم. غیر از مادر آن دو بچه، همه خوابند. کولر خاموش است و هوا دم کرده. مادرشان سعی می کند آن ها را آرام کند. به اطرافم نگاه می کنم. به سختی خود را از جا می کنم و بلند می شوم تا کولر را روشن کنم. از آب سرد کن، لیوان آبی برداشته و به سمت مادر بچه ها می روم: - هوا گرمه. شاید تنشنونه. = ممنون. نمی دونم چرا اینقدر بی قراری می کنن. - طبیعیه. احتمالا خسته ان خیلی. می خواین یکی شون رو من بزارم رو پاهام؟ = نه ممنون. ببخشید شما رو هم بیدار کردیم 🔹برای بچه ها صلوات می فرستم تا آرام شوند و بخوابند. مادر بیچاره شان بعد از این همه فعالیت امروز، شب نتواند بخوابد خیلی اذیت می شود. بچه ها کمی آب می خورند. مادر، لباس هایشان را سبک می کند و بادشان می زند. یاد کولر می افتم که هنوز روشنش نکرده ام. دکمه کولر را که می زنم، به بچه هایی که روبروی دریچه های کولر خوابیده اند نگاه می کنم. آرام، پتوها را رویشان می اندازم که از باد مستقیم کولر سرما نخورند. خودم کمی جلوی باد می ایستم تا خنک شوم. 🔻به دنبال ریحانه می گردم. خبری از او نیست. لابد رفته است سرویس بهداشتی. کمی که می گذرد و نمی آید، کنجکاو می شوم که کجاست. چادر رنگی ام را از روی تخت برمی دارم تا به حیاط، سرک بکشم. یکی از دمپایی های آبی رنگ دم راهرو را می پوشم. آرام و بی صدا، تا دم در حیاط می روم. کسی در حیاط نیست. اینجا، شب هایش هم گرم است. کمی جلوتر می روم و اطراف را به دنبال ریحانه، نگاه می کنم. سایه ای می بینم. جلوتر می روم. از چادرش می فهمم ریحانه است که به نماز ایستاده. صبر می کنم تا نمازش تمام شود. می گویم: - دختر تو خواب نداری؟ 🔸فقط لبخند تحویلم می دهد. کنارش می نشینم. نگاهی پر مهر به صورتم می اندازد و لبخند تحویلم می دهد. انگار که لال باشد، حرفی نمی زند. کمی که در سکوت کنارش می نشینم می گویم: - آقا من خوابم می یاد. برم بخوابم؟ + برو عزیزم.. منم ی کم دیگه می یام. از جا بلند می شوم و به رختخواب رفته و خوابم می برد. 🔻امروز قرار است برویم خرمشهر.. این را ریحانه گفته. قرار است برویم لب اروند. یاد اروند، وجودم را به لرزه می اندازد. اروندی که بیرون از اب، نگاهش کنی آرام است و داخلش که بروی، چنان متلاطم که مثل یک گرداب، تو را به درون می کشد. نماز ظهرمان را قرار است در مسجد جامع خرمشهر بخوانیم و قبل از آن، پا در ساحل اروند بگذاریم. 🔹تمام مدتی که در اتوبوس نشسته ایم، ریحانه مشغول ذکر صلوات و استغفار است. حال و هوایش متفاوت است. دلشوره عجیبی دارم. شاید صبحانه ای که خورده ام معده ام را تحریک کرده. اما حال منم خوش نیست. سر به شیشه می چسبانم و بیرون را نگاه می کنم. با صدای کشیدن دستی اتوبوس، نگاهم را به جلو می برم. رسیدیم. همان اروند خروشانی که غواص هایمان را با خود برده است. @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی "شهید گمنام سلام" مربوط به قسمت دیشب قلب و دلهایتان پر نور الهی. @salamfereshte
🎥شاهد شماییم 🌸ومَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ🌸 🌲 ومَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ🌲 💧ولَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ 💧 💫 إلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ 💫 🌺ومَا يَعْزُبُ عَن رَّبِّكَ مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ🌺 🍀ولَا أَصْغَرَ مِن ذَٰلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ 🍀 🍃🌼🍃🌼🍃 🌸ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺷﻐﻞ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ ﺑﺎﺷﻲ🌸 🌲ﻭ ﻫﻴﭻ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻲ ،🌲 💧ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻴﺪ،💧 💫 ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻫﺴﺘﻴﺪ ، ﮔﻮﺍﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ . 💫 🌺 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺯﻥ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ 🌺 ☘️ﻭ ﻧﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺫﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﺛﺒﺖ ﺍﺳﺖ.☘️ سوره یونس / آیه 61 @salamfereshte
🔹از اتوبوس ها پیاده می شویم. بلندگو دست آقای فتحی نیست. او را در جمع آقایان نمی بینم. آقای راوی که اسمش را نمی دانم، همه مان را گوشه ای ، نزدیک اروند، جمع می کند. از عملیات والفجر هشت می گوید. اطرافم را نگاه می کنم. دلم می خواهد گشتی بین نی های آن طرف بکنم اما می مانم و گوش می دهم. بچه های کوچک آن مادر، بدو بدو می کنند و پدر و مادرشان به دنبالشان افتاده اند. یکی را پدر بغل می کند و دیگری را مادر. در جمعمان می ایستند و به صحبت های راوی گوش می دهند. 🔸بعد از صحبت ها، به جایگاه کشتی مانندی که لب اروند است می رویم. کنارِ کنارِ آب اروند. زیر پایمان آب است که رد می شود. اطراف را نگاه می کنم. لبه این جایگاه کشتی مانند، طناب کشیده اند و تذکر می دهند که جلوتر نرویم. عقب تر می ایستم و سرم را به جلو خم می کنم به امید اینکه آن لایه متلاطم اروند را که می گویند خروشان است و خشمگین، ببینم. جریان آب، آرام است. هر کس گوشه ای رفته و مسئولین مدام تذکر می دهند که خیلی دور نشوید و لب آب نروید. به سمت نی زارهایی که گوشه سمت راست این جایگاه کشتی مانند است، می روم. نی ها از قد من بلندترند. به آن ها دست می زنم. حس خوبی دارم. برای اینکه از گرمای آفتاب فرار کنم، چفیه ام را روی سر و چادر مشکی ام انداخته ام. از همین نشانه، ریحانه مرا پیدا می کند و با خود به داخل نی ها می برد. 🔹راهرویی از نی هایی که قدشان از تو بلندتر است. دلم می خواهد همین جا زیر اندازی بیاندازم و دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم. به ریحانه می گویم: - جون می ده برای قایم شدن. ی زیر انداز بندازی و چایی بخوری + تو این هوای گرم و چایی؟ - خب حالا، یخمک بخوری. مهم اون دراز کشیدن لای این نی هاست.. ببین چقدر بلنده! 🔻با صدای بلندگو، از لای نی ها بیرون می رویم. همه به طرف آقای بلندگو به دست می روند. کمی آن طرف تر، جایگاهی است و سایه زیر سقف آن. برخی ها زودتر از ما، زیر سقف و سایه رفته اند. به اروند نگاه می کنم. دو سربازی که روی عرشه آن جایگاه کشتی مانند ایستاده اند، جا به جا شده اند و با هم صحبت می کنند. 🔸همه زیر سقف رسیده ایم. برخی ها از خستگی، همان جا نشسته اند و چادرهایشان خاکی تر شده است. ما ایستاده ایم. صدای آهنگران از بلندگوی یادمان شهدا که در حال خواندن شعر سبکباران است به گوش می رسد: رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟ 🔹 راوی، شروع به صحبت می کند. از رشادت های غواصان که می گوید و از عملیات، باز هم چشم ها گریان می شود. خیلی ها روی زمین نشسته اند. چادرهایشان را روی صورت کشیده اند و ناله سرداده اند. من هنوز ایستاده ام. ریحانه هم سمت راستم ایستاده و شانه هایش می لرزد. راوی، بلندگو را به مداح می دهد و او شور می گیرد. سینه می زنیم. به یاد شب های عملیات.. صدای آهنگران با صدای گریه و ضجه جمع، قاتی می شود: بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکم تر بکوبیم 🔸مداح روضه می خواند و همه مان به یاد سالار شهیدان، ناله می زنیم. مداح هم خودش به گریه افتاده و نمی خواند. آهنگران اما، هنوز دارد می خواند: بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در بکوب ای دل هزاران بار دیگر 🔻صدای شعرخوانی مداح، روی صدای آهنگران می آید. همه با مداح، دم می گیریم و گریه می کنیم. مداح سلام می دهد: "السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین. و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. "دیگر، صدای مداح نمی آید اما هنوز، صدای گریه ها قطع نشده است. نمی دانم این همه اشک را این روزها، از کجا آورده ام. صدای آهنگران قلبم را نوازش می دهد و من هم همراه او، زمزمه می کنم: الا! ای عاشق اندوه گینم نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز، باز است 🔹تکانی سمت راستم ایجاد می شود. چادر را از صورتم کنار می زنم. یکی از خانم ها در حال دویدن است. سرعتش زیاد است و باد، انتهای چادرش را تکان تکان می دهد. حساس می شوم. چرا می دود؟ @salamfereshte
💎وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید ✨به جوانها توصیه میکنم وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید؛ ☘️شما امام را ندیده‌اید امّا امام مجسّم در همین وصیّت‌نامه، بیانات و گفتارها است. 🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّت‌نامه و مانند اینها هست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶ @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹از جا بلند می شوم. نمی دانم چه کار کنم. یعنی چه شده؟ او به همان جایگاه کشتی مانند می رسد و درون آب، شیرجه می زند. ترس، تمام وجودم را چنگ می زند. ریحانه است. فریاد می زنم:" ریحانه" مثل تیر از چله کمان رها شده، به سمت اروند می دوم. ریحانه با چادر، در آب، شنا می کند. کمرم تیر می کشد. همان طور که می دوم، مستاصل به اطراف نگاه می کنم و فریاد می زنم:" آقا سعید. آقا طیب. " مسئول پایگاه بسیج، آقا طیب، به سرعت می دود. از من رد می شود و بی معطلی، درون آب می پرد. سربازها کجا هستند. مادر بچه ها دنبال بچه هایش می گردد. بچه ها نیستند. به لب اروند می رسم. فریاد می زنم: "ریحانه. ریحانه. " فریادم بیشتر شبیه جیغ زدن است. صدای همهمه از پشت سرم می آید. لب کشتی می نشینم و ضجه می زنم ریحانه. 🔸 سربازها سوار قایق شده اند و موتورش را روشن کرده اند. جلیقه نجات و طناب دارند و من فقط فریاد می زنم. طناب لب کشتی سرجایش نیست. ریحانه از آب بیرون می آید. یکی از بچه ها روی دستش است. کمی معطل می کند. انگار طنابی به کمرش می بندد. یکی از پایه های طناب که به گوشه کشتی پیچ شده است، تکان تکان می خورد. نگاهش به آقا طیب که می افتد به سختی از درون آب می گوید: بچه. و خودش مجدد زیر آب می رود. فریاد می زنم. عده ای ما را از لب آب دور می کنند. 🔹مادر بچه ها که تازه فهمیده چه شده، جیغ می زند. پدر بچه ها نعره می کشد و بقیه سعی می کنند آرامشان کنند. من هم فقط ریحانه را فریاد می کنم. می خواهم درون آب بپرم و ریحانه را نجات بدهم. جلویم را می گیرند. چفیه ام درون آب می افتد. قایق به بچه که روی دست آقا طیب است، می ایستد. بچه را از آب بیرون می کشند. سرفه می کند. صدای خوشحالی جمعیت می آید که: یکی شون رو نجات داد! 🔸به دنبال ریحانه، اطراف را نگاه می کنم. نیست. هیچکس نیست. آقا طیب رد طناب را گرفته و به سمتی شنا می کند. به سمت پایه پیچ شده لبه کشتی که کمی کج شده می روم و سفت آن را می چسبم و یا زهرا یا ابالفضل می گویم. بچه دیگر از آب بیرون می آید. روی سر ریحانه است. به سختی او را روی سرش نگه داشته. حرکتی نمی کند. بچه را به پهلو گرفته و می خواهد طناب را به او ببندد. انتهای طناب را درون دستش می بینم. خدا خدا می کنم بتواند . چادرش به عقب کشیده شده و از سرش رها می شود. سر ریحانه زیر آب می رود. بچه هم تا گردن زیر آب می رود. حال خودم را نمی فهمم. فقط پایه طناب را چسبیده ام و دست دیگران را که سعی می کنند مرا از زمین بلند کنند، پس می زنم و یا زهرا می گویم. 🔹آقا طیب طناب درون قایق را به سمت ریحانه می اندازد و خودش به سمت او شنا می کند. طناب زیر آب می رود. اقا طیب به بچه رسیده است و بچه را بالاتر از سطح آب گرفته و فریاد می زند: زود زود. قایق کنار او می ایستد. به محض اینکه بچه را می دهد، به همان سمتی که چادر ریحانه رفته است، شنا می کند. زیر آبی می رود. یک نفر دیگر درون قایق ایستاده و طنابی به کمرش بسته و درون آب شیرجه می زند. حال بچه دوم خراب است. روی شکمش را فشار می دهند و تنفس دهان به دهان می دهند. موتور قایق روشن می شود و قایق به سرعت، خود را کمی آن طرف تر، به لب اروند می رساند. یک نفر بچه دوم را روی دست گرفته. به سرعت از لبه قایق، جهشی به سمت خشکی می کند و به سمت نیروهای اورژانس می دود. چند سرباز، بچه دیگر را تحویل می گیرند و او را هم به سمت ماشین اورژانس می برند. پدر بچه ها به سمت آن ها می دود. لابلای گریه هایم، خدا را شکر می کنم. 🔻دنبال ریحانه می گردم. دماغه قایق بالاتر از سطح آب است و به سرعت، به وسط اروند می رود. از ریحانه خبری نیست. فریاد می زنم و گریه. خانم ها مرا به زور بلند می کنند و عقب می برند. نگاهم به اروند خشک شده. یاد حرفهای راوی می افتم: " اروند یعنی وحشی. سطح آب، آرام است اما زیر آن، جریان شدید و متلاطمی دارد و غواصان را به درون خود می کشید" صدای مردی بلند می شود:" اونجاست. " 🔸چشم می گردانم. سر آقا طیب را می بینم که از آب بیرون آمده و ریحانه را با خود به کناره می کشاند. او را به درون قایق می کشانند و بعد آقا طیب و مرد دیگری که درون آب رفته بودند وارد قایق می شوند.از اینکه ریحانه را نجات داده اند خوشحال می شوم. از جا بلند شده و به سمتی که قایق می رود، می دوم. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید اگر می خواهید معنویت مثل چشمه ای از شما سرازیر بشه و بدون اجبار و اکراه، تشنگان بنوشند و به سوی او بشتابند، راهش این است... @salamfereshte
🔹نمی گذارند جلو بروم. چند نفری ریحانه را روی دست گرفته و از قایق بیرون آورده و روی برانکارد می گذارند. چشمانش بسته است و دهانش نیمه باز. دستش را که روی بدنش گذاشته بودند، در همین چند تکان جزئی، سر می خورد و می افتد. چهارنفری سر برانکارد را گرفته و به سمت ماشین اورژانس می دوند. من هم به همان سمت می دوم و فریاد می زنم: ریحانه. کمرم تیر می کشد و زمین می خورم. سعی می کنم بلند شوم اما نمی توانم. اختیار پاهایم دست من نیست. کمرم به شدت درد می کند. گریه می کنم و فریاد می زنم: ریحانه. 🔸چند نفر مرا بلند می کنند اما روی پا نمی توانم بایستم. احساس فلجی می کنم. باز هم پاهایم را حس نمی کنم. گریه ام شدیدتر می شود. خواهرا مدام می گویند وایسا. چی شده؟ می گویم : نمی توانم و همان جا روی زمین ولو می شوم. سعی می کنند مرا از جا بلند کنند. پاهایم روی زمین کشیده می شود. هیچ حسی ندارم. فریاد می زنم: ولم کنید. من فلج شده ام و گریه را سرمی دهم: ریحانه.. ریحانه.. تمام چادرم خاکی شده است. دلم می خواهد صورت بر زمین بگذارم و بمیرم. رد برانکارد را می گیرم که سوار امبولانسش می کنند. صدای آژیرش بلند می شود. دیگر دستم به ریحانه نمی رسد. "ریحانه کجایی که من اینجا فلج افتاده ام. من فقط تو را داشتم ریحانه.." ضجه می زنم: ریحانه. فقط گریه می کنم. صورت بر خاک می گذارم. چشمهایم را می بندم و گریه می کنم. - خانم مولایی.. خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ 🔹صدا برایم آشناست. مهربان و نگران صدایم می زند. چشم هایم را باز می کنم و در کاسه می چرخانم ببینم کیست. نور خورشید به صورتم می تابد. چیزی نمی بینم. چند نفر کمکم می کنند بنشینم. به سختی می نشینم. لیوان آبی جلوی دهانم می گیرند. با اصرار آن را به دهانم می ریزند. نمی خواهم چیزی بخورم. نمی خواهم کسی را ببینم. همان صدا باز هم می آید: - خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ بهترین؟ 🔸صدا از روبرویم است. مردی که روبرویم نشسته. صورتش را تار می بینم. کمی که می گذرد، چهره اش برایم واضح می شود. فقط می گویم: ریحانه و دوباره گریه می کنم. می گوید: - می تونین بلند شین؟ مجدد تکرار می کند. همان طور که گریه می کنم می گویم: - نمی دونم. نمی تونم. 🔻از جا بلند می شود و می رود. روی دست یکی از خواهرانی که پشتم نشسته ولو می شوم و لای پر چادر مشکی اش، گریه می کنم و ریحانه را صدا می زنم. آن خانم مرا نوازش می کند. یاد نوازش های ریحانه می افتم. کجا رفتی ریحانه؟ صدای چند مرد می آید که می گویند: عقب بایستید.. دورشون رو خلوت کنین. و صدای آقا سعید که مجدد می پرسد: حالتون بهتره؟ جوابی نمی دهم. جوابی ندارم که بدهم. خواهران سعی می کنند مرا روی برانکاردی که آورده اند، بخوابانند. چشمانم را می بندم. یاد روزهای بیمارستان که مرا از این تخت به آن تخت می کردند می افتم. هیچ حسی در پاهایم ندارم. از زمین کنده می شوم و روی برانکارد گذاشته می شوم. 🔹چشمانم را باز نمی کنم. نمی خواهم کسی را ببینم. ایکاش خودم را برای نجات ریحانه به آب می زدم تا اروند، مرا به عمق بکشاند. گریه می کنم. حتی سوزشی که در دستم احساس می کنم، باعث نمی شود چشمهایم را باز کنم. صداهای اطرافم را مبهم می شنوم. همه با هم حرف می زنند و هیچکس حال مرا نمی داند. صدای آژیر آمبولانس و بسته شدن در ماشین که بلند می شود، چشمانم را باز می کنم. عقب آمبولانس تنها هستم. بی صدا گریه می کنم. ماشین حرکت می کند. 🔸از این تخت به آن تخت برده می شوم. سرمی که به دستم وصل کرده اند، روی قفسه سینه ام سنگینی می کند. حتی تحمل همان را هم ندارم. به دنبال ریحانه می گردم اما او را نمی بینم. تخت را از سراشیبی بالا می برند. از در که رد می شویم، بوی الکل و هوای خنک، به جانم می نشیند. یاد ایامی که در بیمارستان بوده ام می افتم. صدای خانمی می آید که می گوید: - چشمهاتو باز کن عزیزم. حالت خوبه؟ بهتری؟ می تونی حرکت کنی؟ 🔻لحن مهربانش را دوست ندارم. فقط ریحانه حق دارد به من بگوید عزیزم و مرا این طور پر مهر، خطاب قرار دهد. صدای آشنا و نگران مردانه ای می شنوم که می گوید: - خانم مولایی. صدای ما رو می شنوین؟ چشمهاتونو باز کنین. 🔹چشمهایم را باز می کنم. نور سفید رنگ چراغ های سقف، به چشمم می خورد. خانم پرستار کنارم ایستاده و آقا سعید پشت سرشان دیده می شود. خانم پرستار می گوید: - عزیزم می تونی بشینی؟ 🔻و چند بار تکرار می کند. از آقا سعید خجالت می کشم و سعی می کنم بر حال خرابم مسلط شوم. فشار می آورم که بنشینم اما نمی توانم. @salamfereshte
🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ثلاثةٌ تُورِثُ المَحبَّةَ : الدِّينُ ، و التَّواضُعُ، و البَذْلُ . 🌸 سه چيز محبّت مى آورد: ديندارى، فروتنى و بخشندگى. 📚تحف العقول : 315 . 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔻با شرمندگی از حضور آقا سعید، جواب پرستار را صرفا به نمی توانم گفتن، می دهم. اشکم سرازیر می شود. دلداری ام می دهد که با استراحت خوب می شود و آمپولی داخل سرم تزریق می کند و می رود. آقا سعید هم پشت سر پرستار می رود. چشمانم را می بندم. بوی الکل حالم را به هم می زند. می خواهم عق بزنم. به زور جلوی خودم را می گیرم. دست دیگرم را بالا می آورم. بالا می آید. بازویم را روی چشمانم می گذارم و گریه می کنم. 🔹صدای ریحانه می آید: + نرگس جون.. نرگس جون. دختر پاشو چیه خوابیدی؟ ناسلامتی اومدیم راهیان اونوقت تو رفتی بیمارستان؟ بلند شو دختر. از کاروان عقب می مونی. 🔻دنبالش می گردم. کنار تختم ایستاده و مرا نوازش می دهد. می گویم که نمی توانم و دوباره فلج شده ام. مرا به پهلو می چرخاند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند. گردنم را کج می کنم و نگاهش می کنم. از همان لبخندهای همیشگی و پر مهرش تحویلم می دهد. گریه می کنم و می گویم: - ریحانه + جانم عزیز دلم. 🔸آنقدر ناز و مهربان قربان صدقه ام می رود که گریه ام بیشتر می شود: - خیلی دوستت دارم ریحانه. خیلی ترسیدم . خیلی. + می دونم. منم دوستت دارم نرگس جون. 🔹پیشانی ام را می بوسد و همان طور که کمرم را ماساژ می دهد، سوره حمد می خواند و می خواند و صدایش در گوشم می پیچد. صدایش آرامم می کند. دیگر گریه نمی کنم و خیره، صورت به لبخند نشسته اش را نگاه می کنم. 🔻با صدای فریادی چشمانم را باز می کنم. روی تخت بیمارستان هستم و پرده های اطرافم همه کشیده است. صدای فریاد از تخت کناری می آید. نمی دانم کیست و چرا فریاد می زند اما می فهمم تمام لحظات قبل را خواب دیده ام. حتما داروی آرام بخش تزریق کرده بودند که خوابم برده. دستم را به سختی بالا می آورم. موهایم را که از زیر مقنعه، بیرون آمده، داخل می کنم. انگشت اشاره ام را در گوشم فرو می کنم که صدای فریاد تخت کناری را نشنوم. 🔸 خانم پرستار پرده را کنار زده و داخل می آید. سِرُم را عوض می کند. انگشتم را در می آورم. ابروانم از صدای داد و فریاد های تخت کناری چین می خورد. " پرونده ات رو هم از بیمارستان قبلی که بستری بودی گرفتیم. ی عکس ازت می گیریم و می ری بخش. به خاطر شوک عصبی که بهت وارد شده، این طور شدی. اون خانم دوستت بود؟ - بله. بهترین دوستم. عزیزم بود. خواهرم بود. 🔻اشکم جاری می شود. " جریانش رو شنیدم. جون دوتا بچه رو نجات داد. کار خیلی بزرگی کرد. - الان کجاست؟ شما نمی دونین؟ 🔹همان طور که امپول زرد رنگی را در سِرُم فرو می کند، می گوید : " بیمارستان دیگه تحت مراقبته. براش دعا کن." و بی هیچ حرفی دیگری می رود. چهره بی روح و دستان آویزان ریحانه روی برانکارد، جلوی چشمانم است. او کسی نبود که اجازه بدهد چند مرد نامحرم، بی چادر، او را ببینند. اشک می ریزم. دلم می خواهد برخیزم و به دیدنش بروم. 🔸مجدد پرده کنار می رود. چند نفر از خواهران کاروان داخل می شوند و حال و احوال می کنند. حوصله شان را ندارم. می گویند برای سلامتی ریحانه و من، ختم دعای فرج و صلوات و قرآن گرفته اند و تا حالا، ختم صلوات ها تمام شده است. با حرفهایشان حالم بهتر می شود. می ترسم بپرسم به ملاقات ریحانه هم رفته اند یا نه. انگار از این ترس من خبر داشته باشند، می گویند که حالش خوب است. نمی دانم احساس آرامشی که از این خبر به من دست می دهد چشمانم را خمار می کند یا آمپول های تقویتی و آرام بخشی که در سِرُم تزریق شده، اما هر چه هست، به سختی پلک هایم را باز، نگه می دارم. آن ها هم می فهمند و به جز یکی شان، همه می روند. 🔹او، پرده را کامل می کشد که راحت باشم و کنارم می نشیند. جثه کوچکی دارد. صدایش ظریف و کمی تیز است. آبمیوه ای برایم باز می کند. کمی می خورم و می گویم: - من پارسال تصادف کرده بودم و فلج شده بودم. الان هم دوباره.. 🔻نمی گذارد حرفم تمام شود و با امیدواری می گوید: = الان فقط ی شوک عصبی بهت وارد شده. دوستت حالش خوبه و یکی دو روز دیگه مرخص می شه. اینم برای احتیاط تحت مراقبت گذاشتنش. شما هم کمی که آروم بشی حالت خوب می شه نگران نباش. مگه می شه شهدا کسی رو دعوت کنن و با حال خراب برش گردونن؟ 🔹یادم می افتد که ریحانه چقدر برای سلامتی من به شهدا و اهل بیت متوسل شده و سرپا شدنم را از همان ها بود که داشتم. اسمش را می پرسم و می گویم: فریده جان، برام دعای توسل می خونی؟ گوشی اش را در می آورد و برای اینکه صدایش را دیگران نشنوند، خیلی آرام، نزدیک گوشم، شروع به خواندن می کند: اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ... @salamfereshte