eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹از اتوبوس ها پیاده می شویم. بلندگو دست آقای فتحی نیست. او را در جمع آقایان نمی بینم. آقای راوی که اسمش را نمی دانم، همه مان را گوشه ای ، نزدیک اروند، جمع می کند. از عملیات والفجر هشت می گوید. اطرافم را نگاه می کنم. دلم می خواهد گشتی بین نی های آن طرف بکنم اما می مانم و گوش می دهم. بچه های کوچک آن مادر، بدو بدو می کنند و پدر و مادرشان به دنبالشان افتاده اند. یکی را پدر بغل می کند و دیگری را مادر. در جمعمان می ایستند و به صحبت های راوی گوش می دهند. 🔸بعد از صحبت ها، به جایگاه کشتی مانندی که لب اروند است می رویم. کنارِ کنارِ آب اروند. زیر پایمان آب است که رد می شود. اطراف را نگاه می کنم. لبه این جایگاه کشتی مانند، طناب کشیده اند و تذکر می دهند که جلوتر نرویم. عقب تر می ایستم و سرم را به جلو خم می کنم به امید اینکه آن لایه متلاطم اروند را که می گویند خروشان است و خشمگین، ببینم. جریان آب، آرام است. هر کس گوشه ای رفته و مسئولین مدام تذکر می دهند که خیلی دور نشوید و لب آب نروید. به سمت نی زارهایی که گوشه سمت راست این جایگاه کشتی مانند است، می روم. نی ها از قد من بلندترند. به آن ها دست می زنم. حس خوبی دارم. برای اینکه از گرمای آفتاب فرار کنم، چفیه ام را روی سر و چادر مشکی ام انداخته ام. از همین نشانه، ریحانه مرا پیدا می کند و با خود به داخل نی ها می برد. 🔹راهرویی از نی هایی که قدشان از تو بلندتر است. دلم می خواهد همین جا زیر اندازی بیاندازم و دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم. به ریحانه می گویم: - جون می ده برای قایم شدن. ی زیر انداز بندازی و چایی بخوری + تو این هوای گرم و چایی؟ - خب حالا، یخمک بخوری. مهم اون دراز کشیدن لای این نی هاست.. ببین چقدر بلنده! 🔻با صدای بلندگو، از لای نی ها بیرون می رویم. همه به طرف آقای بلندگو به دست می روند. کمی آن طرف تر، جایگاهی است و سایه زیر سقف آن. برخی ها زودتر از ما، زیر سقف و سایه رفته اند. به اروند نگاه می کنم. دو سربازی که روی عرشه آن جایگاه کشتی مانند ایستاده اند، جا به جا شده اند و با هم صحبت می کنند. 🔸همه زیر سقف رسیده ایم. برخی ها از خستگی، همان جا نشسته اند و چادرهایشان خاکی تر شده است. ما ایستاده ایم. صدای آهنگران از بلندگوی یادمان شهدا که در حال خواندن شعر سبکباران است به گوش می رسد: رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟ 🔹 راوی، شروع به صحبت می کند. از رشادت های غواصان که می گوید و از عملیات، باز هم چشم ها گریان می شود. خیلی ها روی زمین نشسته اند. چادرهایشان را روی صورت کشیده اند و ناله سرداده اند. من هنوز ایستاده ام. ریحانه هم سمت راستم ایستاده و شانه هایش می لرزد. راوی، بلندگو را به مداح می دهد و او شور می گیرد. سینه می زنیم. به یاد شب های عملیات.. صدای آهنگران با صدای گریه و ضجه جمع، قاتی می شود: بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکم تر بکوبیم 🔸مداح روضه می خواند و همه مان به یاد سالار شهیدان، ناله می زنیم. مداح هم خودش به گریه افتاده و نمی خواند. آهنگران اما، هنوز دارد می خواند: بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در بکوب ای دل هزاران بار دیگر 🔻صدای شعرخوانی مداح، روی صدای آهنگران می آید. همه با مداح، دم می گیریم و گریه می کنیم. مداح سلام می دهد: "السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین. و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. "دیگر، صدای مداح نمی آید اما هنوز، صدای گریه ها قطع نشده است. نمی دانم این همه اشک را این روزها، از کجا آورده ام. صدای آهنگران قلبم را نوازش می دهد و من هم همراه او، زمزمه می کنم: الا! ای عاشق اندوه گینم نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز، باز است 🔹تکانی سمت راستم ایجاد می شود. چادر را از صورتم کنار می زنم. یکی از خانم ها در حال دویدن است. سرعتش زیاد است و باد، انتهای چادرش را تکان تکان می دهد. حساس می شوم. چرا می دود؟ @salamfereshte
🔹نرگس خانم، خدیجه را روی پا نشاند و سر به زیر، مخلوط برنج و ماهی له شده را داخل دهان خدیجه گذاشت. به غذای خودش دست نزده بود و هر از گاهی به ضحی تعارف می‌زد غذایش را بخورد و به حرفها توجهی نکند اما مگر می‌شد. سفره پهن نشده محمد با آقا سامان از راه رسید و نیم جمله ای به نرگس گفت: - یک بشقاب اضافی هم بزار نرگس جان. خدا خیرت بده 🔸نگاهی عمیق بین نرگس و محمد رد و بدل شد و نرگس، حرفهای نگفته محمد را خواند. خیر باشدی گفت و بشقاب دیگری به بشقاب های روی کابینت اضافه کرد. سفره را دست محمد داد. به سمت قوری رفت تا برای آقا سامان چایی بریزد و حالا حرف های تلخ همان مهمان، مانع شده بود که دست به غذا ببرند. - من همه شون رو می شناسم حاج ممد. تک به تکشون عین همن. یکی شون رشوه داره. یکی شون از خود من چند بار نسیه گرفته. یادت نیست چو افتاده بود اون یارو جنس دزدی می فروشه؟ همه شنیده هاتو یادت رفته حاج ممد. فقط می گی ببین چی کف دستشونه. کف دستشون خالیه ممد آقا. هر چی هست مال امثال من و شماست. - هر کسی خطایی داره. ثابت بشه باید تاوانش رو هم بده ولی این شنیده ها که نشدن مدرک آقاسامان. مگه پشت سر خود من و شما حرف نیست؟ بل الانسان علی نفسه بصیره، اون حرفایی که پشت سر شماست یعنی واقعیت داره؟ 🔻آقا سامان یاد حرف و حدیث هایی که از در و همسایه شنیده بود افتاد و ترک کهنه دلش سر باز کرد. محمد مهربانانه ادامه داد: - باید دید واقعا چه کارهایی کردن و نکردن و طبق همون ها انتخاب رو کرد. - نه حاجی. بذار دست ما آلوده به اعمالشون نشه. من رای بده نیستم. 🔹محمد مستاصل به عباس نگاه کرد و گفت: - برای مجتمع مدیر قراره انتخاب بشه. آقا سامان با این وجناتشون می گن من رای بده نیستم! - واقعا؟ اصلا بهشون نمی یاد. - چرا نمی یاد جوون؟ رای بدم که چی بشه؟ وقتی همه گزینه ها ی نتیجه رو دارن، من به کودومشون رای بدم؟ در ثانی، چه کاری از اینا برمی یاد؟ گنده تراش نتونستن. اینا که بچه ان. - بچه کجا بود آقا سامان. همون وحید، دو تا کارخونه ورشکسته رو به سوددهی رسونده. یا سعید که این همه می کوبوننش، شرکتشون عامل اجرایی چند استان شده. می گم خبر ندارین آقاسامان. 🌸نرگس خدیجه را کنار دست ضحی گذاشت و از جا بلند شد. به سمت اتاق رفت و خواست انگشت به در بزند و محمد را صدا کند بلکه دست از بحث بردارند و ضحی بتواند لقمه ای به دهان بگذارد اما حرف آقاسامان، او را منصرف کرد: - شما خبر نداری حاج ممد. دلت خوشه. بزار مردم زندگی شونو بکنن. همون پیمان خوبه که کاری به کار کسی نداره. - د آخه مومن، وقتی می شه زندگی شونو بهتر کنیم چرا همین وضع رو قبول می کنین! - چون خسته شدم حاج ممد. من شصت و پنج رو گذروندم. دیگه برام چه اهمیتی داره این بیاد یا اون بیاد. هر کی خواست بیاد. خوش باشه. حال و حوصله هیچکودومشون رو ندارم. الانم به احترام نون و نمکت اینجام. - فدای معرفتتون آقاسامان. بفرمایید شام میل کنین. عباس آقا شمام بفرمایید. 🔸محمد سکوت کرد. بعد از آن همه بحثی که از یک ساعت پیش با آقاسامان داشت، به این نقطه رسید. ناامیدی. سمّ مهلکی که اگر در کسی ریشه دواند، سخت بشود تیشه به ریشه اش زد. لقمه ای از ماهی سرخ شده ای که نرگس زحمتش را کشیده بود برداشت و به سمت دهان برد. آقا سامان، چند قاشقی از کنار بشقاب را که خورد، نمکدان را برداشت و کف دستش نمک پاشید و به یک ضرب، همه را داخل دهانش خالی کرد. تشکر کرد و از سفره فاصله گرفت. 🔹تعارف عباس و محمد، باعث نشد آقا سامان، دانه ای بیشتر از شوید پلو ماهی بخورد. به دیوار تکیه داد. نگاهش به تابلو پشت سر محمد افتاد. عباس از گوشه چشم به بالای سر محمد نگاه کرد تا ببیند آن جا چیست که چشمان آقا سامان، خیره‌اش شده است :"صلی الله علیک یا اباعبدالله" عباس دستش را به سمت سبزی خوردن دراز می کرد که آقا سامان بی هوا گفت: - به همون امامی که اسمش پشت سرته قسم منم دوست دارم زندگی خودم و بچه هام و دوست و آشناها رو بهتر ببینم ولی به ی آدم با دل و جرات نیازه. جنم کار باید داشته باشه. با این بچه قرتیا که نمی شه مجتمع اداره کرد. بدبختی مردم یکی دوتا نیست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌هر چه رشد علمی ما به تاخیر بیافتد... حفظه الله: 🌸عزیزان حتی اگر می خواهیم از نظر مالی یک تدبیر عقلایی به خرج داده باشیم خودمان را از نظر علمی بکشیم بالا. هر چه این رشد علمی ما به تاخیر بیافتد، مشکلات ما دیرتر حل می شود. پس اولویت را در آن رشد علمی قرار بدهیم. اصلا فضا عوض بشود. فرصت هایی در اختیار ما قرار می گیرد که بتوانیم زندگی خود را به خوبی تدبیر کنیم. هر چه در این مراحل پایین بمانیم، مشکلات معیشتی ما دیرتر حل می شود و هر چه خودمان را زودتر بکشیم بالا، مشکلات معیشتی ما بهتر، زودتر و راحت تر حل می شود. پس اگر کسی می خواهد مشکلات معیشتی اش را تدبیر کند یک تدبیر عقلایی، باید زودتر.. 📚الان جوان هایی که می روند در دانشگاه، سعی می کنند تمرکز کنند در رشد علمی در اینکه دوره شان را زودتر به پایان برسانند که بتوانند بروند مسائل گوناگون زندگی از جمله مسائل معیشتی را حل کنند. اگر قرار باشد یک دانشجویی – حوزه که به جای خود، حتی یک دانشجو – هی برود سپری کردن این دوره را به تاخیر بیاندازد و سعی کند جاهای مختلف برای خودش یک کار پاره وقتی را گیر بیاورد، می بینید این دوره دیرتر طی می شود و آن مشکلات معیشتی اش هم دیرتر حل می شود. 🔹پس تا جایی که می توانیم مخصوصا عزیزانی که هنوز ازدواج نکرده اند، کمربند همت را محکم تر ببندند و تا جایی که می توانند بهتر درس بخوانند و بهتر رشد کنند. که در یک مدت زمان مناسب تری، بستر تدبیر معیشتی فراهم بشود. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ شنبه 1400/09/13 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله