eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸رفتن به خرمشهر و مسجد جامعش، از برنامه های بعدی مان است. خسته ام. بسیار خسته. کمرم کمی تیر می کشد. به نظرم فعالیت زیاد این چند روز، به کمرم فشار آورده. به محض رفتن به اردوگاه، دراز می کشم. ریحانه کنارم می نشیند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند. می گویم: - یادته ریحانه وقتی تصادف کردم.. چقدر بد اخلاق بودما.. ببخشید. دست خودم نبود. احساس فلجی، خیلی بده + می فهمم. اشکالی نداره. طبیعیه. تازه شما که خیلی خوب بودی.. گل بودی. شما ما رو ببخش و حلال کن - فردا قراره کجا بریم؟ + خرمشهر - واقعا؟ مسجد جامع؟ یعنی هنوزم اثر تیرها روی گنبد و دیوارهاش هس؟ + فکر کنم باشه. می ریم می بینیم ان شاالله. - دیگه کجا؟ + لب اروند.. ان شاالله 🔹چقدر غریب می گوید اروند. فکر کنم به خاطر غواص ها و شهادت های مظلومانه شان است که این طور، اروند را غریب و پر احساس می گوید. به خاطر ماساژ از ریحانه تشکر می کنم. چفیه ام را روی چشمانم می اندازم تا نوری که راهرو را در طول شب، روشن نگه می دارد، مزاحم خوابم نشود. نمی دانم بعد از سکوت ریحانه، چقدر طول کشید اما دیگر، چیزی نفهمیدم و خوابم برد. 🔸وسط شب از شدت گرما و صدای گریه بچه ها، از خواب بیدار می شوم. غیر از مادر آن دو بچه، همه خوابند. کولر خاموش است و هوا دم کرده. مادرشان سعی می کند آن ها را آرام کند. به اطرافم نگاه می کنم. به سختی خود را از جا می کنم و بلند می شوم تا کولر را روشن کنم. از آب سرد کن، لیوان آبی برداشته و به سمت مادر بچه ها می روم: - هوا گرمه. شاید تنشنونه. = ممنون. نمی دونم چرا اینقدر بی قراری می کنن. - طبیعیه. احتمالا خسته ان خیلی. می خواین یکی شون رو من بزارم رو پاهام؟ = نه ممنون. ببخشید شما رو هم بیدار کردیم 🔹برای بچه ها صلوات می فرستم تا آرام شوند و بخوابند. مادر بیچاره شان بعد از این همه فعالیت امروز، شب نتواند بخوابد خیلی اذیت می شود. بچه ها کمی آب می خورند. مادر، لباس هایشان را سبک می کند و بادشان می زند. یاد کولر می افتم که هنوز روشنش نکرده ام. دکمه کولر را که می زنم، به بچه هایی که روبروی دریچه های کولر خوابیده اند نگاه می کنم. آرام، پتوها را رویشان می اندازم که از باد مستقیم کولر سرما نخورند. خودم کمی جلوی باد می ایستم تا خنک شوم. 🔻به دنبال ریحانه می گردم. خبری از او نیست. لابد رفته است سرویس بهداشتی. کمی که می گذرد و نمی آید، کنجکاو می شوم که کجاست. چادر رنگی ام را از روی تخت برمی دارم تا به حیاط، سرک بکشم. یکی از دمپایی های آبی رنگ دم راهرو را می پوشم. آرام و بی صدا، تا دم در حیاط می روم. کسی در حیاط نیست. اینجا، شب هایش هم گرم است. کمی جلوتر می روم و اطراف را به دنبال ریحانه، نگاه می کنم. سایه ای می بینم. جلوتر می روم. از چادرش می فهمم ریحانه است که به نماز ایستاده. صبر می کنم تا نمازش تمام شود. می گویم: - دختر تو خواب نداری؟ 🔸فقط لبخند تحویلم می دهد. کنارش می نشینم. نگاهی پر مهر به صورتم می اندازد و لبخند تحویلم می دهد. انگار که لال باشد، حرفی نمی زند. کمی که در سکوت کنارش می نشینم می گویم: - آقا من خوابم می یاد. برم بخوابم؟ + برو عزیزم.. منم ی کم دیگه می یام. از جا بلند می شوم و به رختخواب رفته و خوابم می برد. 🔻امروز قرار است برویم خرمشهر.. این را ریحانه گفته. قرار است برویم لب اروند. یاد اروند، وجودم را به لرزه می اندازد. اروندی که بیرون از اب، نگاهش کنی آرام است و داخلش که بروی، چنان متلاطم که مثل یک گرداب، تو را به درون می کشد. نماز ظهرمان را قرار است در مسجد جامع خرمشهر بخوانیم و قبل از آن، پا در ساحل اروند بگذاریم. 🔹تمام مدتی که در اتوبوس نشسته ایم، ریحانه مشغول ذکر صلوات و استغفار است. حال و هوایش متفاوت است. دلشوره عجیبی دارم. شاید صبحانه ای که خورده ام معده ام را تحریک کرده. اما حال منم خوش نیست. سر به شیشه می چسبانم و بیرون را نگاه می کنم. با صدای کشیدن دستی اتوبوس، نگاهم را به جلو می برم. رسیدیم. همان اروند خروشانی که غواص هایمان را با خود برده است. @salamfereshte
🔹دستگاه جوش، در حیاط و عباس در اتاق، افتاده بود. تا قبل از اینکه محمد آقا برای بردن دستگاه جوش بیاید، ضحی یک فلاکس کامل چایی شیرین به خورد عباس داد و نگذاشت از جا بلند شود. بعد از قرقره شربت دیفن هیدرامین، آن را دم دستش گذاشت تا عباس قبل از خواب هم قرقره کند. عباس نگران ساعت و دستگاه جوش بود. سعی کرد با قربان صدقه و اطمینان از حال خوبش، ضحی را راضی کند به بیمارش اجازه برخواستن بدهد. ضحی هم شوخی و جدی، تا سه ربع ساعت مقاومت کرد. تب که کمی پایین تر آمد، یک ربع به او فرصت کار با دستگاه را داد. عباس تجدید وضو کرد. سه راهی تلویزیون را در آورد. دستگاه جوش را داخل سه راهی زد و مشغول جوش دادن سوراخ کوچک روی مخزن شد. 🔸ضحی از داخل خانه، عباس را نگاه می کرد. دود غلیظی بلند شده بود. ذره های رنگی که اطراف عباس به زمین می پاشید، آنقدر جالب و زیبا بود که می خواست همان جا بایستد و خیره ذرات نور شود. به خود نهیب زد که یک ربع وقت مرور قرآن است. سراغ قرآن رفت. دفترچه آیات را در آورد و صفحات مرور را شمرد. تقریبا هفت صفحه بود. بسم الله گفت و مشغول شد. آنقدر با تمرکز آیات و معانی را در ذهن مرور کرد که متوجه نشد کی دستگاه جوش خاموش شد و عباس شلنگ آب را برای چک کردن مخزن، داخلش کرده و شیر آب را باز کرده. عباس بعد از اطمینان از درست جوش خوردن سوراخ، دستگاه را از برق جدا کرد و مخزن را به پهلو خواباند تا کمی از آبش خالی شود و بتواند آن را سرجایش بگذارد. 🔹صدای تلفن بلند شد. محمد منتظر عروس و داماد بود. عباس بردن مخزن را به بعد موکول کرد و داخل خانه شد تا لباس های پلوخوری بپوشد. ضحی صفحه آخر را تمام کرد. تیک مرور را زد و دفتر را داخل ساک گذاشت. نگاهی به دفتر سبز رنگ کرد و زیر لب گفت: "آقاجان دلم تنگ شده برای نوشتن براتون. مدام دلم می خواد بیام و تو دفتر براتون بنویسم. می گما آقاجان. عباس کمی ناخوش احوال شده. مراقبش باشین و براش دعا کنین حالش خوب بشه. الان باید بریم خونه یکی از دوستاش. به نظرتون کودوم لباسم رو بپوشم؟ " 🔻خندید و زیر لب ادامه داد: "من که ی لباس بیشتر نیاوردم." با این حال داخل ساک را نگاه کرد. چشمش به پلاستیکی افتاد که بار اولی بود می دید. آن را از زیر لباس ها در آورد. داخلش را که نگاه کرد خجالت کشید. درش را بست و همان زیر لباس ها پنهانش کرد. بلوز سفید را در آورد. عباس داخل روشویی، دستش را می شست. تا قبل از اینکه بیاید، بلوزش را پوشید. نوار گل های صورتی رنگ لبه آستین و یقه را صاف کرد. دامن سفید را تا زد و داخل کیسه ای گذاشت تا اگر موقعیت مناسب بود، آن را منزل دوست عباس بپوشد. مانتو سرمه ای رنگی روی بلوز مهمانی پوشید. آستینچه هایی که در سفر قبلی قم خریده بود را دست کرد. روسری سرمه ای رنگ با نوارهای باریک و براق مشکی را سر کرد و به شیوه لبنانی ها، آن را بست. جوراب سفید رنگ را داخل پلاستیک گذاشت و رژ لبی را از کیف آرایش کوچکش، بیرون آورد و داخل کیف گذاشت. 🔸نمی دانست موقعیت خانه دوست عباس چطور است. فقط خودشان هستند یا فرد دیگری هم هست. زنانه است یا همه سر یک سفره می نشینند و باید محرم و نامحرم رعایت کند. عباس لباس پوشیده از روشویی بیرون آمد. ضحی دلش برای عباس رفت. چقدر برازنده و ناز شده بود. عباس از دیدن حالت چهره ضحی، متوجه حال درونی اش شد. به طرف ضحی رفت و برایش بال گشود. 🔹نرگس خانم، دختر سر و زبان دار و خنده رویی بود. ضحی با دیدن او، یاد حسنا افتاد و دلش برای خانواده اش تنگ تر شد. بشقاب جلو روی ضحی، آماده خوردن بود اما حواس ضحی به صدای واضح آقایانی بود که از اتاق کناری به گوش می رسید. - فایده نداره حاج ممد. یا باید از بیخ ریشه رو عوض کرد والا اوضاع همینیه که هست. والله زمان اون فرعون زورگو، اوضاع مجمتع بهتر بود. هر کی سرش به کار خودش بود اما الان چی؟ - شما که قدیمی این مجتمع هستین این طور بگین بقیه چی بگن. کجا زمان اون زورگوی قمه زن، با الان قابل قیاسه آخه. - باور کنین. همون قمه زنیش هم اصولی بود. اینا همه پز می دن. دو کلاس سواد هم ندارن! - ای بابا آقا سامان. برنامه هاشو بشنوین. سابقه عملیاتی شو هم ببینین نخواستین زیر آبشو بزنین برای کل مجتمع. اما این روش درست نیست ندیده و نخونده 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📚بروید مطالعه کنید ... حفظه الله: 🌼بروید مطالعه کنید زندگی نامه کسانی که از نظر علمی و دانشی و هم چنین امور معنوی، جامعه بشری را جلوبردند، می بینید این ها ساده زندگی کرده اند. این صحبتی که می کنم فقط مربوط به مسلمان ها و متدینین نیست. حتی در جوامع غیر دینی. 🍀 اگر کسی بخواهد واقعا یک محتوا و محصول ارزشمندی را به جامعه عرضه کند، باید هزینه کند. باید سختی بکشد. خیلی از اوقات، مخترعان، مکتشفان، علما را می بینید که اصلا جامعه آن ها را به رسمیت نمی شناختند. همراهی نمی کردند. حتی از زندگی خودشان خرج کردند برای اینکه محصول خودشان را به تولید محصول نمونه ای برسانند تا نظرها را جلب کنند. سختی کشیدند. تا سختی کشیده نشود علم و دانش بشر پیشرفت نمی کند. 🌸 بدانیم که اگر ما آمده ایم در عرصه علمی، فرهنگی، دینی، معرفتی، می خواهیم خدمتی را ارائه کنیم، در درجه اول خودمان را باید به یک جایی برسانیم. پس فرهنگ قناعت یک فرهنگ ضروری برای ما می شود. اجتناب از تجمل برای ما یک امر ضروری است. طبیعتا نباید خودمان را در مسائل دنیایی، با اهل دنیا مقایسه کنیم. با کسانی که خیلی برخوردارند و خیلی خرج می کنند. نباید چشم و هم چشمی داشته باشیم. این یک مطلب مهم. طبیعتا وقتی ازدواج می کنیم باید مواظب باشیم شریک زندگی ای انتخاب کنیم که اهل این روحیات و رویکردها باشد. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ شنبه 1400/09/13 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله