eitaa logo
سلام فرشته
200 دنبال‌کننده
1هزار عکس
797 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
سید در حوضچه‌ی گوشه‌ی حیاط، وضویی گرفت؛ قرآن پیچیده شده در پارچه‌ی سبز متبرک به حرم آقا امام حسین علیه السلام را که استادش به او داده بود، برداشت و بوسید و آن را به زهرا داد: " زهرا جان، خانمم، قرآن خدمت شما" برق شادی در چشمان زهرا نمایان شد. قرآن را از همسرش گرفت. بوسید و بر دیدگانش گذاشت. زبانش را به ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" نورانی کرد و با پای راست وارد اتاق شد. با دستمالی گرد روی طاقچه‌ را پاک کرد و قرآن را روی طاقچه نهاد. پشت بندش هم سید با دستمالی بر سر و جارو به دست، در حالی که علی اصغر را روی کتفش نشانده بود، وارد شد و گفت: "کارهای سنگین و جارو و رفت و روب را بسپارید به مردهای خانه ." با لبخندی به صورت زهرا، به طرف آشپزخانه رفت: " خب پسرم اول برویم مرکز فرماندهی خانم ها را سر و سامانی بدهیم " . هم زمان گوشه ی لپ زینبش را به نرمی فشرد. زینب سر شوق آمد:" پدر؛ پدر جان من چیکار کنم؟ من هم می خواهم کمک کنم. " آفتاب کم رنگی از پنجره به داخل آشپزخانه می تابید و ذرات گرد و غبار، زیر نور خورشید در هوا می رقصیدند. سید می دانست که زهرا مثل بسیاری از زن های باسلیقه، به تمیزی و زیبایی آشپزخانه حساس است. دلش نمی‌خواست دیدن کابینت های زوار در رفته و چربی ها و سیاهی های چسبیده به موزاییک ها، توی ذوق همسرش بزند. تا توانست آلودگی ها را برطرف کرد. لوازم آشپزخانه را جاسازی کرد. کفِ هال را دستمال کشید و یکی از فرش ها را پهن کرد. رختخواب ها را از بقچه در آورد. زهرا هم چمدان های لباس و خورده ریز بچه ها را در گوشه ایی از آن قرار داد. 🔸وقتی اوضاع خانه نیم بند سامانی گرفت، چهره سید بشاش تر شد: "الحمدلله رب العالمین". تجدید وضویی کرد. قبله نما را از جیبش در آورد و به نماز ایستاد. موقع نماز، بچه ها دور و بر پدر می چرخیدند و هر از گاهی، بوسه ای را حواله دست و پای پدر می کردند. با تمام شدن نماز سید، بچه ها هم از حرکت بازایستادند. زینب دستانش را دور گردن پدر حلقه کرد: " پدر چقدر تمیز شده اینجا ." علی اصغر هم با دیدن خواهر، ذوق کرد و خود را در آغوش پدر انداخت. سید هر دو را بوسید و در آغوش گرفت. دمِ ظهر بود که صاحب خانه آمد تا باقیمانده ‌ی لوازم را از گوشه‌ی حیاط خانه ببرد. سید با خوشرویی، در را باز کرد. صاحب خانه در حمام گوشه‌ی حیاط را باز کرد و بی مقدمه گفت: " آقا سید بیا اینجا داخل حمام را ببین! " سید داخل حمام را نگاهی کرد. یک حمام معمولی، با کاشی های طرح قدیمی و از مُد افتاده بود. محترمانه پرسید: " مشکلی دارد پدر جان؟ " حاجی لب های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت : " مشکل که نه! آن توالت فرنگی را ببین . آن را ما تازه خریده بودیم. حاج خانوم می پرسیدند آن را می خواهید یا نه؟" سید متعجبانه پرسید: " چطور؟ موقع خرید خانه، برای توالت فرنگی اش هم قولنامه‌ی جدید می نویسند؟ " نمی دانست بخندد یا گریه کند. سرش را پایین انداخت. از مزاحی که کرده بود پشیمان شد: " نه پدر جان. ما استفاده ای نداریم. با خودتان ببرید" ولی حاجی دست بردار نبود؛ نه گذاشت و نه برداشت، دوباره گفت: " آن آینه‌ی دستشویی را هم ببین! آن را هم تازه نصب کرده بودیم؛ بعلاوه ی لامپ های توی حال و اتاق ها. آن ها را هم نمی خواهید؟" سید جواد، همان طور که نگاهش به کفش های نوی صاحب خانه بود گفت: "نه حاجی جان. راحت باشید. هر چیزی که صلاح می دانید را ببرید. مشکلی نیست. " حاجی که دیگر گویا از خوش معامله بودن و سخت گیر نبودن سید خاطر جمع شده بود، همینطور که به این طرف و آن طرف سرک می کشید، تعریف کرد که یکی از آشنایان بعد از فروش خانه اش، همه‌ی درب های اتاق ها را هم کنده و برده و بعد ادامه داد : " سید جان؛ به جدّت، ما هم این درها را گران خریدیم" سید با متانت و خونسردی گفت: " غمتان نباشد پدر جان؛ ما خانه را از شما خریدیم، درهایش را که نخریدیم ، اگر دلتان خواست آنها را هم ببرید" . ظاهراً دیگر دلش آرام شده بود. به کمک کارگری که تا این لحظه بیرون خانه منتظر مانده بود، هر چه که می خواست را باز کرد و برد. زهرا، به اتاق های بدون در و چراغ نگاه می‌کرد و از خساست صاحب خانه حرص می خورد. سید جواد، با نگاهش، آرامش را به چهره زهرا انداخت و گفت: " زهرا خانم گل، من بروم ی چندتا چراغ و سینک ظرفشویی بخرم و بیایم. افطاری نیاز نیست درست کنی. ی چیز ساده می خوریم. " @salamfereshte
🔹روی زمین نم دار، به سختی نشسته ام. سرمای بیابان های سوری را با تمام تنم حس می‌کنم. بینی شکسته ام، پر است از بوی خون وکباب و نفت. می لرزم. با هر لرزشی، درد در تمام تنم پمپاژ می شود. سوزش سینه ام، نفس کشیدنی عذاب آور نصیبم کرده. سعی می کنم، آرام هوای گردوخاکی و خفه‌ی اینجا را به ریه هایم برسانم. هوا که به سختی پایین می‌رود، سخت تر و پر سوزش، وارد ریه ها می‌شود. به سوزش و دردی بزرگ تر، رها می شود و ریه ها خالی از هوا. صدای پدر در گوشم می پیچد: " هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت.." . صدای پدرم، دلم را آرام می‌کند. " الحمدلله رب العالمین. هر چه تو بدهی نیکوست ... خدایا.. می بینی ام؟ " و باز هم اشک. صورتم به اشک هایم می سوزد اما مانع از اشک ریختنم نمی شود. می خواهم سجده کنم. اینجا خاک است. زیر خاک است. خاکی ترین جایی است که جسمم قبل از قبر، آن را درک کرده است. دلم سجده می خواهد. 🔻 صدای لخ لخ دمپایی های پاره‌ی دختر سوری می‌آید. صدا نزدیک تر می شود. از روی صدای قدم های کوچک این دختر، تشخیص می دهم تا دهانه ورودی، پنج متری فاصله است. وجودم ناله می زند: وای خدای من. لباس های پاره اش چرا اینطور است؟ یک طرف صورتش کبود شده و ورم کرده. دستش به چنگال های کفتار، زخمی و خونی است. می لنگد و به درد، ناله خفیفی، فریاد می‌کند. صدای ظریف کودکانه اش نابودم می کند. خدایا. ایکاش این یک چشمم هم نمی دید و این طفل معصوم را نمی دیدم. به یک لحظه، خودم را می بازم. مصطفی فریادم را در گلو، خفه می‌کند: " نکند ضعف نشان دهید. از ضعفتان لذت می برند و عذابتان را دو چندان می کنند. ضعفی که شاید به قیمت کشته شدن انسان دیگری تمام شود. با صلابت باشید. " صدای پر صلابت و دلسوزانه مصطفی با صدای سوت گوشم در هم پیچیده شده است. درونم ناله سر می دهد: "مصطفی... مصطفی... کجایی که به من بگویی ضعف نشان نده. مگر عذابی بالاتر از این هم هست که دختر معصومی که هنوز شاید هفت ساله هم نشده را این چنین لت و پار کنند..". صدای امینِ شش ساله‌ام را می شنوم: "بابا. بیا اینو بخور." دستان کوچکش را جلوی صورتم نگه داشته است. نگاهش پر از خواهش است. لب نداشته ام را جلو می برم و دستش را می بوسم و زمزمه می کنم: فداکِ یا بنتی. 🔹 ظرف کثیفی که تکه ای به اصطلاح نان در آن است، جلویم گرفته. فقط نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم لبخندی تشکرآمیز نثارش کنم. او از چهره ی من چه می بیند، نمی دانم. صورتم با آن همه ضربات زنجیر، به چه روزی افتاده، نمی دانم. باز هم می گویم: فداک یا بنتی. الله حافظک. نان را با دو انگشت سالمش، برمی دارد و روی لب های ورم کرده ام می‌گذارد. سعی می کنم نان را نگه دارم. نمی توانم. می‌افتد. ظرف را روی زمین می‌گذارد. نان را برمی دارد و مجدد به دهانم می‌گذارد. این بار توانستم نگه دارم. لب های چین خورده ی خشکیده اش، کمی کشیده می شود. نعره ی سربازی، از جا می پراندش و به سرعت، لنگ لنگان، در تاریکی دالان، گم می شود. صدای خنده بچه‌گانه اش در گوشم می‌پیچد: مامان خورد. دیدی گفتم من بدم به بابا می خوره. بالا و پایین می پرد و پیروزمندانه، بابا خورد، بابا خورد را تکرار می‌کند. به پهنای صورت می‌خندم. کمرش را می گیرم. مانند چرخ و فلکی می چرخانمش و بین زمین و آسمان، معلق، نگه می دارم. هواپیمایش می کنم و دور خودم می چرخانم. غش غش خنده هایش تمامی ندارد: " دِ بترس بچه. سَرِت گیج نرفت این همه چرخوندمت؟ دنیا دور سَرِت نمی چرخه؟ " صدای خنده های امین دور سرم می چرخد. سرم درد می‌کند. نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. حالت تهوع شدیدی دارم. عق می زنم. تمام مغزم به پیشانی هجوم می‌آورد. دل و روده هایم به گلو چنگ می‌اندازند. قفسه سینه ام، می سوزد. بیهوش می شوم. @salamfereshte
☘️ زینب دمپایی ها را بغل کرده و با اینکه بسیار خاکی شده، به لباسش می چسباند. چراغ کم مصرف سفیدرنگ زیرزمین را خاموش کرده و پشت سر بابا، زیر زمین را ترک می کند. دمپایی را در جا کفشی کنار پله می گذارد و به گلدان حسن یوسف روی طبقه اول جاکفشی، نگاه می کند. خاکش تر و تازه است. معلوم است بابا گل ها را آب داده. شرمنده می شود که زودتر از بابا، این کار را نکرده است. به ذهنش می رسد خاک های ساییده شده را داخل این گلدان بریزد. به اتاقش که سه متری آنطرف تر، گوشه سالن و درست روبروی پله های زیرزمین است می رود. سجاده را باز کرده، روی مهر، انگشتی ظریف می کشد تا خاک ها از آن جدا شوند. مهر را داخل دستمال کاغذی پیچیده و سجاده به دست، کنار گلدان می آید. زانوانش را روی زمین گذاشته، خود را هم قد گلدان کرده و می گوید:"حسن یوسف زیبا، می خواهم قبل از رفتنم، هدیه ای خاص به تو بدهم" و خاک های داخل سجاده را با دقت در گلدان می ریزد. 🌸“بَتیرا” به همراه دوستانش، برکت گلدان حسن یوسفی می شوند که مادر، با دستان خود آن را قلمه زده و در این گلدان کاشته بود. همه از زیبایی این گل به وجد آمده و خدا را به خاطر تغییر منزل جدید و زیبایشان شکر می گویند. “ضارف”، ذره خاک دیگری که به همراه “بَتیرا” وارد گلدان شد، سرش را از کنار ساقه حسن یوسف بیرون آورده و رو به “بَتیرا” می گوید: "آن شب هم من با سر وارد آنجا شدم. یادت هست “بَتیرا”؟ تو دستم را گرفتی و مرا از خفگی نجات دادی. اگر دستم را نگرفته بودی جای من این همه سال، جای دیگری بود." “بَتیرا” گفت:"بله یادم است. اما دست من هم در دست “عِنهُد” بود. خدا همه مان را نگه داشته “ضارف” جان. والا که به قول تو، معلوم نبود سر از کجا در می آوردیم. همان هم که پنچه پای من لای زخم دست آن کودک فلسطینی گیر کرده بود از لطف خدا بوده. هر بار که یادش می افتم تمام قلبم به درد می آید. تو آنجا نبودی “ضارف”. “عِنهُد” هم نبود. هیچ کدامتان آن جا نبودید. خیلی صحنه های دلخراشی را می دیدم. ظلم ها و تباهی هایی که به خاندان بنی اسرائیل می کردند. خاندانی که خدا نعمت آزادی از دست آن اهریمن صفتان را به آنان داد." 🔹 حسن یوسف که برگ های درشت و زیبایش را به سمت نور ظهرگاهی کج کرده بود و تن خوشرنگ خود را به گرمای آفتاب، جلا می داد پرسید:"درباره چه سخن می گویید؟" “ضارف”، نگاهی به بالا کرد. زیبایی و پیچیدگی رگ های پرتپش تن و بدن حسن یوسف، چنان چشمانش را پُر کرد که فراموش کرد پاسخش را بدهد و در عوض، به “بَتیرا” گفت:"چقدر زیباست.. بیا از اینجا ببین" “بَتیرا” گفت:"معلوم است که زیباست. تو آن زاویه را سیاحت کن. من از این زاویه، راضی ترم." و رو به حسن یوسف گفت:"در مورد روز تولدمان، منظور همان روزی که رها شدیم و آغاز سفرمان شد که به اینجا گویا قرار است ختم شود" قطره های آب، روی صورت “بَتیرا” می چکد و او سر می چرخاند و زینب را می بیند که با لیوان آبی، گلدان را قطره باران کرده است. خیال زینب که از یکی شدن خاک تربت با گِل گلدان راحت می شود، بقیه آب لیوان را می خورد. لیوان را از دسته اش داخل انگشت کرده و دمپایی های مادر را برمی دارد. 🔸صحبت پدر با دایی جواد تمام شده است. گوشی را به او برگردانده و می گوید:" شاید از بین بروند ولی اگر دوست داری آن ها را با خود ببری من حرفی ندارم. حتما مادرت هم خوشحال خواهد شد." زینب، به نگاه لرزان پدر که روی دمپایی های پاره مادر قفل شده، زُل می زند و بدون هیچ حرفی، پدر را به آغوش می کشد. حاج محسن، تنها دختر و یادگار همسر عزیزش را به قلب لرزانش می فشارد. لب هایش را قاتی موهای مشکی خرمایی رنگ زینب کرده و فرق سرش را بوسه می زند. نفسی عمیق از بوی خوش موهایش می کشد و به به و چه چه می کند تا فضا را عوض کرده و قلبش را از او بِکَنَد. زینب به سختی قاتی اشک هایش لبخند می زند و می گوید:"کاش شما هم می آمدید بابا. بدون شما صفا ندارد که آخر." پدر هم لبخند را قاتی اشک چهره اش کرده و بدون پاک کردن قطرات غلتان اشک هایش می گوید: "آرزویم است دخترم اما اجازه اش را ندارم. از چند روز دیگر در قرنطینه ایم. پس فکر کردی برای چه تو را می فرستم زینبم؟" @salamfereshte
🔹هنوز نگاهم روی گروه سه تفنگدارد. دستی به زانویم می کشم تا اثر برخورد پایم را با سید پاک کنم. سید همان تفنگدار سوم است. عباس و مجید در کلاس همیشه سید صدایش می کنند برای همین هیچ کس جرأت ندارد آن را به اسم کوچیک صدا کند. اینقدر سید سید می کنند و سربه سرش می گذارند تا جواب نغز و رو کم کنی بهشان بگوید و کیف کنند. بچه های سال بالایی می گویند: تفنگدار، اشتباهی سید شدی ها. مطمئنی جدت امام حسین است؟! سید هم با لهجه خاص خودش می گوید: چیه سردار ! چه توفیری دارد مال من باشد یا مال تو. قواره هایمان عین همه است و به تن هردویمان زار می زند. با این جمله طرف را کنف می شود و ساکت. 🔻 کلا بچه های شادی هستند. همیشه لبخند دارند و با همدیگر خیلی خوبند. هیچوقت هیج کس ندیده بینشان دعوا یا بگو مگویی بشود. سید از عباس و مجید ساکت تر است. اما امان از وقتی که حرف بزند، از لحاظ نکته پرانی و نکته گیری دست همه شان را به گردن هایشان زنجیر می کند. نگاهش چنان نافذ است که انگار تا عمق وجودت را یک دور سیر و سیاحت می کند. ابروهای کشیده ای دارد که عباس و مجید به آن ها می گویند کمان دامول. وقتی ابرو بالا می اندازد مجید به عباس می گوید باز این کمان دامولش را دارد زه می کند و هر سه می خندند. همیشه فرقش را از وسط باز می کند و موهایش را به سمت بالا به دو طرف پرتاب می کند. پیشانی اش بلند است و موهایش به زور روی آن می افتد. یکی از بچه های کلاس سیاه قلم صورتش را برایش کشیده و روز تولدش کادو داد. آن روز همه تابلوی صورتش را دست به دست تو کلاس می چرخاندند و یک نگاه به تابلو، یک نگاه به خودش می انداختند. وقتی تابلو را دادن دست من، ناخودآگاه با دیدن چشمایش لبخند زدم. خیلی چشمای نافذ و مهربانی داشت و با ابروها و بینی اش ، زیبایی چهره اش دو چندان شده بودند. نسیم نگاهم می کند. - چیه چی شده؟ + هیچی. حوصله ام سر رفته نگاه می کردم ببینم کیا واحد را برداشتند - فقط تو برنداشتی. نمی خواهی بروی حذف و اضافه و این واحد را هم برداری؟ ترم دیگر شاید ارائه نشود ها. دوساعت در هفته که بیشتر نیست. بردار زودتر راحت بشوی از جزوه نویسی ها و درس خواندن ها خانم مدیر! لبخندی می زنم و تیکه نسیم را به دل نمی گیرم. راست می گوید خب. نه درس می خوانم نه جزوه می نویسم. جدیدا هم که سرکلاس خیلی درس گوش نمی دهم. نمی دانم این ترم نمره های درخشانم چند می شود! کلاس تمام می شود ولی حس بلند شدن از صندلی را ندارم. نسیم آینه اش را از کیفش در می آورد و نگاهی به سر و رویش می اندازد و زیر زیرکی سقلمه ای به من می زند: -دیوونه، اینجا چی کار می کنی! مگر نگفتی اسباب کشی دارین؟ + گفتم که! حوصله نداشتم از خانه زدم بیرون. هزاربار این وسایل را باز و بسته کردم دیگر خسته شدم - امروز اصلا کلاس نداری؟ + نه. - پس بیا بریم کافی شاپ بستنی بخوریم تا حالت جا بیاد + باشه بریم. 🔸منتظر نشستم تا نسیم سفارش بستنی ها را بدهد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ است. دانشجوهای سال بالایی سرجای همیشگی شان ته سالن کنار پنجره نشسته اند. بچه های ما هم وسط های کافی شاپ قرو قاتی اند. هنوز آن پسرها تبلت نگاه می کنند. مگر چی دارند می بینند که اینقدر طولانی بوده. یکی شان بلند می شود و می گوید:" دااآش، استپ کن تا ما برگردیم." شلوار جینش آنقدر تنگ است که موقع راه رفتن کل هیکلش این ور و آن ور می شود. سر و وضعش همه جوجه تیغی است. صورتش که سه تیغه است. صد رحمت به جوجه تیغی با این موهای بالارفته اش! دخترا لقب جوجه تیغی را بهش داده اند اما او ککش هم نمی گزد. صورتش تمیز تمیز است و انگار هر روز صبح سری به پیرایش محلشان می زند و می آید دانشکده. می رود کنار نسیم، خوش و بشی با او می کند و سفارش شان را می دهد. 🔹نسیم سینی به دست چشمکی می زند و بستنی ام را مثل گارسن ها جلویم می گذارد. با لبخند از او قدردانی می کنم و بفرمایی می زنم. همین طور که بستنی را می خورم به صورت نسیم نگاه می کنم. خط چشمش را ایندفعه خیلی به سمت بالا کشیده و چشم هایش حالت روباهی شده. پشتِ چشم آبی کمرنگ کشیده تا با شال آبی رنگی که سر کرده هماهنگ باشد. سرم را می اندازم پایین تا بقیه ریزه کاری آرایشش را نبینم. حواسم را به بستنی ام می دهم و به حرفهای نسیم که در مورد آن پسرها می گوید گوش نمی دهم. @salamfereshte
- 🔸انسیه، تشت سفیدی را برداشته، پلاستیک میوه‌ها را یکی یکی در تشت وارونه می‌کند. آب سرد را روی میوه‌ها ول می‌دهد. صدای پدر می آید که با تلفن صحبت می کند. شاید از مادر خبری شده. شیر آب را می بندد که بهتر بتواند بشنود. گوش تیز می‌کند: بله... آقای مقدادی... شما کجا هستین؟.. بله... بله در خدمتیم... بله بفرمایین... نه مشکلی نیست... بله... منتظرتون هستیم... خدانگهدارتون. 🔹تماس تلفنی را قطع می‌کند. رعناخانم می‌پرسد: - کی بود؟ 🔻آقای مقدادی، سر کمِ مویِ میزبان شده باکلاه سیاه لبه دارش را از گردن به چرخشی نَوَد درجه در می‌آورد و با نگاهی نگران به همسرش می‌گوید: - آقای شفیعی بودن. پرسیدن کجا هستین. 🔸چانه آقای مقدادی، در یقه آهارزده پیراهن لباسش، گیر کرده بود. صورت به جلو برمی‌گرداند تا راحت شود. همان طور که به خیابان و ماشین 206 زرشکی رنگ جلویشان نگاه می کند و نگران است که نکند مشکلی پیش آمده، به ترمز ناگهانی ماشین، به جلو خیز برمی‌دارد. 🔹آقای مقدادی، نگاهی خیره و به اخم، به مجید می‌کند که یعنی بی عرضه، این چه طرز رانندگی است ! مجید با لحنی شرمگین، عذرخواهی‌ِ آب‌داری تحویل بابا می‌دهد تا قائله را در نطفه، خفه کند. خانمی بچه به بغل از ماشین جلویی پیاده می شود. پهنای خیابان تنگ است و مجید مجبور می‌شود کلاژ بگیرد و دنده معکوس بزند. 🔸کت زرشکی رنگی که پوشیده، سرعت عملش را کم می‌کند. کارورِ کوتاه پشتِ این کت‌های مجلسی، مخصوص نشستن‌های مودبانه است. مجید دستش را به شتاب به جلو می برد تا آستین کت، بالاتر برود و راحت تر بتواند فرمان را به چپ بچرخاند و خود را از پشت ماشینی که راهنما نزده ، بی‌هوا، ترمز می‌کند و نگاه ملامت بار پدر را نثارش کرده، برهاند. قبل از آنکه به تصادفی، مهمانی امشب‌شان را زهر کند. 🔹206 زودتر از او راه می‌افتد. فکر جلو زدن از ماشین رهایش نمی‌کند و کل انداختن ماشین جلویی هم، قوز بالا قوز شده است.پدر که رقابت بی‌ثمر مجید را حس کرده، به کمکش می‌آید و می‌گوید: فرعی بعدی بپیچ به چپ. مجید که می‌داند پدر راننده و راهنمای بسیار قابلی است، چشمِ جان‌بخشی به بابا می‌گوید و فرمان هیدرولیک ماشین را به چپ می‌چرخاند.انگشتان دستش را شُل می‌کند تا فرمان سُر بخورد و صاف ‌شود. با راهنمایی‌های پدر، راه بیست دقیقه‌ای را نصف می‌کنند و شیرینی و گل به دست، زنگ در خانه آقای شفیعی را می‌زنند. 🔻یکی یکی میوه ها را با اسکاچ نرم صورتی رنگی که مادر بافته است، کف مال می‌کند و داخل سینک می اندازد. محسن که در این فاصله یکی دوتا از موزها را نوش جان کرده می‌گوید: - نگفتی. مهمونا کی یان؟ 🔸پدر که در حال آمدن به آشپزخانه است، صدای محسن را می شنود و می‌گوید: - جلسه خواستگاریه. انسیه جان بابا، تو راهن. زشته برگردن. ان شاالله که مادرت هم زودتر برمی‌گردن. نگران نباش. 🔹با این حرف پدر، به یکباره صدای گریه انسیه بلند می شود. همان طور که گریه می کند، سیب ها را تند تند کف مال می کند و داخل سینک پرت می کند. چشمان قهوه ای اش پف کرده و معلوم است اولین گریه ی امشبش نیست. پدر، دست بر کتف دخترنازدانه اش می‌گذارد: - چرا گریه می‌کنی بابا. چیزی نیست که. ی مهمونی ساده است. محسن جان ی زنگ به محمد بزن ببین چه خبر تازه دارن؟ 🔻محسن گوشی‌اش را از جیب پلیور ورزشی‌اش در می‌آورد. صدای شاد و پرانرژی‌اش، در گوش انسیه می‌پیچد: - بَه. سلام آقا محمد خان قاجار. خوبی خوش مرام؟ از مامان چه خبر؟ امشب این جا خواستگاریه ها. نمی یاین شما؟ ... باباجان، محمد خان می‌گن که سِرُمشون نیم ساعت دیگه تمام می شه. ... انسیه باز آبغوره گرفته... بابا تماس گرفتن. تو راه بودن. کنسل نکردن. 🔸 ابر پُر بار چشمان انسیه، سبک می‌شود. پدر، پیشانی دختر دلبندش را به بوسه‌ای تبرک می‌کند و کمک انسیه، میوه‌ها را آب‌کشی و خشک می‌کند. 🔹ظرف میوه‌ای که مادر کنار گذاشته است را می‌آورد و ‌چیدن میوه‌ها را به انسیه می‌سپارد. پارچی را از آب خنک شیر، پر می‌کند و داخل سماور می‌ریزد. صدای خش خشِ نمدار شدن کناره‌ی گچ‌دار داخلِ سماور، بلند می‌شود. سماور روشن بوده و تمام آبش، از وقتی که مادر راهی درمانگاه شده، کار رفته است. صدای زنگ در بلند می‌شود. محسن با اعلام وضعیت، گوشی را قطع می‌کند. پدر اِف اِف را برداشته و سلام و خوش آمدگویی کرده و دکمه باز شدن در را فشار می‌دهد: - انسیه جان بابا، مهمونا اومدن. @salamfereshte
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحی را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥متلاشی شدن 🏔شما ای کوه های بلند و مستحکم که میخ های زمین هستید و او را از پاره پاره شدن، نگه داشته اید؛ معدن های سنگین و ثقیلی را درون خودتان نگه داشته اید؛ با سرمای سخت یخها، از هم نمی پاشید و برف و تگرگ ها، سیل های خروشان و بزرگ و شوینده را تحمل می کنید؛ چه شد که وقتی خدای سبحان، خواست به پیامبرش، نشانی از خود بدهد، بر شما که جلوه گر شد، از هم متلاشی شدید؟ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ... (1) 🌋 چه شد که وقتی خدای سبحان، آن امانت عظیم را بر آسمان ها و زمین و شما ای کوه های قدبرافراشته عرضه کرد، نپذیرفتید و هراسناک شدید؟ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَينَ أَنْ يحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا.. (2) 🗻و چه شد که خداوند به وضوح می گوید اگر این قرآن را بر شما نازل می کرد، از خشیت الهی، از هم می پاشیدید؟ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيةِ اللَّه..(3) ⚡️معلوم است دیگر. آسمان ها و زمین و شما ای کوه ها، وقتی تحمل تجلی ذات اقدس اله را ندارید، مشخص است که تحمل حمل حقیقت قرآن کریم؛ کامل ترین امانت الهی را هم نخواهید داشت زیرا قرآن کریم هم، تجلی ذات اقدس اله است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 24-26 پی نوشت: 1. اعراف، آیه 143. 2. احزاب، آیه 72. 3. حشر، آیه 21. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨فرصت ها را غنیمت بشماریم حفظه الله: 🌺شما به اندازه ای که حوصله می کنید و علاقه دارید و وقت دارید، مراجعه کنید و (وصیت پیامبراکرم صلی الله علیه و اله را به اباذر) مطالعه کنید. روی مطالبش دقت کنید. که هم ان شاالله در زندگی مان پیاده شود و هم ان شاالله در فرصتی بتوانیم به دیگران این مطالب را منتقل کنیم تا آن ها هم بهره مند شوند. 🔹این روایت را ابوالاسود دوئلی نقل می کند(1). ابوذر در ربذه، در حالت تبعید به سر می برد. ابوالاسود حال و هوای ابوذر را کرده. خدمت او رسیده. قَدِمْتُ الرَّبَذَةَ، فَدَخَلْتُ عَلَی أَبِی ذَرٍّ جُنْدَبِ بْنِ جُنَادَةَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ رفتم ربذه، و وارد شدم بر ابوذر فَحَدَّثَنِی أَبُو ذَرٍّ ابوذر این روایت را نقل کرد. این مطلب را نقل کرد قَالَ، دَخَلْتُ ذَاتَ یَوْمٍ فِی صَدْرِ نَهَارِهِ یک روز در وسط روز، خورشید به وسط رسیده و بالا آمده بود، من بر رسول گرامی اسلام در مسجد رسول، وارد شدم عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فِی مَسْجِدِهِ، فَلَمْ أَرَ فِی الْمَسْجِدِ أَحَداً مِنَ النَّاسِ إِلَّا رَسُولَ اللَّهِ، وَ عَلِیٌّ إِلَی جَانِبِهِ جَالِسٌ، دیدم در مسجد، هیچکس به غیر از پیامبر که در کنار پیامبر علی علیه السلام نشسته بود نیست. یعنی پیامبر و علی علیه السلام بودند. فرد دیگری نبود. یعنی مسجد خلوت بود. آماده. برای استفاده ویژه. ☘️ابوذر می بیند فضا آماده است. خلوت است. رسول گرامی اسلام با امیرالمومنین علی علیه السلام. تجسم اسلام و ایمان. اسلام محمد است و ایمان علی. کنار همدیگر نشسته اند و باید از این فرصت استفاده کند. فَاغْتَنَمْتُ غنیمت شمردم خَلْوَةَ الْمَسْجِدِ. فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ، بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی أَوْصِنِی بِوَصِیَّةٍ یَنْفَعُنِی اللَّهُ بِهَا، فَقَالَ نَعَمْ وَ أَکْرِمْ بِکَ یا رسول الله، یک وصیتی به من بفرما که خدا بوسیله آن وصیت، به من نفع ببخشد. نافع باشد به حال من. پیامبر هم قبول فرمودند. 1. بحار الأنوار , جلد 74، صفحه 74 به نقل از مکارم الاخلاق. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ چهارشنبه 1400/08/05 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله