eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:"سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟" سید متواضعانه پاسخ استاد را داد: "سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر می‌شنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟" استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:" شما را که ببینیم خوب می‌شویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟" سید با صدایی شرمنده گفت:"استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی می‌ماند. حکم دفتر را چه کنم؟" استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:"حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغی‌ات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد. مشکل دیگری نیست؟" سید گفت:"هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شده‌اند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح می‌کنم. چشم" استاد رفعتی گفت:"اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضی‌شان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی.ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی" سید گفت:"چشم استاد." استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همان طور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک می‌کرد پرسید:"راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟" سید پاسخ داد:"دو ساعتی قبل از افطار" استاد رفعتی با عجله گفت:"آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت" سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. 🔸با صدای بوق ماشینی به خود آمد. ساعت را نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود. ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:"حاج آقا بفرمایید." سید گفت:"ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمی شوم" راننده از ماشین پیاده شد. همان طور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:"حاج آقا بفرمایید بالا خواهش می کنم. مشکلی نیست. هر جا بخواهید می رسانمتان" سید از دعوت راننده تشکر کرد و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:"احسنت." راننده گفت:"ممنونم اما برای چه؟" سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو می‌آمد بود و گفت:"برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان." راننده که جوان سی و هشت ساله‌ای می‌نمود، تعجب کرد و گفت:"فکر کردم از اینکه سوارتان کرده‌ام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند. " سید مجدد گفت:" اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است. " راننده لبخند تلخی زد و گفت:"گیر می‌دهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟" سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود. 🔹راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود. صادق و بچه ها همه آمده بودند. چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود. سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند. سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:"سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها." و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:"آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند." چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:"خوش آمدی. بفرمایید" و مشغول خوش و بش با او شد. 🔸سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد. آقای مرتضوی سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت. سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد: "خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش." سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند. سید یاد بیمارستان افتاد که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا می خوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام" لبخند زد و خدا را شکر گفت. @salamfereshte
🔹خاله پری کفش های ما را دم در دیده است و با نگاهش دنبالمان می گردد. من و ریحانه بلند می شویم و جلو رفته، سلام می کنیم. خاله پری خوش آمد می گوید. شهناز می گوید: ^ ریحانه خانم زحمت کشیدن اومدن دنبالمون برای جشن هیات. نگفتین بابا کجاست؟ + بابا رفت سر کار. حالش خوبه. نگران نباش. برو دخترم حاضر شو. دستشون درد نکنه. منم خودمو رسوندم خونه که بچه ها رو بیارم هیات. زحمتتون شد ریحانه خانم. خدا از خواهری کمتون نکنه. + اختیار دارید. انجام وظیفه است خاله خانم جان. شما هم تشریف بیارید هیات. خیلی خوشحال می شیم = خیلی دوست دارم بیام ولی دیشب رو بیدار بودم با آقا جواد صحبت می کردیم. فکر نکنم کشش داشته باشم. برم بخوابم بهتره. شاید ی ساعت دیگه هم جواد بیاد. خونه باشم بهتره. + هر طور صلاح بدونین. شب هم می تونم بچه ها رو برگردونم. 🔸مهناز و پریناز که حاضر و آماده در حال پایین آمدن از پله ها هستند، با شنیدن صدای مادر، صدا بلند کرده و سرعت پایین آمدنشان را بیشتر می کنند. پریناز در آغوش مادرش می پرد و نزدیک است گریه کند. مهناز از دل نگرانی اش می گوید و اینکه چرا گوشی شان خاموش بوده. خاله پری هر دو دخترش را نوازش می کند و تا شهناز برود و حاضر شود، خلاصه ای از آنچه گفته بود را برای بچه ها تعریف می کند. خاله پری، نگاهی به صورت من انداخته و می گوید: = نرگس جان گرمته؟ صورتت قرمز شده. برو ی آبی به سر و صورتت بزن. بچه ها چرا کولر رو روشن نکردین؟ " نمی دونم. حواسمون نبود. الان می رم می زنم. 🔻مهناز کنترل کولرگازی را از روی میز جلوی تلویزیون برداشته و دکمه اش را می زند. دراین فاصله، من به آشپزخانه که همان نزدیکی هاست می روم. آبی به صورتم زده و از زیر روسری ای که مدل لبنانی بسته امش، گردنم را نیز با آب سرد، خنک می کنم. یخچال ساید بای ساید خاله پری، صدایم می کند برای خوردن یک لیوان آب تگری. نگاهی از سر نیاز به آن می کنم. ریحانه هم به اصرار خاله می آید آبی به سر و صورت خود بزند. منتظر می شوم. روی یخچال خاله، عکس دخترها با چند پروانه زیبا، چسبیده شده. یک ورق دیگر هم هست که رویش اعدادی نوشته شده. جلوتر می روم تا بچه ها را بهتر ببینم. عکس شان مال همین حیاط خانه است. چقدر همه شاد هستند. مهناز که جلوی آشپزخانه منتظر ما ایستاده اند می گویند: " عکس مال پارساله. چند وقتیه مامان گذاشته رو در یخچال - آره می گم قبلا ندیده بودمش. 🔹مهناز انگار چیزی یادش آمده باشد جلو می آید. خودکاری را از گوشه کابینت برمی دارد و روی ورق عددی را یادداشت می کند. می گوید: " ی نذر صلواته. هر کی هر چی فرستاد، می یاد می نویسه. 🔸ریحانه مشغول سرکردن روسری است. خاله پری وارد آشپزخانه می شود. نزدیک مهناز می ایستد و به من می گوید: نرگس جان، اون خط شما که نیست؟ ردِّ نگاهش را می گیرم. اشاره به عددی است که روی برگه یادداشت شده. می گویم: - نه خاله جان. من تازه این برگه رو دیدم. " این عدد رو نه من نوشتم نه مامان نه بچه ها. - پس کی نوشته؟ = شاید خواهر نوشته. - مامان؟ نمی دونم. شایدم آقا جواد نوشته باشن. 🔹خاله پری و مهناز به همدیگر نگاه می کنند. مشخص است اصلا به این گزینه فکر هم نکرده اند. لبخند کمرنگی روی صورت خاله می نشیند که نمی دانم به خاطر من و ریحانه است، یا اینکه شاید آقا جواد تعدادی صلوات روی برگه نوشته باشد، یا به خاطر اینکه همان لحظه، شهناز هم حاضر و آماده دمِ در آشپزخانه پیدایش می شود. در هر صورت، با آمدن شهناز، مجوز رفتن مان صادر شده و پیش به سوی جشن افطاری هیئت، حرکت می کنیم. 🔻آنقدر هیات شلوغ است و همه مشغول کار هستند که احساس می کنیم خیلی دیر آمده ایم و افطاری هم تمام شده در حالی که هنوز، دو ساعتی به افطار مانده است. زولبا بامیه ها در بشقاب ها گذاشته شده و گوشه ای ماهرانه چیده شده. سبزی خوردن و پنیر و خرما هم همین طور. پارچ هایی که قالب های یخ، دیواره شان را حسابی بخار انداخته گوشه دیگر قرار دارد. 🔸سر در آشپزخانه، کمی می ایستم تا شاید کاری باشد اما، کاری نیست. ریحانه دستم را می گیرد که یعنی بیا برویم، کاری نیست. می گویم: - حیف شد. نشد کمکی کنیم. + نگران نباش. اصل کمک، موقع سفره انداختنه. 🔻کنار دخترخاله ها می نشینیم و به سخنران گوش می دهیم. برنامه بعدی شان، کلیپ قرآنی است. هم زمان، یکی از بچه ها نکاتی را به صورت ادبی، دکلمه می کند. این ترکیب و شیوه اجرا را در برنامه های قبلی شان هم دیده ام اما برای دخترخاله ها تازگی دارد. @salamfereshte
🔹عباس شماره پلاک خانه دید. ماشین را نگه داشت. صلواتی که برای سلامتی بچه ها، در حال فرستادن بود؛ تمام کرد. بی سیم را خاموش کرد. به اطراف نگاه کرد. کوچه برایش آشنا آمد اما یادش نیامد کی به اینجا آمده است. پشت صندوق عقب رفت تا لباس آتش نشانی را در بیاورد اما یادش افتاد، کفش هایش در ایستگاه جا مانده. چاره ای نبود. بسم الله گفت و زنگ در را فشار داد. جواب صدای پشت اف اف را داد: - محمدی هستم. عباس. ببخشید ☘️تازه یادش افتاد دست خالی آمده بود. در باز شد و هم زمان با بیرون آمدن پدر عروس از درگاهی خانه، او وارد راهرو حیاط شد. در را پشت سرش بست. نگاهی به کفش ها و شلوار آتش نشانی اش کرد. همه سیاه و دودی شده بود. - خوش آمدین. بفرمایید داخل. بفرمایید. 🔸صدا آشنا بود. با نزدیک تر شدن پدر عروس، عباس حاج عبدالکریم را شناخت. فکر کرد شاید اشتباه شده است. یا شاید .. عباس دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: - خیلی ببخشید. از عملیات اومدم لباس هام دودی ان. دستتون کثیف نشه. - اشکالی نداره. خدا خیرتون بده. بفرمایید داخل. 🔹حاج عبدالکریم، دستش را پشت عباس گذاشت و حال و احوال کرد. دم در ورودی خانه، عباس کت و شلوار و چکمه آتش نشانی را در آورد. لباس را جفت شده، دم در گذاشت و کتش را روی شلوار و چکمه ها. باد به بدنش خورد و خنک شد. در بدو ورود، به برای شستن دست و صورتش، به روشویی رفت. صورت دود زده اش را در آینه دید. خجالت کشید که با این قیافه به خواستگاری آمده است. همان طور که دستان کفی اش را به صورت می مالید به رفتار آقای سهندی فکر کرد که قیافه کثیف و موهای ژولیده اش را به رویش نیاورده بود. صورتش را زیر شیر آب گرفت. رنگ سیاه از چهره پاک کرد. مادر پشت در روشویی آمد. آرام در زد و لای در را باز کرد. دهانش را به یک سانت فاصله ای که بین در و چارچوب در افتاده بود فرو کرد و آرام پرسید: - کاری نداری عباس؟ چیزی نمی خوای؟ 🔸عباس در را باز کرد. از صورتش آب می چکید. دستمال کاغذی را از مادر گرفت و زیر ریش های کم پشتش گرفت و بی مقدمه از مادر پرسید: - عروس ضحی خانومه؟ - آره دیگه. چطور؟ گفته بودم که. - متوجه نشده بودم. ☘️لبخند زد و به خاطر دستمال، تشکر کرد. دستی به موهای ژولیده اش کشید و کمی صافش کرد. مادر از زیر چادر، شانه کوچکی در آورد و دست عباس داد. عباس موهایش را شانه کرد و به مادر پس داد. دست مادر را بوسید و با مادر به سمت سالن پذیرایی رفت. از اینکه دیر کرده بود عذرخواهی کرد و به درخواست حاج عبدالکریم، مقداری از عملیات را تعریف کرد. آقای تابش در ادامه توضیحات عباس افزود: - شکر خدا کسی آسیب ندید. نیروها آتش رو خاموش کردن و دارن وسایل رو جمع می کنن. 🔹عباس اشاره آقای تابش را دید و متوجه شد تمام عملیات را زیرنظر داشته است. از اینکه فهمیده بود ضحی، همان عروسی است که مادر برای او در نظر گرفته، حال غریبی داشت. زیر لب خدا را شکر کرد که روی حرف مادر حرفی نزده بود. از اینکه کار را دست خدا سپرده بود خوشحال شد و لبخندی زد. لبخندی که از چشم آقای تابش و پدر عروس، مخفی نماند: - چیه کبکت خروس می خونه عباس آقا؟ از سوال آقای سهندی جا خورد: - راستش.. نمی دونم بگم یا نه. مادر ضحی به کمک همسرش آمد و گفت: - راحت باشین عباس آقا. بفرمایین. 🔸عباس به مادر نگاه کرد. مادر هم منتظر بود. سرش را پایین انداخت و گفت: - راستش من بعد از جریان خرابی ماشین، راجع به شما و خانواده تحقیق کردم؛ منتهی مادر رو در جریان نذاشته بودم. مادر هم در جلسه قرآن عروسی رو دیده بودن و به من معرفی کردن برای خواستگاری. منم روم نشد بگم که فرد دیگه ای رو در نظر دارم. البته احساس کردم شباهت هایی دارن ولی هیچوقت فکرشو نمی کردم که هر دو، یک نفر باشن. الان این رو فهمیدم. برای همین خوشحالم. - از اینکه عروس یک نفر از آب در اومده؟ 🔹این را آقای تابش گفت و خندید. حاج عبدالکریم هم لبخند زد اما عباس گفت: - نه. برای اینکه روی حرف مادرم حرف نزدم و کار رو دست خدا سپردم. آزمایشی بود. 🌸با این حرف عباس، خنده روی صورت آقای تابش، به تبسم نشست. مجلس برای لحظاتی ساکت شد. خانم سهندی به مادرعباس نگاه کرد و لبخندی شیرین تحویلش داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻خودت را از عذاب الهی نجات بده حفظه الله: 🍀رسول گرامی اسلام به جناب ابوذر می فرمایند یَا اباذر! إِذَا سُئِلْتَ عَنْ عِلْمٍ لَا تَعْلَمُهُ، فَقُلْ لَا أَعْلَمُهُ وقتی از یک علمی، مطلبی سوال کردند که نمی دانی بگو نمی دانم. تَنْجُ مِنْ تَبِعَتِهِ، یعنی تا نجات پیدا کنی از تبعات منفی پاسخ غلط، جواب غلط. وَ لَا تُفْتِ بِمَا لَا عِلْمَ لَکَ بِهِ، فتوا نده. اظهار نظر نکن به آنچه که علم نداری. تَنْجُ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ با این برحذر نمودن از فتوا در آن جایی که علم نداری، خودت را از عذاب الهی نجات بده. فتوا نده تا نجات پیدا کنی از عذاب الهی. 📌معلوم است دیگر. فتوا وقتی می دهد، ظهور تعبیر این است که داریم از جانب خدا اظهار نظر می کنیم. عالم گویا دارد خودش را در مسند سخنگویی دین قرار می دهد که خدا نظرش این است. پیامبر نظرش این است. ائمه علیهم السلام نظرشان به این صورت است. اگر غلط باشد، این یک نسبت دروغ است. نسبت خلاف واقع است. شاید اصلا آن فرد به اشتباه می افتد و عمل خودش را بر خلاف شرع، محقق می کند. 🔹همه این مسئولیت ها، متوجه پاسخ دهنده است. در صورتی که می داند که نباید فتوا بدهد. صلاحیت فتوا ندارد و از روی علم و آگاهی اظهار نظر نمی کند. خیلی این مطلب مهم است. با توجه به اینکه احساس می کنم نظرمان جلب شده به اهمیت مطلب و می دانیم مطلب مهمی است و باید خودمان را در این زمینه تربیت کنیم عبور می کنم. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/09/01 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله