#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_پنج
🔹راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:"پسرتان است؟" عمومحسن با رضایت تمام گفت:"نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند" راننده نگاهی به سید که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:"خدا بهتان ببخشد. " سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:"ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.." تاکسی حرکت کرد. زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:"مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ." سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:"برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید" راننده تاکسی شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:"نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم" سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:"خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید . تعارف نکنید. برای شما خریدم. خیلی معطل شدید. حلال کنید."
🔸زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:"زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوههای رسیدهای هم گرفتهای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهاییاست ها. " سید گفت:"آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی میگیریم. این دوتا هم برای بچه ها"و دو کیسه فریزر ذرت بوداده محلی داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:"یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد." سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک میکرد گفت:"حالش خوب است خداراشکر. با مصطفی که حرف زدم میگفت هر شب برایش افطاری میبرد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش میدهد. خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند." زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:"چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان می کنی. خدا خیرت بدهد جوادجان." و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:"مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش میبرند؟" سید با شادابی خاصی گفت:"عالی هستند. روی هر چه خوب است را کم کردهاند. دلم میخواست آنجا بودی و میدیدی بچههایی که در مدرسه تحقیر میشوند و تنبل معروف شدهاند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار" زهرا خندید و گفت:"استاد خوبی دارند." سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:"قرار نشد خنجر بزنیها." زهرا خندید و گفت:"خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آن ها هم خوب هستند. "
🔹سید از سادگی و صفای زهرا خدا را شکر کرد. میوههای خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آن ها شد. زهرا گفت:"نوازششان میکنی یا میشویی؟" سید خندید و گفت:"هر دوانه" زهرا هم خندید و گفت:"پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه میخورد و نمیخورد شفا بیابد" سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خندهاش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمیداشت گفت:"الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟" و لبخند کجکی بامزهای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:"جالب و بامزه بود." علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:"چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را میبوسی؟" علی اصغر از صدا و جمله پدر خندهاش گرفت و گفت:"پام گیر کرد" و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خندهای نمکین کرد و گفت:"مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها" مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت:"با زن عمو دوز بازی میکنند." سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:"خدا خیرشان بدهد" و مشغول خشک کردن میوه ها شد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_پنج
🔹به هیات می رسیم. بوی رنگ، از پشت در به مشاممان می خورد. لای در باز است. آن را آرام فشار می دهم. محبوبه، ماسک به صورت زده و مشغول چسباندن موزائیک های کوچک فیروزه ای روی دیوار است. راهروی تنگی که دو طرفش دیوار است و به حیاط کوچکی منتهی می شود و آنگاه، ساختمان اصلی هیات، جلوی رویمان نمایان می شود. ساختمان کوچکی که با روی هم گذاشتن پول بچه ها به مرور، و توسل به امام کاظم علیه السلام، خریداری شده و نام فاطمیه به خود گرفته است.
🌸 احساس خوشی از این اسم دارم. دیگر هر بار قرار است بگویم : مامان، ما می ریم فاطمیه.. خانه حضرت زهرا سلام الله علیها.. بچه ها یکی یکی وارد می شوند و محبوبه خانم یکی یکی سلام داده و تک به تک عذرخواهی می کند که دستش رنگی است و نمی تواند دست بدهد. آن دیوار زشت بدقواره را چه طرحی داده و رویش موزائیک های فیروزه ای چسبانده. خیلی زیبا شده است. آرام از کنار محبوبه رد می شویم و وارد فاطمیه می شویم. چند نفر زودتر از ما آمده اند. آستین هایمان را بالا زده و کارها را تقسیم می کنیم.
🔸شستن موکت ها را بچه ها دو روز قبل شروع کرده اند و الان موکت ها دیگر خشک شده است و منتظر، تا کف فاطمیه تمیز تمیز شود. تا عصر، بکوب کار می کنیم. تمیزکاری و برخی جاها هم مرمت. پرچم ام الائمه سلام الله علیها را نصب می کنیم و با پارچه های ساتن رنگی، تزیین زیبایی را گوشه هیات، برپا می کنیم و لابلایش کمی استراحت. آنقدر بگو و بخند داریم که خستگی را حس نمی کنیم. موکت ها را پهن می کنیم. ریحانه برای افطار چایی دم می کند. یک جعبه خرما از داخل یخچال کوچک هیئت در می آورد و داخل چند نعلبکی می چیند.
🔹با سرو صدای بچه ها می فهمم که قابلمه آش جو هم رسیده است. سفره یک بار مصرف را پهن می کنیم و خرما و چایی و قند و نان را درون سفره می گذاریم. دو کاسه بزرگ آش هم تمام افطارمان است. یکی از بچه ها می گوید: " ان شاالله افطاری اصلی فردا شب. اگر چه که این سفره مون هم کم و کسری ای نداره." صدای قرآن از رادیو پخش می شود. چند نفر برای تجدید وضو رفته اند. دختر خاله ها و چند نفر دیگر سر سفره نشسته اند. ریحانه سر پا است و من هم روی تک صندلی قدیمی هیئت که محل نشستن سخنران است، نشسته ام.
🔸در راه برگشت، هیچ کداممان نای حرف زدن نداریم. پلک هایمان را روی هم گذاشته ایم. صوت قرآن از رادیو در حال پخش است و آرامش عمیقی به همه مان تزریق می کند. همان طور که چشمانم بسته است به ریحانه می گویم:
- تو چطوری خوابت نمی بره پشت فرمون؟
حتما لبخند می زند. دستش را روی پایم می گذارد و می گوید:
+ خداقوت.. خیلی زحمت کشیدید.. اجرتون با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها.
🔹دستش را برمی دارد. حتما روی فرمان می گذارد. حال ندارم چشمانم را باز کنم. سرعتش کم می شود. ماشین را که خاموش می کند، به زور چشمانم را باز می کنم. به خانه رسیده ایم. ماشین آقا جواد جلوی خانه پارک شده است. پریناز و مهناز خوابشان برده. آرام بیدارشان می کنم و از ماشین پیاده می شویم. از ریحانه خداحافظی کرده و داخل خانه می شویم.
🔻بوی استمبولی پلو، خون تازه به رگ هایمان تزریق می کند و سرحال می شویم. سفره را جمع نکرده اند. مادر یکی یکی خداقوت می گوید و به سمت سفره داخل اتاق پذیرایی، بفرما می زند. دور سفره که می نشینیم ، خاله پری و مادر، دیس های استمبولی پلو را می آورند. یک دل سیر هم استمبولی می خوریم. پدر و احمد به همراه آقا جواد، در اتاق دیگر هستند.
🔸بلافاصله بعداز شام و جمع کردن دسته جمعی سفره، خاله و دختر خاله ها حاضر می شوند. خاله هم بسیار خسته است. چرایش را نمی دانم. خداحافظی می کنم و آرام آرام از پله ها بالا رفته و روی تخت ولو می شوم. دو دقیقه بعد، فرزانه هم به اتاق می آید. رختخوابش را می اندازد و چراغ را خاموش نکرده، خوابش می برد. حال بلند شدن ندارم. چراغ روشن است. سایه ای می بینم که چراغ را خاموش می کند و در اتاق را می بندد. خیالم راحت می شود و چشمانم را راحت، روی هم می گذارم.
@salamfereshte
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨ انگیزه های اصلاح و تحول در افراد
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹 ببینید حضرت علامه طباطبایی رحمه الله، در تفسیر شریف المیزان، سه تا مسلک اخلاقی تربیتی معرفی می فرمایند. که مهم ترین تفاوت این سه تا مسلک، در انگیزه ، نیت است. می فرمایند اولین مسلک تربیتی اخلاقی، عبارت است از اینکه ایجاد تغییر و تحول در فرد، با استفاده از انگیزه های دنیایی. مادی. این اولین مسلک. مثلا می خواهیم یک نفر را که درس نمی خواند، درس خوان کنیم، به او می گوییم اگر درس بخوانی، بزرگ می شوی، معروف می شوی، همه تو را دوست دارند. جایگاه خوبی پیدا می کنی. رئیس می شوی. این هم شاید همین حرفها باعث شود که انگیزه پیدا کند. می رود درس می خواند. تلاش می کند که در آینده مورد توجه قرار بگیرد. این اولین مسلک اخلاقی.
📌 حضرت علامه رحمه الله علیه می فرمایند اساس علم اخلاق، بر این مسلک است. علم اخلاق متعارف و متداول، بر همین اساس است. که با انگیزه های دنیایی، فرد متحول می شود. و می فرماید این مسلک اصلا در تعالیم و روش تربیتی انبیاء الهی جایی نداشته است. در اسلام هم اصلا از این روش استفاده نمی کنند. اصلا. یعنی هرگز پیامبر و اهل بیت علیهم السلام در تغییر و تحول و اصلاح نفوس، تهذیب، دنبال این نیستند که با انگیزه های مادی، تهذیب و اصلاح محقق شود.
🍀دومین مسلک، آن مسلک و روشی است که در آن ، تغییر و تحول با استفاده از انگیزه های آخرتی صورت می گیرد. مثلا گفته می شود اگر این کار را بکنی، اینقدر ثواب داده می شود و این کار را انجام نده که عقاب دارد. با استفاده از ثواب و عقاب ما فرد را متحول کنیم و اصلاح و تهذیب را محقق کنیم. این دومین روش است که حضرت علامه می فرمایند این روش اخلاقی و تربیتی انبیاء الهی بوده است. در اسلام هم از این روش زیاد استفاده شده است. با ثواب و عقاب، انگیزه سازی کنیم. نه با فواید دنیایی.
🌸سومین روش ، که حضرت علامه می فرمایند روش منحصر به فرد قرآن و پیامبر و اهل بیت علیهم السلام است که حتی در انبیاء گذشته هم نبوده؛ اصلاح، تهذیب و متحول کردن با استفاده از معارف توحیدی است. حالا شما ملاحظه بکنید ببینید پیامبر اسلام، ابوذر را چطوری متحول می کند. این نکته ای که عرض کردم را در طول روایت دقت کنید که رسول گرامی اسلام، چگونه انگیزه سازی می کند و چطور می خواهد ابوذر را متحول کند. ابوذر و هر کسی که از این روایت می خواهد استفاده کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هفتم در تاریخ شنبه 1400/08/29
#قسمت_هشتاد_و_پنج
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #تربیت #مکاتب_تربیتی