🔹سید، هیچ به روی خود نیاورد که پولی ندارد. در این سالها، آنقدر جیبش خالی مانده و خدا رسانده بود که دیگر یقین داشت خدا روزی رسان است نه او. به مسجد رفت. کلیدی که آقای مرتضوی به او داده بود را داشت. وارد شد. هوای مسجد گرم و گرفته بود. پنجره ها را باز کرد. داخل محراب شد. دو رکعت نماز خواند. تسبیح تربتش را از جیب پیراهنش در آورد و به قلب و زبان شروع کرد :"استغفرالله ربی و أتوب الیه.. خدایا طلب غفران و بازگشت به سوی تو را دارم. استغفرالله ربی و أتوب الیه.. ای پرورش دهنده من از نوزادی و کودکی، درخواست بخشش خطاها و گناهانم را دارم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. استغفرالله ربی و اتوب الیه.. خدایا مرا از در غفرانت به خود نزدیک کن.. استغفرالله ربی و اتوب الیه." برخاست. قلب و زبانش گویا بود. پنجره ها را بست و از مسجد بیرون رفت. 🔸سوپری محل تعطیل بود. ذکر استغفار را لحظه ای قطع نکرد. قلبش به لرزش در آمده بود. از این همه گناه و آلودگی و خطا شرمنده خدای مهربان شد. خدایی که این همه نعمت به او داده. ذکر را تغییر داد." الحمدلله رب العالمین." ذهنش پر شد از تک تک نعمت های خدا. سلامتی. حیات. نعمت چشم. گوش. زبان. قلب. نعمت حرکت پاها. دستان. به انگشت هایش نگاه کرد. حرکتش داد. "این ظرافت را خدا به دستان تو داده. الحمدلله رب العالمین." به قدم هایش نگاه کرد. "این پاها را اگر نداشتی اینجا نبودی.. الحمدلله رب العالمین. این قوت و قدرت همه از خداست که به تو داده جواد. الحمدلله رب العالمین.. الحمدلله رب العالمین. "به سرخیابان رسید. پیاده رو را گرفت و رفت تا به سوپری ای برسد. زبانش به استغفار و شکر در رفت و آمد بود. قلبش به هر دو گره خورده بود. رسید. "خدایا تو رزاقی. به امید تو." از کارتهایش موجودی گرفت. خالی بود. فقط یکی هزار و پانصد تومان داشت. یک تخم مرغ خرید و برگشت. 🔹زهرا در خانه منتظر دستان پُر سید بود. وقتی کیسه فریز حاوی یک تخم مرغ را دید، خوشحالی از صورتش رفت. در دلش گفت: "جلوی دوتا بچه ی گرسنه چی بزارم خدایا" مادر بود و دلش بهترین و مقوی ترین صبحانه ها را برای فرزندانش می خواست. خلاف صدای درونی اش، به شادابی گفت: "به به. تخم مرغ مقوی. دستت درد نکنه جواد. ممنونم." پلاستیک را گرفت و به آشپزخانه رفت تا چشم در چشم سید نشود. ▫️قابلمه را برداشت. بطری روغن مایع را سر و ته کرد تا قطره ای روغن، بچکد. فقط یک قطره چکید. غم عالم روی دلش آمد اما با خود گفت: "اشکالی ندارد. بدون روغن می پزم" شعله را گیراند. قابلمه که گرم شد، تخم مرغ را ریخت و با قاشق پهن کرد تا ظاهر بزرگ تری به خود بگیرد. صدای جلز ولز بلند نشد. روغنی نداشت که تخم مرغ، بی تابِ دمای بالایش شود. آرام و بی صدا پخت. قابلمه را برداشت و کتری را روی شعله گذاشت. با خود گفت: "نان و چایی هم خوب است. " در فریزر را باز کرد که نان بردارد. پلاستیک نان ها را برداشت. به اندازه کف دستی بیشتر نان نمانده بود. طبقات فریزر و یخچال را زیر و رو کرد. شاید آن ته چیزی باشد. نبود. سراغ خرده نان خشک هایی که برای پرنده ها جمع کرده بود رفت. برخی هاشان را که بزرگ تر بود، برداشت. آبی به آن ها زد که نرم شوند. 🔸آب، جوش آمده بود. قوری ساده چینی را پُر آب کرد. در قوطی چای را باز کرد. یکی دو پَر چای لای درزهای قوطی مانده بود. آن ها را در آورد و داخل قوری انداخت. با خود گفت:"اشکالی ندارد. حالا رنگ نداشته باشد. مهم نیست." قوطی شکر را برداشت. خالی خالی بود. قندان هم خالی بود. فکر کرد. شکر را که دیگر نمی تواند بگوید اشکالی ندارد. وسایل و کشوی کابینت را به امید یافتن قند، گشت. چیزی پیدا نکرده بود. همان جا کف آشپزخانه، روی زیرانداز 6 متری ای که به جای فرش پهن کرده بود نشست. درون ذهنش دنبال صبحانه گشت. چیزی برای خوردن بچه ها. ذهنش قد نداد. از جا بلند شد. راه رفت. راه رفت و راه رفت. از این سر به آن سر. احساس بیچارگی می کرد. مدام با خود می گفت:"صبحانه چی به بچه ها بدم؟ خدایا.." قلبش فشرده شد. چشمش گرم شد. سعی کرد گریه نکند اما نتوانست. برای تجدید وضو به سرویس بهداشتی رفت. در را بست و اشک ریخت. "خدایا شکم های گرسنه شان را چطور سیر کنم؟" @salamfereshte