#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_یک
🔹زهرا، رختخواب در اتاق پهن کرده بود و با شربت بسیار کم شیرین گلاب و بیدمشک منتظر آمدن مادربزرگ بود. زنگ در که به صدا در آمد، علی اصغر دوید و زینب، چادررنگی بر سر، گوشه ایوان ایستاد و گزارش لحظهای به مادر داد: "الان علی اصغر در را باز کرد. بابا علی اصغر را بغل کرد. مادربزرگ وارد شد. بابا دست آقا چنگیز را گرفت و به داخل آورد.. سلام بابا.." سید، به چهره زیبای زینب که در پس چادر رنگی، زیباتر شده بود، نگاهی پرشعف کرد: "به به. سلام دختر خوشگل و عزیزم." قند در دل زینب آب شد. از پلهها سنگین و بی صدا، پایین رفت که ادب و حیایش را به پدر نشان دهد. سید از حالتهای زینب خندهاش گرفت و گفت:"قربان دختر گلم، بیا دست مادربزرگ را بگیر و ببر داخل اتاق. مامان کجاست؟ "
🔸 زهرا با چادر تیره، دم ایوان ظاهر شد:"سلام علیکم. خوش آمدید. بفرمایید." از پلهها پایین رفت تا کمک مادربزرگ کند. زیر بغل مادربزرگ را گرفت که پلهها را سبکتر بالا برود. سید پشت سر زهرا، آرام گفت:"سلام زهرا خانم. خداقوت. عموجان رفتند منزل؟" زهرا با به آرامی، سرش را به علامت تایید تکان داد. سید علی اصغر را زمین گذاشت. دست چنگیز را که دمِ در ایستاده بود گرفت و کنار حوض برد. سید دست و صورت شست و شاداب و سرحال، وضو گرفت. چنگیز لب حوض نشست. به آب کمی که داخل حوض بود نگاه کرد. آبی به صورت زد و پرسید: "چرا اینقدر وضو میگیرید حاج آقا؟" سید انگار که سوال عجیبی شنیده، چند ثانیهای به چنگیز نگاه کرد و پاسخ داد:" به خاطر برکتهای بسیاری که دارد. وضو نور است آقا چنگیز. نور یعنی هر چه تاریکی است را با خود میبرد. تاریکیها که برود، وجود، نورانیتر که بشود، به خدا نزدیکتر میشود." چنگیز با خود فکر کرد:" تاریکیها! گناه تاریکی است. ولی سید که گناهی نکرده. لااقل از آن زمانی که او دیده پس چرا مدام وضو میگیرد؟ " دیگر نپرسید و پشت سر سید، داخل اتاق رفت تا از هوای بسیار گرم بیرون فرار کرده باشد.
🔹چنگیز نگاهی به کمدها و وسایل چیده شده اتاق کرد و یاد چند ساعت قبل افتاد. سید متوجه حال غریبش شد و پرسید: "صبح چه اتفاقی افتاد برایت؟" چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:"زنگ در را زدند. از خواب بیدار شدم و در را که باز کردم آقای میرشکاری داخل خانه شد. نمیدانستم چه کنم. کمی در خانه چرخ زد و همین جا، دعوا راه انداخت که چرا آمدهای خانهی دُش.. " سید نگذاشت چنگیز بیشتر ادامه بدهد. دست بر شانه اش زد و گفت: "خیرباشد. بنشین اخوی. خیلی خسته شدهای. رنگ به رو نداریها" و چنگیز را روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود نشاند و خودش هم روبرویش نشست. صدای خفیف زهرا و مادربزرگ و بچه ها از داخل اتاق میآمد. چنگیز گفت:"به خدا شرمنده شماهستم. من تا چند روز پیش از روحانیت بیزار بودم اما این چند روز فهمیدم که اشتباه کردهام. این چند روز خیلی اشتباهاتم را فهمیدهام." و سرش را پایین انداخت. چنگیز، قد بلندی داشت اما در آن لحظه آنقدر شکسته و شرمگین بود که گویی تمام آن قد بلند، تا خورده ودر خود فرو رفته بود.
🔸سید، لبخند تلخی کرد و گفت: "خوشابه سعادتت که اشتباهاتت را فهمیدهای. من هنوز در فهم اشتباههایم ماندهام" چنگیز به سید نگاه کرد که چطور آن چهره شاد و سرحال، به یکباره، غرق اشک شد. متعجب بود از اینکه چه راحت، اشکش جاری است و چه راحتتر، جلوی او، اشک میریزد. اما سید که در این عالم نبود. انگار روحش منتظر تلنگری بود تا وصل به خدایش شود و مناجاتهایش را از سر بگیرد که:" خدایا، چه بسیار اشتباه و خطا کردهام و تو آن را پنهان کردهای. خدایا چه بسیار لغزشهایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی و عقابم نکردی. حتی نعمت دادی و در چشم خلایق، بالا بردی انگار که دوست و ولی تو هستم و هیچگاه معصیتت را نکردهام. خدایا گناهانم را ببخش." آرام اشک ریخت و حواسش از چنگیز کاملا پرت شده بود.
🔹زهرا که برای بردن شربت از اتاق به آشپزخانه رفت، حال منقلب سید را که دید او را صدا کرد: "آقا سید." سید متوجه نشد. کمی بلندتر و محکمتر صدا زد. سید به خود آمد. به زهرا نگاه کرد و گفت: "جانم؟" زهرا لب گزید و مردمک چشمانش را بین سید و چنگیز تردد داد که یعنی مهمان داریها. کجا سیر میکنی؟ سید که متوجه حرف زهرا شد، خندهای کرد و گفت:"چشم" و رو به چنگیز گفت:"خب آقا چنگیز، اگر میخواهی کمی استراحت کنی، بچهها را صدا کنم شما در اتاق، استراحت کن" چنگیز گفت: "نه خسته نیستم." سید، یاعلی گویان برخاست و با صورت بشاش و خندان گفت:"پس چند دقیقهای به ما مرخصی میدهی که در استخدام خانم باشیم؟" چنگیز که متوجه حرف سید نشد گفت:"خواهش میکنم. بفرمایید." و نگاه کرد که ببیند سید چه میکند و منظورش چه بوده.
@salamfereshte