🔸اشکهایم جاری می شود. دیگر توضیحات دکتر را نمی شنوم. پس یعنی اینکه پاهایم را نمی توانستم حرکت بدهم به خاطر داروی بی حسی نبوده. یعنی اینکه فقط دست هایم سرد می شده و سرما را در پاهایم حس نمی کردم به خاطر داروی بی حسی شان نبوده. یعنی اینکه احساس درد مبهمی در پاهایم داشتم برای بی حرکتی اش نبوده. یعنی من دیگر از امروز فلج شده ام. یعنی دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. دیگر نمی توانم پایم را از خانه بیرون بگزارم. دیگر نمی توانم با نسیم کافی شاپ و بازار بروم. یعنی فقط باید دراز بکشم و به سقف نگاه کنم؟ مگر این سقف چه دارد که بقیه عمرم را بخواهم به آن خیره بشوم؟ 🔻گریه ام بیشتر می شود. دکتر اتاق را ترک می کند. مادر هم با من اشک می ریزد. پدر چیزی نمی گوید و فقط کناری، روی صندلی نشسته است. شاید از سنگینی این مصیبت است که نمی تواند سرپا بایستد. بعضی بیمارها که بیدارند با نگاه های دلسوزانه شان خیره ام شده اند. چقدر از این نگاه ها بدم می آمد و از الان به بعد باید این نگاه ها را تحمل کنم. چرا در تصادف نمردم؟ چرا فقط آسیب نخاعی دیدم؟ چرا ماشین نزد من را له کند؟ چرا من را نجات دادند؟ چرا نگذاشتند بمیرم؟ چرا مرا زودتر به بیمارستان نرساندند که خون کنار نخاع لخته نشود؟ چرا ای خدا؟ آخر چرا با من این طور می کنی؟ مگر من چه کار کرده ام که اینقدر اذیتم می کنی؟ چرا همه بدبختی ها سر من می آید؟ گریه امانم را بریده. پدر لیوان آبی را نزدیک صورتم می آورد. رویم را بر می گردانم. - بیا بخور دخترم، بیا بخور.. 🔸صدای سرفه هایش خیلی دلخراش است. هنوز حالش خوب نشده. به زور نی را داخل دهانم می کند تا هورت بکشم. یک قلپ می خورم و با خود می گویم: آره نرگس، از این به بعد یکی باید برات آب بیاره. دیگر خودت نمی تونی بری سریخچال و بطری آب مخصوصت رو برداری. دیگر خودت عرضه نداری بری سیب های قرمز رو بو کنی و بخوری، حتما باید کسی این کارها رو برات بکند. باز هم قطرات اشک سیل آسا از گوشه چشمم سرازیر می شود. دست نوازش پدر هم نمی تواند آرامم کند. می خواهم تنها باشم. نگاه ها اذیتم می کند. رو به پدر می کنم و می گویم: + کی می ریم خانه؟ - می ریم. باید یک عکس دیگر ازت بگیرن تا ... + عکس نمی خوام. دیگر آدم قطع نخاعی عکس می خواد چه کار. بریم خانه. همین الان. دیگر نمی خوام این جا باشم. - باشه دخترم. می ریم . یک کم صبر کن. داد می زنم: + نمی خوام صبر کنم. من رو ببرین خانه. از الان باید هی التماس کنم که من را ببرین چون خودم نمی تونم رو پاهایم راه برم. ای خدااااااااااااااا 🔻باز هم می زنم زیر گریه. پدر از اتاق می رود بیرون. بعد از چند دقیقه پرستاری می آید و سِرُم دستم را باز می کند. چسب و انژیوکید را هم باز می کند و در گوش مادر چیزی می گوید. مادر کمکم می کند لباس هایم را عوض کنم. وسایلم را جمع می کند. پدر با صندلی چرخ دار وارد اتاق می شود. واااای . صندلی چرخ دار. چقدر صحنه دیدنش برایم زجر آور است. کاش آنقدر کوچک بودم که پدر مرا بغل می کرد ولی نیستم. پرستاری هیکلی می آید و همین طور که من را آماده بلند شدن می کند برای مادر و شاید هم پدر توضیح می دهد که : وقتی خواستید بلندش کنید، دوتا دست هایش را بیاندازید روی کول و کتفتان و بغلش کنید. موقع گذاشتن روی صندلی دقت کنید هر دو پایش سر جای مخصوص باشد و نیافتاده باشد. حتما ملحفه ای چیزی روی پاهایش بندازید. چون سرمای پاهایش را حس نمی کند. کیسه ادرارش را کنارش جاسازی کنید. برای دستشویی هم پوشک هست و اگه هم حرکت روده هایش را حس می کند برایش لگن بگزارید. 🔸با شنیدن این حرف ها گریه ام بیشتر می شود. به هق هق می افتم. یعنی حتی دیگه خودم نمی تونم برم دستشویی. یعنی باید برام لگن بزارن؟ ای خدا. چرا آخه با من این طور کردی. مگه من چی کار کرده بودم. همین طور عین ابر بهار گریه می کنم و خانم پرستار من را روی صندلی چرخدار می گذارد و همه کارهایی را که گفته بود انجام می دهد. مادر روسری ام را درست می کند. دیگر چادر سرم نمی کند. پدر صندلی را آرام هل می دهد و از بیمارستان می آییم بیرون. 🔹منتظر ماشین ایستاده ایم. چقدر هوای شهر دود آلود است. پدر به هر ماشینی که مسیر را می گوید، وقتی به صندلی چرخدار نگاه می اندازد سرش را بالا می اندازد و نمی ایستد. دیگر حتی ماشین هم برای ما نگه نمی دارد. مادر نگاه غمبارش روی زمین است. هنوز بغض گلویم را سخت فشار می دهد. @salamfereshte