#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت بیست و هفتم7⃣2⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
دستمو گذاشتم روی قلبم. نفس زنان گفتم:واای خدایا نفسم داره بند میاد!
علی با لوس بازی گفت:چقدر به فکرمن اینا!😍😂
آروم زدم تو سرش و گفتم: مسخره اگر اون شوخی مزخرف رو از خودت در نمی آوردی الان من داشتم چشمم رو می شستم!.چشمم میسوزه😐
صدای فاطمه اومد: الان یه کاری می کنیم که گریه کنی تا سوزش چشمت بیوفته!
برگشتیم دیدیم هر سه تاشون بالا سر مونن.
علی:چطور پیدامون کردین؟😐
ابروهاشونو انداختن بالا😏😌
مارو عین زندانی سیاسی بردن خونه🙊
بلاخره با پادرمیونی اعضای خانواده ما رو ول کردن. سه روز بعد همینطور که پای میز نشسته بودم و رمانم رو تایپ میکردم گوشیم زنگ خورد.عاطفه بود😐😂
جواب دادم: بَه سلااام خانم سلبریتی! نگی یه دوستی داری ما؟ مثل اینکه شهرت زیر زبونت مزه....
پرید وسط حرفمو با عصبانیت گفت: سلام و کوفت!صد بار گفتم بهم نگو سلبریتی😡😡
_خو سلبریتی دیگه بگم جلبک پس؟😂 تازه تو نبودی که عاشق سلبریتی شدن بودی؟
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️
@salammfarmande♥️》