دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و هفتم7⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت چهل و هشتم8⃣4⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
راوی کمیل=
سالن انتظار بودیم. مامان نشسته بود و با گریه تسبیح زرد رنگی رو هی بالا پایین می کرد. بابا قدم میزد. خاله مامان و آروم میکرد و دایی و عزیز و زندایی هم خونه بودن. یهو دیدم امیرعلی از ته سالن داره میدوعه سمتمون! نشست روی صندلی های کنار هم چیده شده. استرس داشت. نشستم کنارش دستش رو گرفتم:امیرعلی خیلی یخی😳
علی با دلسوزی گفت:داداشم داره از استرس دق میکنه!بابا چیزی نیست به خدا!دلشوره چیو داری آخه؟
بعد از دو ساعت عمل دکتر اومد بیرون و گفت:شما همراه خانم کیمیا حسینی هستین؟
هممون جواب دادیم:بله بله!
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: خداروشکر مشکلی پیش نیومده. گلوله هم در آوردیم. پس فردا میتونن مرخص شن.
هممون نفس راحتی کشیدیم.زیرلب گفتم:خدایا شکرت🤲
راوی کیمیا=
حدوداً دو سال از اون ماجرا گذشت. منو علی هم رفتیم زیر یه سقف.یه دختر خیلی خوشگلم داریم به اسم زهرا که الان یه سالشه😍
ولی ماجرای زندگی من تازه داره شروع میشه....
اون روز تولدم بود.هیچ توقعی از علی نداشتم. میدونستم کارش زیاده و ممکنه فراموش کنه. چون سابقه داشت😒
شب ساعت ۹ بود که زنگ درو زدن. از آیفون نگاه کردم.علی بود. خیلی عادی مثل همیشه درو باز کردم براش اونم سلامی کرد و نشست روی مبل. لیوان آب براش بردم. زهرا خانم هم با قدم های استوار میومد و میون راه هی می خورد زمین🤭😁
علی:امروز چندمه؟
_امروز؟......بیست و یکمه!چطور مگه؟
علی با تعجب پرسید:عههه؟بیست و یکمه؟
مثلا خودمو زدم به اون راه:اوهوم..مگه اتفاقی افتاده؟🤫
علی خیلی معمولی گفت: نه چیزی که نشده ولی خواستم یک شاخه گل با یک بیت شعر تقدیمت کنم که شعرم نیومد😐
یه لبخند زدم. خیلی جدی از زیر کتش یه شاخه گل رز در آورد گرفت سمتم.با مهربونی زل زد تو چشمام و گفت:بفرماایید.تولد مبارک بانوو🙃
_دستت درد نکنه علی جان❤️
تا اومدم گل رو بگیرم زهرا گل را گرفت پرت کرد ته پذیرایی😅
انگشت اشاره اش رو گرفت سمتمو گفت:صبر کن.هنوز مونده😉
زهرا افتاد بغل علی.علی بغلش کرد و رفت جلو در.رو به من گفت:همینجا بمون منو زهرا باهم میریم کادوتو بیاریم.تا درو باز کرد گوشیش زنگ خورد:بله؟.......الان؟.......آخه الان شرایطش نیست برام نمیشه جایگزین کنین؟.......
بعد با ناراحتی گفت:باشه.میام.فعلا😕
زهرا رو داد بغل من و گفت:کیمیا جان باید برم.یه کاری پیش اومد.اشکال نداره که؟
احساس کردم این آخرین باره که میبینمش. با صدای لرزون گفتم:علی...میشه نری؟
دستشو گذاشت روی شونم گفت:چرا؟
اشکام ریخت و گفتم:میترسم علی.توروخدا نرو😭💔
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و هشتم8⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت چهل و نهم9⃣4⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
اشکام ریخت و گفتم:میترسم علی.توروخدا نرو😭💔
علی: باید برم کیمیا جان. نمیتونم.قوول میدم برگردم!زشته جلو بچه گریه میکنی!
در رو بست و رفت. حالت تهوع داشتم.اصلا خوب نبودم😖 توی واحد به اون بزرگی و آپارتمان مسکونی که معلوم نیست کی به کیه! یه نگهبان که از صد تا داعشی هم بدتره. معمولا خوابه و....
داشتم خفه میشدم😩
زهرا رو گذاشتم روی زمین خودم نشستم روی مبل زدم زیر گریه😭
زنگ خونه رو زدن!وحشت کردم💔دستام میلرزید.استرس شدید.لرزون لرزون رفتم سمتم اف اف.کمیل بود.نفس راحتی کشیدم.درو زدمو اومد بالا.درو براش باز کردمو بدون سلام گفت:گریه کردی؟
سرمو تکون دادمو رفتم نشستم رو مبل.
کمیل:چیشده خواهرم؟
_ میشه فعلاً بری سراغ زهرا؟ الان حوصله هیچی رو ندارم.بعدا بهت میگم😔
کمیل نفسشو داد بیرون:خب پس..
رفت سمت زهرا و بغلش کرد. نشست جلوی من روی مبل.زهرارو هم نشوند رو پاش.شروع کرد با زبون بچگی با زهرا حرف زدن:مامانتو آدیت کلدی؟الان مامانت داله واسه چی گلیه میتُنه؟😂
زهرا هم به زبون خودش جواب میداد.
کمیل:میدونی می خوام چیکار کنم؟اون لپاتو گاز بگیرمم.میزاری لپاتو بکنم؟
زهرا خندید☺️
رفتم سمت شیر آب. لیوان آب برداشتم. پرش کردمو تا اومدم بخورم لیوان از دستم افتاد.و شکست
زهرا زد زیر گریه. منم بغضم ترکید و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و اشک ریختم💔
کمیل:عه؟کیمیا چیشد؟ میگفتی من بهت میدادم!...عه زهرا تو چرا گریه میکنی آخه؟
اومد سمتم:آبجی بیا بچتو بگیر.گریه هم نکن.بیا اینور من جاروش میکنم.
زهرا رو گرفتم و گفتم:نمیخواد داداش.خودم بعدا جارو میزنم.
زهرا رو بردم. به هر زحمتی بود خوابوندمش. اومدم بیرون. شیشه ها رو جارو زده بود.
_زحمتت شد!
کمیل لبخند دلگرم کننده ای زد:وظیفم بود❤️
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و نهم9⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاهم0⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
کمیل نفسی کشید و گفتخب نگفتی چیشده؟
همه ماجرا رو + حس اینکه دیگه نمیتونم ببینمش گفتم.
کمیل:توکل به خدا.انشاءلله هرچی که خیره.
_مگه سرکار نبودی؟
کمیل:دیدم خونه تنهایی گفتم بیام پیشت. بد کردم؟میخوای برم؟من رفتم.خداحافظ!
_عه کمیل؟ کجا میری؟اتفاقاً خوب شد اومدی داشتم از ترس قبض روح می شدم.
رفتم سمت یخچال. گفت: دارم از گشنگی چپ می کنم!چیزی نداری بخورم؟
_چرا زودتر نگفتی؟ بیا اینور ببینم چی میتونم پیدا کنم؟
در یخچال رو باز کردم.چشمم خورد به قابلمه کشک بادمجون😉
_کشک بادمجون میخوری داداش؟
دویید سمتم گفت:دمت گرم.الحق که آجی خودمی! عاشق کشک بادمجون های توام. بقیه رو قبول ندارم😋
_خوش سلیقه ای بس که😌
قابلمه رو گذاشتم روی گاز و میز رو چیدم خودم هم شام نخورده بودم.وقتی غذارو شروع کردیم کمیل گفت:خیلی وقت بود کشک بادمجون نخورده بودما؟🙃
_ بمیرم...اونجا همش غذاهای حاضری میخورین؟
کمیل:اکثرا.ولی وقتی شیفتم صبح غذا میبرم واسه خودم...ولی جدا راست میگن غمخوار برادر خواهرشه.تورو نداشتم چیکار میکردم؟
_ هیچی با زن نداشتت درد و دل می کردی!
کمیل اخم مصنوعی کرد:دارم جدی میگم😕
_خو منم جدی گفتم اخوی😐!چرا زن نمیگیری؟
کمیل: کی میاد زن ما بشه؟
_ خیلی هم دلشون بخواد. پسر به این مهربونی خوشگلی خوش تیپی خیلی هم دلشون بخواد😒
کمیل: با این وضع کارما که نمیتونیم یه وقت کوچولو واسه زنو زندگیمون بزاریم کی حاضر میشه خونه امن باباشو ول کنه بیاد تو خونه نا امن ما؟الان خودت!وحشت نمیکنی اینطوری؟
_ چرا اگر دلشوره داشته باشم!در ضمن اون زنت تورو داره.ترس چی؟
_بالاخره...
ساعت شده بود یازده و نیم اما علی هنوز نیومده بود😰 نشسته بودم کنار تلفن منتظر زنگ بودم.که یهو صدای گریه زهرا بلند شد
___________
پن:وااای خدایا قلبممم💔علی🖤
___________
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاهم0⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خ
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و یکم1⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
صدای گریا زهرا بلند شد.کمیل رفت تو اتاق و با زهرا که داشت جیغ جیغ میکرد و دونه دونه اشک میریخت برگشت.هی تکونش میداد تا آروم شه.
کمیل:جان؟جان؟آروم باش..چیه چی میخوای؟دایی جون آروم باش..
زهرام جیغ میزد: زهرا جان آروم باش.الان آقای همسایه میاد دعوا میکنه ها؟
کمیل:کی؟
بابی حوصلگی جواب دادم:این همسایه بغلیمون..اصلاا اعصاب نداره ها؟به کوچک ترین صدایی گیر میده.الاناس که پیداش بشه😒
صدای در زدن اومد. چادرم را برداشتم و رفتم جلوی در.سرمو انداختم پایین و جواب دادم:بله بفرمایید؟
آقای حمیدی با عصبانیت فریاد زد:خانم محترم صدای زرزر بچتو کم کن.ما اعصاب داریم ها؟
خیلی جدی گفتم: آقای حمیدی بچست دیگه! هرکاری می کنم آروم نمیشه.شما میگی چیکار کنم؟
آقای حمیدی:آخه این شوهره گرفتی خانم؟اصلا خونه نیست تو بچه داری کمکت کنه..
محکم گفتم:شما با این سنتون خجالت نمیکشین آمار رفت و آمد خونه مردم و در میارین؟؟درضمن اگه شوهرم بمونه خونه تو بچه داری کمکم کنه شما دیگه نمیتونی تو نوه داری به زنت کمک کنی..
آقای حمیدی: منظورت اینه که زندگی من بستگی داره به وجود شوهر بچه و جوون تو؟آرهههه؟
خواستم بگم آره که حرفمو خوردم.گفتم:آقای حمیدی شما با من کار داری چرا پای شوهرمو میکشی وسط؟
آقای حمیدی با عصبانیت به در کوبید: آخه این خونه خراب شده مرد نداره که!
یهو کمیل با عصبانیت اومد و گفت:مرد داره خوبشم داره.یکی هم نداره دوتا داره..!مرد نداره مرررررد داره😡!حالا حرف حسابت چیه آقا؟
آقای حمیدی ابرو بالا انداخت:اووم شما کی باشی؟
کمیل همچنان عصبی بود:باید توضیح بدم؟
آقای حمیدی دست به کمر زد:بعله که باید توضیح بدی؟
بچه رو داد بغلم.رو به حمیدی گفت: تو صداتو روی خواهر عزیز دردونه من بلند کردی بعد من باید توضیح بدم؟یالا بگو اینجا چیکار داشتی؟🤬
آقای حمیدی:این بچتون خیلی ونگ ونگ میکنه..
کمیل پوزخندی زد: خودت داری میگی بچه...بچست نمیفهمه...نوزاده.. کل مشکلت همین بود؟
حمیدی:آره
کمیل:خودتم بچه ای بابا
و در رو محکم بست. هرچی هم حمیدی در زدو گفت ازتوت شکایت میکنم جواب نداد.
_کمیل اگه شکایت کنه چی؟
کمیل:اینجور آدما ترسو میشن.از آن نترس که های و هوی دارد.از آن بترس که سر به توی دارد..
_ممنون❤️🌺
کمیل:این همیشه صداشو میندازه تو گلوش؟
_معمولا..اما اگه علی باشه چیز خاصی نمیگه
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و یکم1⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رما
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و دوم2⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
زهرا رو خوابوندم جاش و اومدم داخل هال.
_داداش نمیری بخوابی؟
کمیل:نه صبر میکنم تا علی بیاد
فهمیدم که اونم مثل من نگرانه.
ساعت شده بود دوازده و ربع.چرا عدی نمیومدد؟ چرا زنگ نمیزد؟ چرا یه پیامی چیزی نمیداد؟نشسته بودمپای تلفن. پلکام شده بود هزار کیلو😴. به زور خودمو و بیدار نگه می داشتم. کمیل هم رفته بود توی اتاق یا خواب بود یاداشت نماز شب میخوند😐😂.
کم کم صدای تلویزیون که صداش خیلی کم بود توی سرم اکو میشد.کمیل اومد تلوزیون رو خاموش کرد و برگشت توی اتاق. همه جا تار و مات بود واسم دیگه چیزی نفهمیدم و بی هووش شدم😴
با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم.دیدم ساعت پنج صبحه.خواب بودم؟من بدون خبر از علی تونستم بخوااابم؟🤥
صدای کمیل با خواب آلودگی اومد: علی برو ببین دخترت چی میخواد؟؟!!!
ذوق کردم😍!یعنی علی اومدهه؟🤩
کمیل:علی؟ علی؟کجایی تو باز؟
دوییدم تو اتاق: کمیل؟ کمیل؟ علی کجاست؟ کی اومده؟😍
کمیل که تازه فهمیده بود دور و برش چه خبره پرسید:مگه نیومده؟
_مگه نیومده؟😟
کمیل:علی مگه نیومده؟
_نه...یعنی نمیدونم.نیومده؟😞
کمیل:من از کجا بدونم؟
دویدم تواتاقا. علی نیومده بود😕 کمیل مختصر صبحونه ای مزه کرد و رفت سرکار. گفت که دوباره برمیگردم. غذا درست کردم و رفتم تو اتاق مشغول نماز خوندن و دعا کردن.دعا واسه علی..💔آخه یعنی چه سابقه نداشت اینطوری بی خبر بزاره مارو...😔
بلند شدم رفتم پای تلفن.با قرآن نشستم. قرآن می خوندم و منتظر زنگی بودم. عصر شد.یه خورده سر مو بازهرا گرم کردم. ولی دلم یه جای دیگه بود. داشتم از شدت بغض خفه میشدم😫. زنگ زدم به موبایلش: دستگاه مشترک مورد نظر....
با عصبانیت قطع کردم. یاد زینب افتادم. زنگ زدم بهش:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...
باز قطع کردم. به نظرم یه عملیات تیمی رفته بودند.چون هیچ کدومشون جواب نمیدادن😰
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و دوم2⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رما
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و سوم3⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
فکر و خیال ولم نمیکرد تا اینکه سر شب کمیل رسید.
خسته بود.نفس عمیقی کشید و گفت:هنوز نیومده؟
خیلی ضعیف گفتم: فعلاً که نه
یه هفته به همین منوال گذشت.روزا استرس و قرآن.شبام نماز و گریه😭💔
وای خیلی سخت بود. یک هفته تمام راههای ارتباطی منو علی قطع شده بود. انگار اصلا علی ای وجود نداشت. اون یه هفته برام هفتاد قرن بود😞
دقیقاً ساعت سه و نیم بعد از ظهر روز چهارشنبه آقاکیان و آقامجید اومدن.هدیه سادات هم باهاشون بود. داشتم سکته میکردم😟 بعد از کلی یه دل دودل آقاکیان گفت:خب خانم جوادی.شما به یه مرتبه ای دست پیدا کردین که...نصیب هرکسی نمیشه.
به زور گفتم:چ...چ...چه مرتبه ای؟
هدیه سادات: کیمیا جان مسلط باش به خودت.
فهمیدم چی می خواستن بگن.اما سعی میکردم باور نکنم😰
آقامجید:اممم خانم جوادی مبارک باشه!
با صدای لرزون گفتم:چیمیگین؟مبارک چی؟🤯
آقا کیان اشکاش اومد و گفت: شما همسر شهید مدافع امنیت علی جوادی شدین.تبریک و تسلیت..!💔
چی؟چیگفت این؟خوابه؟آره قطعاً خوابه.مگه الکیه؟مگه شهر هرته؟همینطور بیان آدم بکشن؟💔
اما یهو پشتم خالی شد. داغ شدم و گر گرفتم. سرم گیج میرفت..
یهو منفجر شدم. با صدای بلندی جیغ کشیدم:نههههههههه💔😭نمیخوام باور کنم...
هدیه سادات اومد سمتم: کیمیا جان آروم باش همسر شهید شدن که مقام کمی نیست؟😞
اشکام فقط میومد. آروم روی پام میزدم و میگفتم:من با اون بچه چیکار کنم؟این بچه پدر نمیخواد؟الان فردا پس فردا نمیگه بابام کو؟من بابامو میخوام؟ بره مدرسه برا اردو نمیگن امضای پدر؟ نمیگه بابام کجاست؟😭😭
هدیه سادات:ای خدایا کیمیا آروم باش...😔
با ناله گفتم: الان بشه ۲۰ ساله بهش بگم توی این ۲۰ سال کلاً یه سال بابا داشتی که اصلاً خونه نبود؟۱۹ سال بی پدر بزرگ شدی؟ خواستگار بیاد چی بگم؟💔😭! بگم از بچگی پدر نداشته؟
حالمو حرفامو کارام دست خودم نبود.فقط میومد و چاک دهنم باز میشدو خودمو خالی میکردم.داغ شده بودم بدجور! آقایون یه خورده با هدیه سادات پچ پچ کردنو رفتن.هدیه سادات موند پیشم.
تا شب به یه نقطه خیره شده بودم و بی صدا اشک میریختم.هدیه سادات هم زهرا رو نگه داشته بود.
یه خورده که گذشت هدیه سادات گفت:کیمیا جان یه چیزی بخور.یه کاری بکن.
_هدیه سادات تو ی همچین شرایطی داشتی؟البته خدا نکنه ها؟
هدیه سادات به فکر فرو رفت.گفت: من جا پای داداشم گذاشتم. می خوام انتقام خونشو هرطوریه بگیرم. داداشم ۱۰ سال از من بزرگتر بود.تو اوج جوونی تو ۲۰ سالگی تو همین ادارهای که من الان دارم توش کارمی کنم شهید شد. ظاهراً شناسایی شده بود و یک شب که داشت برمیگشت خونه کشتنش💔
_پس همدردیم🥀
کمیل که اومد هدیه سادات همرفت.
کمیل از همه جا بیخبر پرسید:باز چی شدا کیمیا؟
_دیگه علیو نمیبینی..
کمیل پوزخندی زد:چرا چیمیگی؟
زل زدم توی چشماش و خیلی بی احساس گفتم: علی به آرزوش رسید. دیگه راحت خوابیده و شر این دنیای بی رحم سیاهو نمیبینه🥀🖤
کمیل دویید سمتم و با نگرانی پرسید: خوابی چیزی دیدی؟ سرت جایی خورده؟
دستشو از سمت سرم کشیدم پایین:عه کمیل؟.. آقا کیانو آقا مجید و هدیه سادات اومدن.اونا بهم گفتن. کمیل اشکاش اومد و عقب عقب رفت.
رفت توی اتاق.
_الو مجید؟
.......
کمیل فریاد کشید:چی میگی واسه خودت؟
.......
کمیل: ببین من علی رو از شماها می خوام💔
......
کمیل: ببین مجید من اینجور لوس بازی ها حالیم نیست. مثل آدم بگو ببینم چی شده؟
صداش آروم شد و دیگه نشنیدم💔
___________
پن:علی...💔😭
___________
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و سوم3⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رما
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و چهارم4⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
نزدیک به دو سال گذشت.من به ظاهر شاد بودم ولی از درون داشتم نابود میشدم. یه روز که داشتم ظرف میشستم زهرا اومد و گفت:مامان؟مامان؟
_جانم مامان؟
زهرا: بابام کجاست؟
خشک شدم. به روبرو خیره شدم. لیوان از دستم ول شد و افتاد تو سینک. خداروشکر نشکست. به زور آب دهنمو فرو دادم. دستکش ها رو از دستم در آوردم گذاشتم لبه سینک روبروی زهرا زانو زدم.
_بابات؟بابا پیش خداس..الان داره میبینتت💔
اشکاش اومد و گفت: دیگه از هستی بدم اومده.همش پوز باباشو میده خوشم نمیاد..بره با باباش بازی کنه
_ میخوای بریم پیش بابا؟
سرشو به معنای تایید تکون داد.
_ پس بریم حاضر شیم.
رفتیم گلزار شهدا.نشستم سرمزار علی.
زهرا یه مقدار نشست.بعد بلند شد پی بازی.
دست کشیدم روی سنگ قبر و آروم گفتم:شهید علی جوادی💔
اشکام ریخت و گفتم: علی خیلی نامردی جدا.. خیلی خیلی بی معرفتی.خیلی خیلی خیلی بد قولی.. چرا منو تنها گذاشتی با یه بچه سه ساله رفتی؟😭
آروم مشت کوبیدم روی سنگ قبر:علییی؟جواب بده علی؟ چرا بدبختم کردی؟چرا سیاه پوشم کردی؟چرا باعث این شدی که مردم به یه چشم دیگه بهمون نگاه کنن؟چرا انگشت نمامون کردی؟چرا علی منو گذاشتی رفتی؟چراااااا💔😭
گوشه سنگ قبر و محکم گرفتم. با لجبازی گفتم: علی چیزی بگو. همه اینا تقصیر توئه..بدبخت شدنم..بیچاره شدنم...همش..همشون مقصرش تویی💔! علی چیزی بگو بفهمم داری صدامو میشنوی.بفهمم قبول داری حرفامو.بزار مطمئن شم که برات مهم بودم💔چرا رفتی تو آخه؟چرااااااا؟💔😭
به زور خودمو جدا کردم. برگشتم دیدم مردی که سر و صورتش رو کامل پوشونده و فقط چشماش بیرونه وایساده پشت سرم.یه جوری نگام میکرد.هم خجالت کشیدم هم ترسیدم🙊🙈
چشماش منو گرفت.چشماش غم داشت..💔معلوم بود جوونه!
سرم و انداختم پایین. دست زهرا رو گرفتم و رفتیم. رسیدیم جلو در خونه دیدم کمیل وایساده جلو در هی تند تند زنگ میزنه!
_________
پن:یعنی اون پسر جوون کی بود و چرا اونجا وایساده بود؟🤔
_________
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و چهارم4⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی ر
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و پنجم5⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
دوییدم سمت کمیل.
کمیل:عه؟سلام.کجا بودین؟
زهرا دویید جلوش:پیش بابام.
کمیل زهرا رو بغل کرد:زهرا جونم خوبی دایی؟
سرش رو تکون داد و یه اوهوم ریزی گفت.داخل خونه شدیم. خیلی وقت بود که ننوشته بودم. یه سالنامه برداشتم و شروع کردم.صدای در اومد. چادرم رو برداشتم و رفتم دم در. زهرا در رو باز کرده بود.عقب تر رفتم.هستی بود
هستی:میای باهم بازی کنیم؟
زهرا:نه
هستی:چرا؟
زهرا:نمیخوام دیگه
هستی با خباثت کودکانه گفت:مامانم میگه تو بابا نداری.چون بابا نداری حسودی میکنی؟
کمیل اومد سمتم و با دست پرسید که چیشده؟
گفتم که آروم.
رفتن جلو در زهرا داشت اشک میریخت.
اشکای زهرا رو پاک کردم.سرمو بلند کردم دیدم مامان هستی با تمسخر بهمون نگاه میکنه.
با حالت ناراحت و جدیت گفتم: هستی این چه کاریه؟مامانت یادت نداده چیزایی که داری رو اینطوور به رخ نکشی؟
غیر مستقیم منظورم مامانش بود.
مامان هستی:مثلا که چی خو؟یه بچه یتیمه دیه.باید قبول کنه!
با صدای لرزون ولی محکم گفتم:تو اصلا میدونی شهید یعنی چی؟نه دیگه نمیفهمی....چون اگه میفهمیدی توسری نمیزدی به فرزند شهید.مشکل ازاون فهمیه که نداری خواهرم.
مامان هستی: مثلاً شوهرتو که یه بچه بود چیکار کرد؟
_ تو به اینا میگی بچه؟اگه این....
پرید وسط حرفم:تو یه زنی هستی که تو اوج جوونی واس خاطر پول بیوه شدی زن بیوه..!توهم یه بچه ای هستی که از اول عمرت یتیم بوده😏
دست هستی رو کشید و رفت
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و پنجم5⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رم
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و ششم6⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
خشکم زده بود!اینهمه توهین چرا آخه؟ مگه من چه گناهی کرده بودم که این همه بارم میکنن؟💔
گناهم اینه که همسر شهیدم؟
کمیل با عصبانیت گفت:بیاین تو
دستمونو گرفت مارو کشید تو و دررو بست.
_ از این همه زخم زبون خستم.دیگه حالم از این خونه هولناک بهم میخوره داداش😫
کمیل وسایلت رو جمع کن بریم خونه مامان اینا. اینجا جای موندن نیست.
رفتم خونه مامانم اینا.تو اتاق خودم.زهرام که طبق معمول درحال شیطنت. گوشی کمیل زنگ خورد و رفت بیرون
راوی کمیل=
رفتم اداره علینا. وارد نمازخانه شدم
رو به رضا گفتم:رضا علی کجاس؟
با خنده گفت:سر قبر خودش🤪
_رضا دارم جدی میگم😠
رضا: خوب منم جدی گفتم شاید رفته گلزار تا شاید دوباره خانم جوادی بره سر مزارش
آروم زمزمه کردم:ولی کیمیا که ظهری اونجا بود؟
زنگ زدم بهش.
_الو علی؟
علی:جانم؟
_علی کجایی؟
علی:سر خاکم😐😂
_علی زود بیا اداره کارت دارم
علی:اداره خودمون؟؟
_پَ نَ پَ! اداره مجاهدین خلق😐
علی زد زیر خنده:هععع😂😂
_مرض زودبیا منتظرم😑
علی:خله باش بابا آرووم😎
علی رسید. داخل شدو بدون سلام چفیه ای که پیچیده بود دور سر و صورتش رو در آورد و نفس راحتی کشید:هوووف هواچه گرمههه🤒
دویدم سمتش:علی بسه بخدا
علی با تعجب پرسید:چیو بسه؟
_ این ادا و اصولات. کیمیا داره افسرده میشه.
چهرهاش رفت تو هم.
_ انقدر زخم زبون خورده که هر روز و هر شب شب داره گریه میکنه. زهرام شده یه زخم دیگه!هی داره درمورد تو از کیمیا سوال میکنه
علی با تعجب:یعنی چه؟
_ یعنی این که برگرد علی.برگرررد😔
اونجا وایساده بود نشست. بهتره بگم پا سست کرد💔
________
پن:کلا هم زدم😇.موافقی که؟😂
________
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و ششم6⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رما
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و هفتم7⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
علی:امروز دیدمش تو گلزار.خیلی بدوبیراه گفت و گریه کرد😐!باید از آقاکیان اجازه بگیرم.
_خب برو بگیر علی.بروو
بلند شد آبی به دست و صورتش زد و رفتیم اتاق آقا کیان.در زدیم.
آقاکیان:بیا تو
علی در رو باز کرد و گفت:سلام عرض شد آقا
_سلام آقا کیان
اقاکیان:به به سلام.علی خان دیدار همسر اونم با پوشش چطور بود برادر؟🤪
علی خیلی جدی گفت:عااالی😐💔
سریع گفتم:آقا کیان منو علی یه خواهشی ازتون داریم.
آقاکیان پرسید:چی؟
تا اومدم حرفی بزنم مجید با عجله اومد و در زد.یه سری کاغذ هم دستش بود.اومد تو و تا منو دید گفت:عشقم شما اینجا چیکار میکنی آخه؟ سرتو میزنن تهتو میزنن سازمان مایی!💔😂
با خنده گفتم:عشقم اومد برا جلوگیری افسردگی مزمن خواهرم.😐💔
علی جدی گفت: چیکار داشتی مزاحمممم؟
مجید پروژکتور رو روشن کرد و گفت: آقا این تصاویری هست که احسان از سفارت بریتانیا تو ایران گرفته.......
و بعد از تموم شدن حرفاش علی گفت:ولی آقا بنظرم درست میگه!
اقا کیان:یعنی...یعنی...یعنی اینکه باااید حواسمونو خیلی جمع کنیم تا مو لای درز نره.
مجید ادامه داد: دقیقاً! حالا احسان میگه آیهان با اشخاص مهمی در ارتباطه چشایی در جواب این سوال من رو بده که ممکنه پای منبع بزرگ تری هم در میون باشه.
آقاکیان:و اون اشخاص؟
مجید:فعلا هیچی
آقاکیان:برو روی اونا کار کن
مجید:چشم آقا.
آقاکیان:میتونی بری
بعد از رفتن مجید آقاکیان روبه من پرسید:و شما؟
_ خواهرم حالش اصلا خوب نیست.مخصوصا سوالات و رفتارای خواهرزادم درمورد علی حالشو بدتر میکنه.
علی: منظور کمیل اینه که بهتر هر چه زودتر این بازی رو تموم کنیم.
آقا کیان: بهتره یکی دو هفته ای صبر کنید. با کشته شدن ارسلان و نمایان شدن فرهاد بهتره که تو همچنان شهید بمونی! وگرنه خطرات بدتری خانوادتو و همسرتو تهدید میکنه. علی الخصوص دخترتو!
راوی کیمیا=
رفتم خونه عزیز.بعد حال و احوال حاطرات جلوم زنده شد💔😭
رفتم سمت سکوی حیاط.دقیقا همون شبی که صدای گلوله اومد و علی اینجا نشسته بود.
نشستم همونجا💔
دقیقا همون شبی که علی ازم خواستگاری کرد فرداش رفته بودم بیمارستان با دوستم که پرستار بود کار داشتم.دیدم علی رو با سر و صورت خونی آوردن💔
دوییدم سمتش:علی چیشده؟
پرستاری که درحال بردن برانکارد بود گفت:فعلا هوشیاری کامل ندارن.شما بفرمایید
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و هفتم7⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رم
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و هشتم8⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
علی رو بردن توی اتاق.حالش که بهتر شد رفتم جلوی در.دکتر برگشت.
_حالشون چطوره آقای دکتر؟
آقای دکتر پرسید:شما نسبتی باهاشون دارید؟
_بله بله!من ..همسرشم
آقای دکتر: چون کلاه کاسکت داشتن آسیب جدی و شدیدی به سرشون وارد نشده. فقط یه خورده دست و پاشون آسیب دیده.
دکتر اومد بیرون.رفتم داخل اتاق. خواست بلند شه و بشینه که با دست اشاره کردم بخواب.
_علی چیشد؟
علی: میخواستی چی بشه با این اوضاع و احوال فی الحال؟ تصادف موتوری ام دیگه!
_علی حواست کجاس؟
سرشو انداخت پایین:نمیدونم..!
و به من نگاه کرد و لبخند زد.
خندم گرفت.نگاهش یعنی حواسم پیش تو بود.تو دلم گفتم:خیلی بیشعوری.اگه منم بهت بله نمیدم...♡😐😂
یه پرستاری اومد جلو در وگفت:خانم همسرشی؟
سرمو تکون دادم.
پرستاره با لبخند گفت: معلومه خیلی دوسش داری که اینطور رنگت پریده!آقا شمام عشق و عاشقی چشم دلتونو کور کرده که تصادف کردین.مراقب باشید😂😍
داشتم از خجالت آب میشدم😓😅
با مرور هر خاطره ناخودآگاه لبخند و اشکی روی صورتم نمایان می شد.💔
هفته بعد...
نمیدونم چرا ولی کمیل خیلی اصرار داشت که همه با هم بریم خونه عزیز. عصر شد و بعد از ناهار که هممون نشسته بودیم کمیل گفت: الان یکی میخواد بیاد که اصلاً انتظارش رو ندارید. ببینید مجبور شد این کار رو بکنه. فقط به خاطر سلامتی جون همسر و بچش. از دستش ناراحت یا عصبانی نشید.الانم اگر ببینیدش قطعا شوک میشید! آماده ببینیدش؟
با تعجب سرامون رو تکون دادیم. کمل در رو باز کرد.
عههه؟این همون پسرس که تو گلزار دیدمش..!اینکیه؟اینجا چیکار میکنه؟
شروع کرد به باز کردن چفیه از دور صورتش...محال بود...محااال بود به خدا!...علیههههههه؟😭😭😭💔
دست خودم نبود ولی جیغ کشیدم:علی خووودتی؟😭😭
نمیدونم چرا ولی یهو نفرت تمامم رو برداشت. همه خوشحال بودن و گریه میکردن به جز من که از دیدنش هیچ حسی نداشتم🖤!
زهرا گریه هاش بند نمیومد..
رفتم تو اتاقمو در رو محکم بستم.
چند دقیقه بعد یکی در رو باز کرد.
_علی برو بیرون!
علی پرسید:کیمیا چیشده؟
بلند شدم.فریاد کشیدم: از من میپرسی چی شده؟ چی نشده مستر؟دوسال منو تنها گذاشتی که چی؟هااا؟واسه چی؟کاش به حرفت گوش داده بودمو همون پیشنهاد طلاقو ازت قبول میکردم تا تو ۲۶ سالگی شبیه ۴۰ ساله ها نباشم😭!ای کاش قبول میکردم.ای کااااش💔😭😭😭😭
علی با تعجب پرسید:کیمیا چت شده تو؟
_من چم شده؟تو چت شده؟برای چی این کارارو میکنی علی؟
علی همچنان جدی بود:توضیح میخوای؟
_آرههههه💔
علی: کیمیا به خدا نمیخواستم اینجوری بشه درکم کن توروخدا.🖤💔
____________
پن:خدایا یه چیزی فرود بیار رو سر کیمیا بفهمه علی به خاطر اون شهید شد😂🤪
____________
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و هشتم8⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رم
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاه و نهم9⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
با گریه گفتم: میدونی با چقدر چنگو دندون زدن زهرا رو کردم سه ساله؟میدونی چقدر به کمیل زحمت دادم؟الان روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم😭! چقدر همسایه ها از بی پناهیم سوء استفاده کردن؟چقدر متلک بارونم کردن؟چقدررر بهم فحش دادن؟💔😭علی....علی.....
نفسام تند تند و به شماره افتاد. به قلبم چنگ کشیدم.نفسم در نمیومد! چهرم درهم شد.به زور گفتم:علی...آخ....علی واقعا....نا امیدم کردی😣
افتادم رو تخت. خواست بیاد سمتم که با فریاد گفتم:جلوتر نیاااا
علی:کیمیا ولی...
پریدم وسط حرفش:جدا نا امیدم کردی!
تکیه داد به دیوار و سر خورد زمین. اشکاش اومد خیره شد بهم.از شدت گریه شونه هام میلرزید.
_میدونی تو این دوسال چی بیشتر از همه منو سوزوند؟
با چشمای اشکی خیره شد تو چشام. بی صدا گفت:چی؟
_ این که هر وقت لازمت داشتم و احتیاج شدید که پیشم باشی نبودی😭!علی علی شده بود کارم.گریه شده بود کارم😭
علی: من نمیخواستم اینطوری بشه!
چادرم رو سرم کردم کیفمو برداشتم و گفتم:حالا یه کاری میکنم که دیگه اینطوری نشه!
از اتاق زدم بیرون علی هم دویید دنبالم. جلوی در حیاط چشمام سیاهی رفت ولی توجه نکردم. در رو که باز کردم علی بند کیفم رو گرفت و تو دستاش فشار داد .با عصبانیت گفت: الان داری کجا میری؟
بند کیفم رو کشیدم و گفتم: خیلی دوست داری بدونی؟من به یه آدم.....
پرید وسط حرفم:کیمیا چرت نگو!
_میخوام برم قبرستون پیش شوهرم!💔
زدم بیرون. وسط کوچه سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم!
چشمام رو که باز کردم بیمارستان بودم. خاطرات ظهر از جلوی چشمم گذشت و سردرد عجیبی اومد سراغم.حالت تهوع گرفتم. علی اومد تو.با نگرانی گفت:خوبی؟
اثری از لجبازی و نفرت ظهر نبود.سرمو تکون دادم.
علی نفس عمیقی کشید و از تخت فاصله گرفت. دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و به در اتاق خیره شد. احساس کردم گونه هام خیس شده.به خودم اومدمو دیدم دارم اشک میریزم.
علی بدون اینکه برگرده گفت:کیمیا من واقعا...من واقعا...
صداش لرزید.
نفسی گرفت و گفت:واقعا چطوری بگم؟معذرت میخوام..
_ نه من معذرت می خوام. تند رفتم. علی اگر جوونای لباس شخصی ای مثل شماها نبودن....
اشکام اومد.ادامه دادم:علی مرسی که اینجا آرامش داره...❤️
در رو باز کرد و دویید بیرون.هرچی زور میزدم گریه نکنم نمیشد😭😭
*
تولد ۵ سالگی زهرا بود. برخلاف سالهای پیش کسی رو دعوت نکرده بودیم. بعد از اینکه شمع هارو فوت کرد علی از توی جیب شلوارش چیزی در آورد و داد دست زهرا. زهرا با تعجب بالا پایینشون میکرد.پرسید:اینا چیه بابا؟
علی با لبخند گفت:بدش مامان.
خشک شدم و با دستای لرزون بلیط ها رو از دست زهرا کشیدم. باذوق و لکنت گفتم:علی جان...اینا چیه؟😍
ملیح گفت:دو بخشه!بی...لیط
_میدونم بایط کربلاس..آخه چرا؟😍
اشکام ریخت پایین. با پشت دست پاکشون کردم و پرسیدم:واسه کی؟😍
علی: یه هفته مرخصی گرفتم پرواز برای پس فرداس.
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. فرداش رفتیم شاه عبدالعظیم برای خریدن چادر. یه چادر عبایی برای زهرا چادر عربی برای من. راهی شدیم برای خرید دیگه تو بازارهای مختلف
*
چشمامو بهم زدم.حال خودمو نداشتم.دقیقا وایساده بودم تو بین الحرمین!
همه جا تار بود برام.مگه این اشک امون میداد درست جلومو ببینم؟😭
دست گرمی اومد روی گونمو اشکامو پاک کرد.گفت:گریه نکن خانمی.بیا بشینیم اونجا!
نشستیم.زهرا واسه خودش میدویید.گوشیمو در آوردم تا زیارت عاشورا بخونم.رسیدم وسطاش.نیم نگاهی انداختم به علی که به گنبد خیره شده بود.سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علی...تو فدایی عشقی❤️
لبخندی زد و گفت:انشاءلله!
زیرلب آرام تکرار میکرد:اللهم الرزقنا شهادت فی سبیل الله🖤
به قلم:خادم الزهرا
🌱برای سلامتی حافظان امنیت کشورم ایران و شادی روح شهدای مدافع امنیت صلوات🌱
به پایان آمد این دفتر،حکایت همچنان باقیست!
《♥️@salammfarmande♥️》