eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
124 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت سی و پنجم5⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت سی و ششم6⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ راوی کمیل= یه ساعت بعد اینکه کیمیا رفت توی اتاق علی در زد.وقتی اومد تو یه چشمش اشک بود و یکیشم خون!نشست رو مبل.باصدای پر بغض گفت:ب..باید ببینمش! گفتم: بهتره نری!به نفعته!چون با شکستن گلدون جوابتو میده.منم میرم همینکارو میکنه😐 علی رفت سمت در که هولش دادم و گفتم بشین! مامان با نگرانی پرسید:علی؟خاله؟ بگو چی شده؟چرا جفتتون دارین گریه میکنید؟ علی هم همه ماجرا روگفت. اولش هممون ناراحت شدیم.ولی دیدیم که نه اینطوری برا جفتشونم بهتره! بالاخره علی با چشم گریان رفت و طبق محاسبات بنده مامان هم شروع کرد به غصه خوردن. راوی کیمیا= علی اومد سمتم و گفت: کیمیا راستش رو بگم؟ من اصلاً تو رو دوست ندارم! قبل از اینکه بخوام با تو ازدواج کنم یکی از همکارامو میخواستم!مامانم گفت این دختر خالته میشناسیمش بزور اومدم خواستگاریت😒حالام دلیل اینکه پیشنهاد طلاق دادم این بود نه چیز دیگه! با گریه و عصبانیت گفتم:تو خیلی نامردی....بیشعوری اصلا..😭🤐 با پوزخند گفت:اسمش ستیاس😏 فقط اشک بود که مهمون صورتم میشد😭💔 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت سی و ششم6⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت سی و هفتم7⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ _ علی چرا عوض شدی؟ چت شده؟💔😭 علی:به هر حال.حالا برو پی کارت! چشمام رو باز کردم😔!خداروشکرت که خواب بود😢! خیس عرق بودم. به حرفهای علی فکر میکردم!اگه اون دوسم داره چرا پیشنهاد طلاق داد؟ولی اگر دوسم نداشت که نگران جون و سلامتیم نبود؟😕 مغزم پر بود از سوالات مزخرف بی جواب. صدای مسیج گوشیم اومد.بازش کردم.ناشناسی گفته بود: کیمیا تو منظورم رو بد برداشت کردی. من نگران سلامتی تم. اگر اسم من روی تو باشه خطرات خیلی بد تری منتظرته!بخدا دوست دارممم! بیا گلس گوشیم رو ببین خیس اشکه😭! تورو خدا حرفام رو باور کن.توروخدا.جون هرکسی که میپرستی قسمم😭😭 یاد خوابم افتادم .جوشی شدم😡 پیام دادم: علی آقا شما دیگه برای من تموم شدین. منظورتون رو فهمیدم که نگران سلامتی من هستین. ولی چرا زودتر به این نتیجه نرسیدین؟که این وصلت سر نگیره؟درضمن شما دیگه بجز همسر تموم شده برای من دیگه پسرخالمم نیستین.یه آقای غریبه ای هستین که چند ماهی نامزدم بوده!همین.حالا بفرمایید مزاحم نشین کار دارم. چند ثانیه بعد یک ویس فرستاد. با التماس گریه میکرد:کیمیا توروخدا از فعل جمع استفاده نکن کیمیا!علی آقا چیه؟من همون علیم.علی جوادی.توروخدا جون کمیل جون خاله انقدر سرد رفتار نکن کیمیا😭😭 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت سی و هشتم8⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ اشکام اومد.پیام دادم:تو ادره دختری به اسم ستیا دارین؟ علی:نه نداریم _علی آقا جان من راستشو بگین.دارین یانه؟ علی:نه به قرآن.باور کن. با وجود قسمش نتونستم باور کنم.نمیدونم چرا ولی این خواب لعنتی بختک شکی انداخته بود تو مغزم!زنگ زدم به زینب. زینب:سلام.جانم؟ _ سلام زینب جان خوبی؟ زینب:خوبم خداروشکر.توخوبی؟ _منم خوبم زینب: خبری از علی آقا نداری؟ از صبح هنوز نیومده. آقا کیان میخواست بهش زنگ بزنه.انقدر از دستش کفریه خدا میدونه!تاحالا انقدر عصبی ندیده بودمش!😬😂 وجودم پر شد از نفرت و بغض!به زور گفتم:نه خبری ندارم زینب:کاری داشتی؟ _ میگم..اممم... تو اداره دختری به اسم ستیا ندارین؟ زینب:نه ندارین.چطور؟ _هیچی...خداحافظ♥️ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت سی و هشتم8⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت سی و نهم9⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ سریع قطع کردم.دلم برای علی سوخت.نمیدونم چرا ولی احساس کردم گناهکارم!دلم یهو براش تنگ شد💔! اشکام اومد و بلند بلند زدم زیر گریه😭 صدای در اومد.کمیل بود: کیمیا خوبی؟ کیمیا این درو باز کن بیا بیرون با هم حرف بزنیم!کیمیاا با توامم! این در مزخرفو باز کننن!😡 کلمات آخر شو با عصبانیت فریاد و به در مشت کوبید. رفتم سمت در. قفل در رو آروم باز کردم و برگشتم سرجام. راوی کمیل= کیمیا که در رو باز کرد خیره شدم بهش خیلی عوض شده بود .نسبت به چند ساعت پیش پیرتر شده بود😔 رفت نشست رو تخت سرشو بین دستاش گرفت و گریه می کرد. مامان هم از اون ور! رفتم سمت کیمیا نشستم روی تخت. خیلی عصبانی اما آروم گفتم: عزیزم،خواهرم،قشنگم،چرا گریه میکنی آخه تو؟ با چشمای اشکی زل زد توی چشمام.مردمک چشماش میلرزید.گفت: الان خودت توی همچین شرایطی چیکار میکردی؟هااا؟😭😡 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت سی و نهم9⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت چهلم0⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ بغلش کردم. شروع کرد به گریه کردن و با گریه گفت: این کار علی یعنی اینکه من ضعیفم😭. ولی من می خوام بهش ثابت کنم که میتونم!وگرنه جواب مثبت نمیدادم به خواستگاریش😭💔من میتونم داداش بخدا میتونم😭 اصلاً من عاشق خطرو آسیبم. کسی هم نمیتونه جلومو بگیره😭 انقدر گریه کرد که خسته شدم.از خودم جادش کردمو گفتم: بهتر بدون عصبانیت و جر و بحث باهاش حرف بزنی و مجابش کنی تا از این حرف منصرف شه. اشکاشو پاک کرد و گفت: مجبورش می کنم که پام وایسه منم وایمیستم😔 زنگ زدم به علی سریع خودشو رسوند. فرستادمش بره توی اتاق. راوی کیمیا= علی اومد تو. خیلی آروم گفت:سلام. با چشمام جوابشو دادم. نشست جلوم. زل زدم توی چشمای سرخش و گفتم: من میتونم با این همه سختی بسازم. وگرنه جواب مثبت بهت نمیدادم علی.من میتونم باور کنن علی:ولی تو... دستمو گذاشتم بینیم:هیسسس! میدونم چی میخوای بگی.علی جان من رفیق نیمه راه نیستم. یادته توی بچگی پایه همه شیطنت ها بودم؟الان چرا باید جا بزنم آخه؟ علی:من برای خودم نمیگم که! میترسم بلایی سرت بیارن. اتفاقات بدتری منتظرته.میترسم کیمیا.میترسم😰 _علی! بیخود می ترسی! از بچگی رفتارای یه افسر اطلاعاتی تو خونت بود.وقتی من از بچگی بایه افسر اطلاعاتی همبازی بودم؟ نترس! تا تو هستی من از چیزی نمیترسم و تا خدا هست هست تو از هیچی نمیترسی💔 سرشو انداخت پایین:قبول..ولی بدون که دلم همش شورتو میزنه ها؟ _دل مام شور شما رو میزنه!یه بارم شما بچش اینارو😐... راستی کمیل دوشب خونه نبود وقتی هم که اومد گفت تصادف کرده دستش ضرب دیده و باندپیچی شده بود. تازگی ها به کمیل هم شک کردم.اگه چیزی میدونی بگو!اون یه مامور اطلاعاتی نیست؟ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهلم0⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خو
💔🕊 قسمت چهل و یکم1⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ علی هول کرد. به همین هول کردنش شک کردم. یه چشممو بستم و گفتم:راستشو بگو.. علی:خب ببین چرا از من میپرسی؟مگه من تو زندگی اونم؟اصلا خودشو صدا بزن بیاد. لای در و باز کردم و کمیل و صدا زدم بیاد داخل. وقتی نشستیم گفتم: کمیل سوالی ازت دارم تورو خدا راستشو بگو! کمیل:بگو. _ ببین سوال و همینجوری دارم میپرسم. تو شغلت ربطی به شغل علی نداره؟ گوشیشو انداخت روی تخت و جوری که بخواد یه حقیقت پنهانی رو آشکار کنه گفت:اتفاقا میخواستم بگم.ببین من مجبور شدم بروز ندم و این خیلی برام سخت بود.تا اینکه الان که این حرفو دارم میزنم مجبورم بگم.راستش من تو وزارت اطلاعات کار میکنم... دهنم عین ماهی که از آب بیرون افتاده باز بود😲 سریع گفت:نه نه..سوتفاهم نشه.محل کار من جدا از علیه...اصلا کارمون بهم مرتبط نیست.علی تو اطلاعات سپاهه.... پریدم وسط حرفش:ولی...ولی..ولی تو‌ که ۲۴ ساعته خونه ای که؟🤔 کمیل: یادت میاد دو روز بعد از اینکه مرخص شی رفتم بیرون و یه هفته خونه نبودم گفتم کارایی شرکت زیاده؟ در اصل رفته بودم ماموریت! _جووونم؟؟! علی: اه کمیلللل.. چرا لو دادی همه چی رو؟از آقاوحید اجازه گرفته بودی؟؟ کمیل:بلهههه عزیزمم سرم گیج میرفت. گیج شده بودم.خوابه واقعیته چیه؟؟.. _وای کمیل یعنی تو...علی تو میدونستی؟؟ علی:آرررههه _وای من جفتتونو میکشم😳 علی:اگه بتونی! بلند شدم و با داد و هوار رفتم بیرون:مامان مامان مامان... کمیل دستمو گرفت و علی دهنمو. کشیدن من و تو و در رو قفل کردن. هولم دادن رو تخت.علی دستشو زد به کمرش و گفت: با شاهد زنده چیکار کنیم؟ کمیل:از شاهد زنده تبدیلش میکنیم به شاهدی که هیچ هویتی نداره...آجی دونستن اینجور چیزا گرون تموم میشه واست☺️ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت چهل و دوم2⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ علی:فکر خوبیه..رد کن بیاد. بعد دستشو جلوی کمیل دراز کرد. کمیل:من که ندارم..داشتم که زودتر از اینا میفهمیدن😒تو نداری؟ علی:چرا چرا دارم.. دستشو برد پشت کمرش و یه اسلحه کشید بیرون. آب دهنمو صدادار قورت دادم:اون الکیه دیگه..مگه نه؟😁 علی:نوووووچ _میدونستم نمیشه بهت اعتماد کرد💔 علی اسلحه رو انداخت بغل کمیل:منکه دلم نمیاد.کار خودته! یکی حروم کن فرق سرش! _کمیل اون واقعیه؟😨 کمیل:پَ نَ پَ!الکیه🙄 _بکشششش اونو اونوررر😠 علی:سه....دو....یک.. و........ چشمامو باز کردم دیدم دارن بهم میخندن! من با اخم غلیظی نگاهشون کردم😠🤬 علی باخنده:چه رنگشو باخته بود😂 با چشم غره گفتم:هع نمکک! تو خودت اولین بار اسلحه دیدی باهاش زود رفیق شدی؟ کمیل: این دست به تفنگ ش خوبه! تفنگش به جونش بستس😉 گوشی کمیل زنگ خورد:بله؟ ......... کمیل: بله بله گفتم. فعلاً فقط به خواهرم گفتم پدر مادرم آماده سازی میخواد ........ کمیل: عمون خواهرم از ترس سکته ردی زده😂 _عه کمیل؟ دستشو گذاشت روی بینیش که یعنی ساکت و یه لبخند زد🙂 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و دوم2⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت چهل و سوم3⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ دستشو گذاشت روی بینیش که یعنی ساکت و یه لبخند زد🙂 ......... کمیل:اممم؟ باشه باشه فقط من اینارو دادم به آرش نوشت؟ ........ کمیل:آخه دو هفته پیش... ........ کمیل: از خودش بپرسین خب. ببینین نوشته یا نه؟ ........ کمیل: الان خودم میام سراغ آرش. راستی خبری از نیما ندارین؟ ....... کمیل:انتقالی؟بی خداحافظی؟ ...... کمیل:باشه.خدانگهدار قطع کرد و گفت: ببین کیمیا تا اومدن من میتونی برای مامان و بابا مقدمه چینی کنی یا نه؟ علی خندید و با خنده گفت:بابا این نمیتونه.همه چیو رک و پوسکنده میگه همیشه😂 کمیل: من باید برم. نمیدونم کی میام. مامان و بابا گفتن کجاست بگو شرکت خب؟ _باشه کمیل:پس فعلا و با عجله از اتاق رفت بیرون. خوشحالم که این ماجرای زندگیمونم تموم شد🙃❤️ عزیز اونروز نذری داشت.هممون رفتیم ظهر خونه عزیز.کمیل هنوز به مامان و بابا نگفته بود.علی غروب میومد ولی کمیل برای اینکه لو نره همون ظهر مرخصی گرفت و اومد.وقتی رسیدیم همه اومده بودن. موقع پختن آش رشته رسید. رفتم سمت زندایی و عزیز و مامان. فاطمه: کمک نمیخواین؟ زندایی: این امیر علی کجا مونده پس؟ رفته ظرفهای آشو بگیره ها؟!! به کمیل میگی بره ببینه کجا مونده؟ تا اومدم چیزی بگم صدای در اومد. با لبخند گفتم: ‌‌‌‌ خودش با پای خودش اومد. رفتم در رو باز کردم. خشک شدم! امیر علی زیر باری از ظرف های یکبار مصرف داشت له میشد. با ناله گفت: آجی منتظری کاسه ها بهت بگن بیا مارو بگیر؟ بگیرشون دیگه! نصف کاسه ها رو گرفتم. اومدیم داخل خونه. عزیز تا مارو دید گفت: عه عه عه! کمیل بیا اینارو ازشون بگیر مادر. بدو به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و سوم3⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت چهل و چهارم4⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ کمیل دویید سمتمون و به نوبت کاسه ها رو ازمون گرفت و گذاشت کف حیاط کنار دیگ آبجوش. عصر شد و هممون یه گوشه ای از کار رو گرفته بودیم و مشغول پختن آش بودیم. گوشی کمیل زنگ خورد و رفت توی اتاق. یک ربع گذشت نیومد.۲۰ دقیقه نیومد. نگران شدم. رفتم تو اتاق دیدم یک گوشه نشسته و داره گریه میکنه. _داداش علی چیزیش شده؟ گریش صدادار شد😐 _علی چیزیش شده؟داداش؟ سرشو به معنای نه تکون داد.نشستم کنارش:پس چی شده؟چیشده داداشی؟😒 سرشو گذاشت روی شونم و گفت:دوستم...رفیقم...داداشم..اونی که ۲۴ ساعته باهم بودیممم....رفت..بدون من...رفتتتتتتتت😫😭 من بی اختیار اشکام اومد. چند دقیقه بعد گوشیش رو برداشت و زنگ زد به یک نفر کمیل:الو علی؟ علی:........ کمیل:کجایی؟میتونی خودتو برسونی؟ علی:....... کمیل:خو پس منتظرتم.فوت ندی وقتو؟ علی:....... کمیل:اوکی فعلا ۲۰ دقیقه بعد علی دویید توی اتاق. علی:سلام چیشده؟چشمات چرا قرمزه؟ کمیل:نیما...نیما حسنیو میشناسی دیگه؟علی نگران شدو گفت:یادت رفته؟؟تو دانشگاه بودیم باهم سه تایی آی کیو😑 حالا چش شده؟ کمیل اشکاش ریخت و گفت:انتقالی گرفت واسه اصفهان تو راه ترورش کردن😭 علی تکیه زد به دیوار و سر خورد پایین.با لکنت گفت:یا حسین!ترور؟کیا؟😰 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت چهل و پنجم5⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ کمیل:داعشیای...😡! توی راه شناساییش کردنو انتحاری زدن😭 علی:مگه با ماشین خودش نمیرفت؟💔 کمیل: توی چراغ قرمز یه گدایی میاد. از نیما میخواد بهش کمک کنه.نیما هم تا اومد پولو بده دکمه بمب زده میشه.هم نیما هم گداعه و هم چهار پنجتا ماشین دیگه میرن هوا💔😭 علی شروع کرد به گریه کردن:مطمئنی کمیل؟خواب ندیدی؟😭 اومدم بیرون. میخواستم تنهاشون بزارم طفلیارو💔(یاد خودم افتادم.وقتی ۱۵ سالمون بود عاطفه رفته بود یزد سه ماه.اونجا بازی داشت.تلفنشم همش اشغال بود!داشتم از دلشوره میمردم) غروب شد. داشتیم توی ظرف ها آش میریختیم. عزیز: کیمیا جان تو برو کمک بچه ها به فاطمه میگم بیاد آشو بریزه. یه سینی برداشتم از خونه اومدم بیرون. زنگ همسایه ها رو می‌زدیم و آش تعارف میکردیم. زنگ خونه اعظم خانمینا.داشت تشکر میکرد که علی بدوبدو اوند و گفت:دوست منم دعا کنین شهید شده💔🙂 اعظم خانم:خدابیامرزتش.کجا شهید شده؟ علی موند چی بگه؟ سریع گفتم:تو سوریه بوده🤫 اعظم خانم:خدا رحمتش کنه. وقتی درو بستو دور شدیم علی گفت:از کجا فهمیدی رفته بود سوریه؟ _همینجوری حدسی😐😂 علی خندید و گفت:خوبه خوبه حس شیشمت خوبه😐 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و پنجم5⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت چهل و ششم6⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ امیر علی اومد سمتمون. با مظلومیت هرچه تمام تر گفت:کیمیا؟؟؟ میدونستم میخواد تورو ازم بگیره خیلی سرد گفتم:هووم؟ هرچی معصومیت داشت ریخت توی چشماش سرشو کج گرفت و گفت:آجی سینیتو میدی؟سینی من خالی شده!🙈 به ناچار سینی ها رو عوض کردیم. بعد شام توی حیاط نشسته بودیم.ساعت تقریبا نه و نیم یا ده بود. صدای شلیک گلوله از سر کوچه اومد(خونه عزیزنا دقیقا جایی بود که تو محیط اطرافش خونه های کمی بود.شایدتوی اون کوچه کلا سه تا خونه بود) هممون وحشت زده به در خیره شدیم. دوباره صدای شلیک اومد. علی و کمیل بلند شدن رفتن سمت در. علی رفت سمت کاپشنش که روی سکو بود. یه جعبه درآورد و رفت سمت کمیل. همه با تعجب بهشون نگاه میکردیم. علی دو تا اسلحه از توی جعبه برداشت و یکیش رو داد به کمیل. خشابش رو چک کردن. علی دویید بیرون توی کوچه. کمیل داشت میرفت که برگشت و گفت:از خونه بیرون نمیاینا؟ مامان با ترس و عصبانیت گفت:کمیل تو کجا میری؟ کمیل رو به من گفت:کیمیا الان وقتشه بسم الله! سریع از خونه خارج شد. _مامان کمیل همکار علیه! خودم موندم چرا انقدر تند گفتم😐😂.مامان تو شوک بود. بابا دایی هم رفتن بیرون. یه مشت خانم ریختیم توی خونه.خیلی نگران بودم.میلرزیدم.😰که توی حیاط صدای پای یکی اوند.انگار از بالای دیوار پریده.هممون به پنجره خیره شدیم.صدای گلوله اومد و برخورد به شیشه پنجره.شیشه خورد شد.از ترس نزدیک بود بمیرم😓اومدن تو خونه.چهرشون پوشیده بود.یکیشون با فریاد گفت:کیمیا کیه؟کیمیا کدومتونید؟ اون یکی گفت:اینه فکر کنم🤨 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و ششم6⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت چهل و هفتم7⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ اون یکی گفت:اینه فکر کنم🤨 و به من اشاره کرد. اون یکی گفت: آره خودشه. یا باهامون بیا یا داداشو شوهرتو دیگه نمیبینی! بغل دستش با استرس گفت: سینا نیومد هم نیومد! بعد صداشو آروم کرد و گفت: فقط می خوایم علی بترسه. نباید زیاد وقت رو تلف کنیم. تمومش کن بره.الانم میان مردا! صدای در اومد. هراسون به در نگاه کردن. یکیشون به طرفم شلیک کرد و سریع باهم از خونه خارج شدن. سوزشی رو از شکمم احساس کردم. دست زدم به شکمم!دستم خونی شد!محو تیره روشنی خون روی دستم شدم و اشکام ریخت.دستمو گرفتم به دیوار و آروم سر خوردم و افتادم رو زانو هام.مامان زد روی پاش:یا حسینننن😭💔 امیر علی با گریه و فریاد از خونه دویید بیرون. راوی امیرعلی= تا این صحنه رو دیدم ناخواسته پاهام کشیده شد بیرون. اشکام بی اختیار میریخت و فریاد میزدم:کمیلللل،علیییی،باباااا💔😭کیمیااااااا.کیمیا رو زدن بابا😭 کمیل و علی اومدن سمتم:چی شده؟ اشکامو پاک کردم ولی بازم اشکام اومد.با گریه گفتم:کیمیا تیر خورده.خونس!زدنش..آبجیمو زدنش نامردااا😭 علی زد تو سرش:بی شرفا به ناموس مردم چیکار دارین آخه؟😤یا مهدی خودت به دادم برس😭😰 و دویدن سمت خونه.منم دوییدم پشت سرشون. راوی کیمیا= مامان اومد سمتم.سعی داشت آرومم کنه. امیرعلی که رفت پنج دقیقه بعد علی و کمیل هم اومدن. علی نشست کنارم:خوبی؟...کیمیا یه چیزی بگو بفهمم خوبی؟ با صدای گرفته و آروم گفتم:خ..خو..خوبم یهو درد پیچید تو اعضای بدنم. صدای آخم بلند شد😣 علی:بمیرم من😔 چشمام تار شده بود و خیلی درد داشتم.از اون سری که خورده بود به بازوم هم بدتر بود دردش😓 علی فهمید دارم میپیچم به خودم.گفت:تحمل کن خانمم.الان آمبولانس میرسه. خیلی ضعیف گفتم:علی؟ علی:جانم؟چیشده؟ _علی کجایی؟چرا نمیبینمت؟حسِت میکنم ولی نمیبینمت😣 اشکاش ریخت روی صورتم و گفت:من اینجام.جایی نمیرم.همینجام عزیزم😭 آمبولانس اومد و منو صاف برد اتاق عمل.دیگه هیچی نفهمیدم. به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》