#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت پنجاهم0⃣5⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
کمیل نفسی کشید و گفتخب نگفتی چیشده؟
همه ماجرا رو + حس اینکه دیگه نمیتونم ببینمش گفتم.
کمیل:توکل به خدا.انشاءلله هرچی که خیره.
_مگه سرکار نبودی؟
کمیل:دیدم خونه تنهایی گفتم بیام پیشت. بد کردم؟میخوای برم؟من رفتم.خداحافظ!
_عه کمیل؟ کجا میری؟اتفاقاً خوب شد اومدی داشتم از ترس قبض روح می شدم.
رفتم سمت یخچال. گفت: دارم از گشنگی چپ می کنم!چیزی نداری بخورم؟
_چرا زودتر نگفتی؟ بیا اینور ببینم چی میتونم پیدا کنم؟
در یخچال رو باز کردم.چشمم خورد به قابلمه کشک بادمجون😉
_کشک بادمجون میخوری داداش؟
دویید سمتم گفت:دمت گرم.الحق که آجی خودمی! عاشق کشک بادمجون های توام. بقیه رو قبول ندارم😋
_خوش سلیقه ای بس که😌
قابلمه رو گذاشتم روی گاز و میز رو چیدم خودم هم شام نخورده بودم.وقتی غذارو شروع کردیم کمیل گفت:خیلی وقت بود کشک بادمجون نخورده بودما؟🙃
_ بمیرم...اونجا همش غذاهای حاضری میخورین؟
کمیل:اکثرا.ولی وقتی شیفتم صبح غذا میبرم واسه خودم...ولی جدا راست میگن غمخوار برادر خواهرشه.تورو نداشتم چیکار میکردم؟
_ هیچی با زن نداشتت درد و دل می کردی!
کمیل اخم مصنوعی کرد:دارم جدی میگم😕
_خو منم جدی گفتم اخوی😐!چرا زن نمیگیری؟
کمیل: کی میاد زن ما بشه؟
_ خیلی هم دلشون بخواد. پسر به این مهربونی خوشگلی خوش تیپی خیلی هم دلشون بخواد😒
کمیل: با این وضع کارما که نمیتونیم یه وقت کوچولو واسه زنو زندگیمون بزاریم کی حاضر میشه خونه امن باباشو ول کنه بیاد تو خونه نا امن ما؟الان خودت!وحشت نمیکنی اینطوری؟
_ چرا اگر دلشوره داشته باشم!در ضمن اون زنت تورو داره.ترس چی؟
_بالاخره...
ساعت شده بود یازده و نیم اما علی هنوز نیومده بود😰 نشسته بودم کنار تلفن منتظر زنگ بودم.که یهو صدای گریه زهرا بلند شد
___________
پن:وااای خدایا قلبممم💔علی🖤
___________
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️
@salammfarmande♥️》