دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت چهل و نهم9⃣4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت پنجاهم0⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ کمیل نفسی کشید و گفتخب نگفتی چیشده؟ همه ماجرا رو + حس اینکه دیگه نمیتونم ببینمش گفتم. کمیل:توکل به خدا.انشاءلله هرچی که خیره. _مگه سرکار نبودی؟ کمیل:دیدم خونه تنهایی گفتم بیام پیشت. بد کردم؟میخوای برم؟من رفتم.خداحافظ! _عه کمیل؟ کجا میری؟اتفاقاً خوب شد اومدی داشتم از ترس قبض روح می شدم. رفتم سمت یخچال. گفت: دارم از گشنگی چپ می کنم!چیزی نداری بخورم؟ _چرا زودتر نگفتی؟ بیا اینور ببینم چی میتونم پیدا کنم؟ در یخچال رو باز کردم.چشمم خورد به قابلمه کشک بادمجون😉 _کشک بادمجون میخوری داداش؟ دویید سمتم گفت:دمت گرم.الحق که آجی خودمی! عاشق کشک بادمجون های توام. بقیه رو قبول ندارم😋 _خوش سلیقه ای بس که😌 قابلمه رو گذاشتم روی گاز و میز رو چیدم خودم هم شام نخورده بودم.وقتی غذارو شروع کردیم کمیل گفت:خیلی وقت بود کشک بادمجون نخورده بودما؟🙃 _ بمیرم...اونجا همش غذاهای حاضری میخورین؟ کمیل:اکثرا.ولی وقتی شیفتم صبح غذا میبرم واسه خودم...ولی جدا راست میگن غمخوار برادر خواهرشه.تورو نداشتم چیکار میکردم؟ _ هیچی با زن نداشتت درد و دل می کردی! کمیل اخم مصنوعی کرد:دارم جدی میگم😕 _خو منم جدی گفتم اخوی😐!چرا زن نمیگیری؟ کمیل: کی میاد زن ما بشه؟ _ خیلی هم دلشون بخواد. پسر به این مهربونی خوشگلی خوش تیپی خیلی هم دلشون بخواد😒 کمیل: با این وضع کارما که نمیتونیم یه وقت کوچولو واسه زنو زندگیمون بزاریم کی حاضر میشه خونه امن باباشو ول کنه بیاد تو خونه نا امن ما؟الان خودت!وحشت نمیکنی اینطوری؟ _ چرا اگر دلشوره داشته باشم!در ضمن اون زنت تورو داره.ترس چی؟ _بالاخره... ساعت شده بود یازده و نیم اما علی هنوز نیومده بود😰 نشسته بودم کنار تلفن منتظر زنگ بودم.که یهو صدای گریه زهرا بلند شد ___________ پ‌ن:وااای خدایا قلبممم💔علی🖤 ___________ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》