دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت پنجاه و هفتم7⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رم
💔🕊 قسمت پنجاه و هشتم8⃣5⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ علی رو بردن توی اتاق.حالش که بهتر شد رفتم جلوی در.دکتر برگشت. _حالشون چطوره آقای دکتر؟ آقای دکتر پرسید:شما نسبتی باهاشون دارید؟ _بله بله!من ..همسرشم آقای دکتر: چون کلاه کاسکت داشتن آسیب جدی و شدیدی به سرشون وارد نشده. فقط یه خورده دست و پاشون آسیب دیده. دکتر اومد بیرون.رفتم داخل اتاق. خواست بلند شه و بشینه که با دست اشاره کردم بخواب. _علی چیشد؟ علی: میخواستی چی بشه با این اوضاع و احوال فی الحال؟ تصادف موتوری ام دیگه! _علی حواست کجاس؟ سرشو انداخت پایین:نمیدونم..! و به من نگاه کرد و لبخند زد. خندم گرفت.نگاهش یعنی حواسم پیش تو بود.تو دلم گفتم:خیلی بیشعوری.اگه منم بهت بله نمیدم...♡😐😂 یه پرستاری اومد جلو در وگفت:خانم همسرشی؟ سرمو تکون دادم. پرستاره با لبخند گفت: معلومه خیلی دوسش داری که اینطور رنگت پریده!آقا شمام عشق و عاشقی چشم دلتونو کور کرده که تصادف کردین.مراقب باشید😂😍 داشتم از خجالت آب میشدم😓😅 با مرور هر خاطره ناخودآگاه لبخند و اشکی روی صورتم نمایان می شد.💔 هفته بعد... نمیدونم چرا ولی کمیل خیلی اصرار داشت که همه با هم بریم خونه عزیز. عصر شد و بعد از ناهار که هممون نشسته بودیم کمیل گفت: الان یکی میخواد بیاد که اصلاً انتظارش رو ندارید. ببینید مجبور شد این کار رو بکنه. فقط به خاطر سلامتی جون همسر و بچش. از دستش ناراحت یا عصبانی نشید.الانم اگر ببینیدش قطعا شوک میشید! آماده ببینیدش؟ با تعجب سرامون رو تکون دادیم. کمل در رو باز کرد. عههه؟این همون پسرس که تو گلزار دیدمش..!اینکیه؟اینجا چیکار میکنه؟ شروع کرد به باز کردن چفیه از دور صورتش...محال بود...محااال بود به خدا!...علیههههههه؟😭😭😭💔 دست خودم نبود ولی جیغ کشیدم:علی خووودتی؟😭😭 نمیدونم چرا ولی یهو نفرت تمامم رو برداشت. همه خوشحال بودن و گریه میکردن به جز من که از دیدنش هیچ حسی نداشتم🖤! زهرا گریه هاش بند نمیومد.. رفتم تو اتاقمو در رو محکم بستم. چند دقیقه بعد یکی در رو باز کرد. _علی برو بیرون! علی پرسید:کیمیا چیشده؟ بلند شدم.فریاد کشیدم: از من میپرسی چی شده؟ چی نشده مستر؟دوسال منو تنها گذاشتی که چی؟هااا؟واسه چی؟کاش به حرفت گوش داده بودمو همون پیشنهاد طلاقو ازت قبول میکردم تا تو ۲۶ سالگی شبیه ۴۰ ساله ها نباشم😭!ای کاش قبول میکردم.ای کااااش💔😭😭😭😭 علی با تعجب پرسید:کیمیا چت شده تو؟ _من چم شده؟تو چت شده؟برای چی این کارارو میکنی علی؟ علی همچنان جدی بود:توضیح میخوای؟ _آرههههه💔 علی: کیمیا به خدا نمیخواستم اینجوری بشه درکم کن توروخدا.🖤💔 ____________ پ‌ن:خدایا یه چیزی فرود بیار رو سر کیمیا بفهمه علی به خاطر اون شهید شد😂🤪 ____________ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》