▫️ ٢ از این حرف و کار او سه تایی خنده مان گرفت و از شدت خنده نمازمان باطل شد. بعد هم از ترس این که مورد اعتراض بعضی زوار و مؤمنان واقع نشویم و نگیرندمان فرار کردیم! دوستان سید جلال تا آن روز نماز نخوانده بودند؛ اما به دلیل علاقه ی وافری که به سید داشتند به این نماز دست و پاشکسته تن دادند او را خیلی دوست داشتند و همراهی با سید جلال برای آنها جذابیت فوق العاده ای داشت تا جایی که حاضر شدند با او به کربلا بروند نهادشان پاک بود و بالاخره هم توسط سید جلال هدایت شدند. 🔹 🔸 دل زده از بیهودگی ها زندگی سید جلال که غرق در رفاه و خوش گذرانی بود. اما از این وضع دل زده شد و عاقبت یک روز با خود گفت دیگر از این کارهایی که میکنم؛ خسته شده ام مگر تا کی میتوان این اوضاع را ادامه داد؟!» 🔻آیت الله سید مصطفی لواسانی دایی سید جلال بود. ایشان در حوزه ی علمیه‌ی نجف به فراگیری دروس گوناگون پرداخته بود و بر علوم غریبه نیز احاطه و اشراف پیدا کرده بود. یک روز سید جلال نزدیک غروب به دیدن دایی خود رفت دایی نگاهی به حال زار سید جلال انداخت و پرسید: «نماز خوانده ای؟» سید جلال پاسخ داد: «نه!» آقای لواسانی از شنیدن این پاسخ برآشفته می شود و با ناراحتی به جناب مهندس می فرماید: «برو نمازت را بخوان منتظری آفتاب غروب کند؟!» سيد جلال وضو گرفت و فورا دست و پاشکسته نمازی خواند. گویا این اتفاق روح ایشان را خطاب و تاثیری در عمق جان آن گوهر ناب می گذارد و از دایی محترم و نورانی خود سوال می‌کند که چه کار کنم؟ مرحوم سید مصطفی لواسانی برخی دستورات شرع مقدس اسلام را به همراه پاره ای اذکار و ادعیه به جناب مهندس متذکر می‌شوند. مهندس تناوش به طور جدی به انجام برخی دستورات اسلام می‌پردازد و بازنگری عمیقی را در رفتار و کردار گذشته‌اش را شروع می‌کند. مداومت ایشان بر دستورات و تداوم لازم و تداوم ارتباطشان با دایی محترم به طول می‌انجامد و در این مدت نورانیتی در مرحوم مهندس آشکار می‌شود. سیدجلال میگفت آن موقع کم کم متوجه چیزهایی می شدم که قبلاً متوجه نمی‌شدم. مثلاً زمانی که میخواستم بروم ریشم را از ته بزنم، صدایی به من می گفت: «این کار را نکن!» یا مثلاً پیشاپیش میدیدم چه کسی می‌خواهد به خانه مان بیاید. این اتفاقات دلیل انس بیشتر سید جلال با دایی خود شد. آقای لواسانی اولین جرقه را در تغییر مسیر سید جلال زده بود. سید جلال که مشهور بود از آخوند و ملاً بدش می آید چندان با علاقه مندی به دیدار دایی خود می رفت که اسباب تعجب اطرافیان شده بود. البته این علاقه و محبت متقابل بود. 🔹 🔸 شیدایی و بشارت تقریباً دو سال از بازگشت سید جلال تناوش به ایران میگذشت که تحول جدی او شروع شد و از آن زمان دیگر سید جلال دنیایی نبود سید آخرتی شده بود. اگرچه باز هم به آمریکا و جاهای دیگر سفر می کرد؛ اما دیگر مجذوب مظاهر دنیایی نبود میگفت هر جای این عالم که باشم برایم فرقی نمی کند. همه جا با خدا بود و جذبه‌ی حق او را گرفته بود حالات او در دوری از محبت دنیا و دل دادن به آخرت روز به روز بهتر میشد. بستگان و دوستانی که گذشته ی او را دیده بودند با مشاهده ی اوضاع و احوال جدیدش با تعجب می‌گفتند: «جلال دیوانه شده است». اما سيد جلال عاقل تر از همیشه عشق واقعی دلبستگی و سر سپردن واقعی را در سلوک الی الله و تقرب به اولیای الهی یافته بود و شیدا شده بود. او شیدا بود و جز کلام معشوق نمی‌شنید. 🔹 🔸 به همدان برو! 🔻سید جلال همراه با یکی از پسردایی هایش به نام آقا سیدرضا به مسجد قائم که امام جماعت آن علامه طهرانی (در سنین جوانی) بودند، راه می یابد و آنجا با ایشان بیشتر آشنا می شود. سید جلال به واسطه ی مرحوم حاج سید کاظم طباطبایی که برادر ناتنی شان بود، به مجلس حاج آقا عبدالحسین معین شیرازی در میدان امام حسین راه می یابد و در همین مجلس با حاج آقای دولابی (مرقدشان در صحن امام هادی (ع) حرم قم) و حاج هادی ابهری (مرقدشان کنار مقبره‌ی آیت الله انصاری در گلزار شهدای علی بن جعفر قم) - دوست می شود. در این میان، آقا سید مصطفی لواسانی به رحمت خدا می رود و چون سید جلال از روحانی و آخوند خوشش نمی آمده حاضر نمی‌شود فرد دیگری را به جای دایی مرحومش بپذیرد. پس از آن سید جلال خیلی تنها میشود و فراوان گریه وزاری می کند. آتشی در درونش زبانه میکشید و التهاباتی ناشناخته داشت به ایشان الهام شده بود که به خدمت شخص بزرگی می‌رسد. به دلش می افتد به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی مشرف شود. سید جلال قبلاً از مادر خود شنیده بود هر کس چهل شب جمعه به صورت متوالی به آن حرم شریف برود، به مراد خود می‌رسد. سید جلال در آن غربت و تنهایی شب‌های جمعه به حرم حضرت عبدالعظیم (ره) می‌رفت و از آن حضرت تقاضا میکرد از خدا بخواهند تا به یکی از اولیای الهی راهنماییش کنند.