دهه‌ی ۹۰ هنوز به نیمه نرسیده بود که با اولین بحران جدی زندگی‌ام مواجه شدم. تا قبل از آن، توی رویا بودم. فانتزی‌ها و خیال‌پردازی‌هایم محور تصمیماتم بود. خوب‌بودن یا بدبودن آدم‌ها و اتفاقات را با معیار "من چی دوست دارم" می‌سنجیدم. بالاخره، حوالی بیست‌ویک‌سالگی، فهمیدم زندگی واقعی‌تر از چیزی است که خیال می‌کردم. ضربه اول را که خوردم، گیج شدم. گیج گیج گیج. به معنای واقعی کلمه. نمی‌دانستم باید چه گِلی به سرم بگیرم. اصلا نمی‌دانستم که قدرت نقش‌آفرینی دارم. آدم دردودل‌کردن هم نبودم. ظرف وجودم روزبه‌روز پُرتر از قبل می‌شد. همین شد که پناه بردم به خدا. مدتی بود نمازخواندن را شروع کرده بودم، اما از روی وظیفه و ادب و احترام به او که مرا آفریده بود. کم‌کم بعد از نمازهایم، در مسیر رفتن به دانشگاه، قبل از درس‌خواندن، وقتی کمک مامان ظرف‌های شام را می‌شستم، و شب‌ها قبل از خواب، با خدا حرف می‌زدم. مثل دردودل کردن با یک دوست. "خدایا دیدی فلانی باهام چکار کرد؟ دلم خیلی شکست‌ها." "خداجون من دیگه کم آوردم، خودت یه کاریش بکن لطفا." نمی‌دانم دقیقا از کجا شروع شد، اما آرا‌م‌آرام حضور خدا را کنار خودم احساس کردم. نشانه‌هایی می‌دیدم از اینکه صدایم را می‌شنود و جوابم را می‌دهد. کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، اما واقعیت این است که من دست خدا را دیدم که کتاب زندگی‌ام را ورق زد و فصل جدیدی را در من شروع کرد. از همان روزها که راحله‌ای تازه در من متولد شد، تاریخ شخصی زندگی‌ آگاهانه‌ام مبدأ خود را پیدا کرد. @salehi_raheleh