صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهل_وچهارم کوچ غریبانه💔 -اتفاقا این جوری بهتره. -راستی آقا جون ممکنه مجبور بشم یه مدت واسه
کوچ غریبانه💔 به یاد لحظه هایی افتادم که مسعود جلوی چشم هایم درد می کشید و چون دست ها و پاهایش به تخت بسته بود مثل ماهی که از بیرون افتاده درجا دست و پا می زد. -آره،من قبلا شنیده بودم،ولی دیشب با چشمای خودم دیدم که چه درد و رنجی داره! -چه طور الان سر صدا نمی کنه،حتما از خستگی دیشب خوابش برده؟ -تقریبا.در واقع بیحال شده.بعد از هر نوبت که حدود بیست دقیقه ای درد می کشه یه دو ساعتی بیحال و آروم می شه. -حتما تو هم دیشب نتونستی بخوابی؟ -مهم نیست،من واسه همین اینجا موندم. -چایی رو بذار من درست می کنم.بیا برو تا بیدار نشده یه ساعتی استراحت کن.بعید نیست امشب باز همین بساط بیداری باشه. شهلا درست می گفت.نه تنها آن شب،دوشب دو روز بعد نیز مسعود از درد به خود پیچید.گاهی التماس می کرد،گاهی به همه فحش و ناسزا می گفت،گاهی می لرزید یا به حالت تهوع می افتاد و گاه از آن همه فشار بی حال می شد و آرام می گرفت.در تمام این لحظه ها من مقابل تختش به دیوار تکیه می دادم و همان طور که بند بند تنم از وحشت می لرزید،صدها صلواتی را که برای بهبودیش نذر کرده بودم ادا می کردم.عاقبت سحر گاه روز چهارم آرام گرفت.وقتی به سراغش رفتم رنگ به رو نداشت و همراه با نفس های آرامش آهسته می نالید.محمد اولین کسی بود که مژدۀ بهبودی مسعود را شنید و از خوشحالی به گریه افتاد. -نمی دونم چی بگم مانی...نمی دونم با چه زبونی ازت... -اگه هیچی نگی راضی ترم،چون نمی خوام لذت این خوشحالی از بین بره.من مزد زحمتمو گرفتم،همین جای شکر داره.ولی هنوز همه چی تموم نشده.این دوران بحرانش بود،ولی هنوز دو سه هفته مراقبت می خواد تا تمام سم از بدنش خارج بشه.خیلی باید مراقب باشین،چون توی این مدت مدام وسوسه می شه که دوباره بره سراغش.نباید یک لحظه ازش غافل بشین. -خاطرت جمع باشه ما دیگه ازش غافل نمی شیم.بعد از این همه مون چهار چشمی مواظبیم.حالا برو یه کم استراحت کن،رنگ به روت نمونده!می ترسم حالا که مسعود خوب شده تو ناخوش بشی. -چیزی نیست،اگه یه کم بخوابم روبراه می شم.شما فقط لطف کن وقتی مسعود بیدار شد صبحونه بهش بده بخوره.به شهلا هم بگو یه مقدار گوشت بخوابونه توی مواد که واسه ظهرش سیخ بزنیم.باید تقویتش کنیم.توی این چند روز خیلی ضعیف شده. -باشه،تو برو استراحت کن بقیۀ کارا با من.امروز باید جشن بگیریم.الان زنگ می زنم عزیز و زهرا هم بیان.می دونم که اونام الان دل تو دل شون نیست. ***عصر با سر و صدای خوشحالی بقیه از خواب بیدار شدم.پلک هایم سنگین بود،در اتاق تکیه داده بود و داشت مرا تماشا می کرد؛ترتمیز و مرتب مثل سابق.این همان مسعود نازنین من بود،فقط رنگ پریده و لاغر.بی اختیار لبخند زدم: -سلام -سلام به روی ماهت،خوب خوابیدی؟ تن صدایش هنوز کمی لرزش داشت. -عالی بود. یه خواب راحت با خیال آسوده.از این بهتر نمی شد.تو چه طوری؟دیگه درد نداری؟ -درد نه،فقط احساس کوفتگی و ضعف می کنم که اینم به مرور بر طرف می شه.من دلواپس تو بودم.شنیدم این چند روز تو رو حسابی به دردسر انداختم. از جا بلند شدم.داشتم تخت عمه را مرتب می کردم: -هر چه از دوست رسد نیکوست،حتی اگه دردسر باشه. -این جا رو ول کن بعدا بچه ها درستش می کنن.بیا بریم یه چیزی بخور یه کم جون بگیری.با این رنگ ورویی که به هم زدی هر کس بیاد ببینه فکر می کنه تو ترک کردی نه من. کارم تمام شده بود.مقابلش ایستادم: -حالا که تو خوب شدی مطمئن باش منم روبراه می شم. با ورود ما به قسمت نشیمن صدای دست وسوت بود که به هوا بلند شد.باز تحت تاثیر این صحنه بی اختیار به گریه افتادم.آغوش زهرا به رویم باز شد.و با محبت مرا بغل گرفت. -عزیزم چرا داری گریه می کنی؟الان دیگه وقت خوشحالیه. لبخند زدم.گرچه صدایم بغض داشت: -این اشک شوقه زهرا جون.نمی دونی چه قدر خوشحالم.نگاهم به بقیه که افتاد چشمان اکثر آنها،بخصوص چشمان خوشرنگ مسعود،اشک آلود بود. سر سفرۀ شام کنجکاوی محمد گل کرد: -آخرش این معما واسه من حل نشد که تو چه ترفندی زدی که تونستی این چند روز اينجا بمونی و صدای کسی در نیومد؛بخصوص ناصر؟!