جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
باید پاک باشیم
و سخت کار کنیم
تا زمینه #ظهور مهیا شود
گناه مانعِ بزرگیست!
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
✨#مولا_جانم
🔸پدر منتظران!
چشم به راهان توییم...
🔸روزها گم شده
در پشت سر غیبت تو...
روشنایی شب تار کجایی آقا...؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
🌼 یا مهدی جان (عج)🌼
✨جمعه شد آقا نگاهم بر در است
✨درفراق یار آهم از سر است
✨می نمایند جمعه ها گر افتخار
✨باشد از مهدی زهرا انتظار
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
🌤سلام مهدے جان ؛
🔹روزی که بیایی چه سرافراز میشوند آنان كه جز دعا به تو، بر لب نداشتند
🔸و چقدر دیدنی خواهد بود چهره خجل و پشیمان منکرانت
🌤مهدے جان ؛
عمری است که پناهمان هستید، بی آنکه بدانیم...
عمری است نگاه گرم و نافذتان، تیرهای بلا را از ما دور کرده است...
عمری است دعایتان، کوچک و بزرگمان را حفظ کرده است...
عمری است به برکت شما روزی میخوریم...
چه جان پناه امنی داریم
🌤مهدے جان ؛
دوستانت از هجوم دردهای گلوگیر، به تنگ آمدهاند
و دشمنانت از هرسو تیرِ فتنه رها کردهاند.
تو عزت بخش دوستانی و خوار کنندهی دشمنان.
بیا و رها کن چشم براهان ملتهب را از اندوهِ غیبت و فراق...
🌤یا اباصالح المهدے ادرڪنی
---------------
اللﮩـم عجل لولیڪ الفـــرج
✨❤️
قرنهاست زمینِ مرده، مسیحادم آل محمد را آرزو می کند.
مژده که مقتدای مسیح، خواهد آمد!
السلام علیک یا عین الحیات
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
ندبه های جمعه را هی خواب می مانم ...
شعر مناجات با امام زمان(عج)
خواستم نزدیک تر باشم به آقایم نشد
تا بگیرم دامن لطف تو مولایم نشد
خواستم از معصیت دوری کنم، آدم شوم
بند ها را وا کنم از دست و پاهایم نشد
ندبه های جمعه را هی خواب می مانم ببخش
سر به زیرم که میان روضه پیدایم نشد
ظاهراً ذکر تو را می گویم اما باطناً
در میان عاشقانت باز هم جایم نشد
راه دیدار تو اینبار از حرم شد باز، حیف
خواستم تا محضر تو با سرم آیم نشد
گفتمت یک بار در خوابم بیا، جانِ حسن
سر به خاک مقدمت ای یار می سایم، نشد
دائماً می چرخم آقا جان به دور معصیت
از دو چشم خیس تو هربار، پروایم نشد
کربلایم دیر شد، دارم خجالت می کشم
آه آقا جان بگو که وقت امضایم نشد؟
وحید محمدی
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۵ علیرضا با تعجب گفت؛ _جریان چیه ؟...از کجا آیدا رو پیدا کرده ؟ وقتی دید هر دوشون ساکت اند
🌷👈#پست_۶۶
آیدا به مادرش خیره شد .
نوشین دم درگاه در ایستاد آیدا دلش میخواست مادرش بغلش کنه ولی اون زن انتهای اتاق ایستاده بود بهش خیره شده بود
_چه بزرگ شدی !
آیدا لبخند تلخی زد
سکوت بود انگار حرفی برای گفتن نداشتن که نوشین ادامه داد
_وقتی خونتون عوض کردن خیلی دنبالتون گشتم !
آیدا لبخندش مثل پوزخند شد
_همه همسایه ها میدونستن خونمون کجاست کافی بود از یکشون میپرسیدی !
نوشین لب گزید و جبهه گرفت
_تو فکر کردی برای من آسون بود ازت دل بکنم ...
تو نمیدونی چقدر سختی کشیدم ..
آیدا نفس گرفت
_آخه نیست من تو پر قو بودم و از محبت سیراب بودم واسه همون من سختی نکشیدم !
نوشین اخم کرد
_مسخره میکنی من ُ...!
تو نمیفمهی من چی کشیدم ...
وقتی خانواده ام مذهبی باشن ولی من بخاطر خوشگذرونی جوونی از کسی که فکر میکردم عاشقمه حامله شدم ....
پدرم میخواست من بکشه صدتا دکتر رفتیم ولی همشون گفتن سقط کردن تو مساوی با مرگ تو ...
مجبوری نگهت داشتم ...
پدرم میخواست بزاره بهزیستی من نذاشتم واسه همون تو رو دادیم به ننه که کلفتمون بود ...
من میومدم ازت سر میزدم شیرت میدادم چون با شیر خشک حساسیت داشتی ...
اشکش ریخت
_دوست داشتم از وجود خودم بودی ...
ولی مجبور شدم چون خاستگارم نمیدونست گذشته نکبتی منو ...
براتون پول میفرستادم چند سال هم براتون پول نفرستادم چون ایران نبودم...
نزدیکش اومد دلجویانه گفت؛
_باشه من مقصر نباید ولت میکردم و میرفتم ولی مجبور بودم ! الان برات جبران میکنم .
دستش نوازش وار روی موهای آیدا کشید ..
آیدا از لذت چشم بست
نوشین ادامه داد
_.دیگه حواسم بهت هست ...
با لبخند نگاهش کرد
_میفرستمت بری خارج ..بری انگلیس پیش آرزو و آیناز ..
با ذوق ادامه داد
_اسم خواهراتن ....
بعد سریع گوشیش در آورد و گالری باز کرد توش پر بود از عکس های اون تا دختر با ماشین های لوکس تو خونه های مجلل خوشحال خندان ..
نوشین با عشق به صفحه گوشی نگاه میکرد ولی آیدا نگاهش به نوشین بود ..
_ببین این پسر آیناز ،دو سالشه قربونش بشم اینقدر بانمک ..
وقتی دید آیدا بی تفاوته ..گوشی کنار گذاشت
و ادامه داد
_میفرستمت بری اونجا برو بهترین دانشگاه اونجا خونه میگیرم ماشین برات میگیرم ..
تو حقته یک زندگی خوب داشته باشی ...
ازدواج کنی بچه دار بشی ..
بعد صداش آروم کرد
_این پسر واسه تو شوهر نمیشه ...
طلاق تو میگیرم ...
من از این زندگی نکبتیت نجاتت میدم ..الان پول دارم قدرت دارم ..
بعد با اخم گفت؛
_فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی که بری روی خونه و زندگی یک نفر دیگه خونه بسازی ...
بابای این دختره به خاطر اعتبارش هم که شده نمیذاره آب خوش از گلوت پایین بره با بد کسایی در افتادی !
آیدا فقط نگاهش میکرد
نوشین از روی تخت بلند شد
_بزار هامون بره سر زندگی و پیش زنش ...
هرچی باشه بچه ها مال راحله اند .
آیدا تا اسم بچه ها اومد قلبش داشت کنده میشد
نوشین چادرش درست کرد
_دلم نمیخواد برادر شوهر یا هرکس دیگه ای این جریان بدونه به هامون هم گفتم ...
الان حالت بهتر شد وسایل هاتو جمع کن برو خونت منم میام بهت سر میزنم ...
قراره امشب پدر راحله با راحله بیان اینجا ..
بعد پوزخند زد
_مردک واسه دختر معتاد و مفنگیش داره از هر دری مایه میذاره ...بهتره اومد اینجا نباشی ...
قبول کن کارت اشتباه بوده!
آیدا اشکش چکید
_میدونی مامان ...از وقتی رفتی همون وقتی که شیش سالم بود همون روزی که به همین احوال افتاده بودم
هر شب تو خواب و بیداری تصور میکردم وقتی بیای بغلم میکنی بهم میگی تموم شد آیدا ..
تمام درد ها و بدبختی هات تموم شد ...من تا همیشه پیشتم !
بعد پر از بغض گریه نفس گرفت
_ من الان دردم این نیست که بغلم نکردی ...بهم نگفتی من پیشتم ....
درد من اینکه گند زدی به بیست و شش سال رویای که مرهمم بود با امید اون زنده موندم برای روزهای نبودنت ...
ولی دیدنت مثل استخون لای زخم بود ...دیگه نمیخوام ببینمت ...
برو از خونه من بیرون ...
برو به همه اون آدم ها بگو آیدا یک خانواده داره تا پای جونش با چنگ و دندون نمیذاره خانواده ازش دور بشه ...
برو مامان برو ..چون نمیخوام حرف آخرم بگم ..
نوشین بُهت زده نگاهش میکرد ..
یکدفعه آیدا جیغ کشید انگار تمام عقده های این سال هارو جیغ کشید
_گفتم برو از خونه من بیرون ...
هامون و ژیلا سراسیمه وارد اتاق شدن .
هامون نگران نزدیک آیدا شد که تمام تنش میلرزید
_عزیزم آیدا ..
آیدا فقط جیغ میکشید
_برو از خونه من بیرون ....ازت متنفرم مامان !!!!
نوشین با چشای از حدقه بیرون زده بهش زل زده بود باور اینهمه نفرت آیدا براش غیر قابل هضم بود .
ژیلا ملتمسانه گفت؛
_خانم برین تو رو خدا آیدا حالش خوب نیست.
هامون آیدا که فقط جیغ میکشید در رو آغوش گرفته بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۷
_نوشین خانم لطفا برید بیرون .
نوشین عقب عقب از اتاق بیرون رفت
انگار نمیتونست چشم از آیدا بگیره ...
یاد روزی افتاد که به چه مصیبتی تو یک شهر کوچیک دنیاش تورد دکتر ها میگفتن این بچه یک عجوبه است
وقتی دنیا اومده اصلا گریه نکرده فقط زل زده به مادرش ....
****
آیدا صدای پچ پچ از توی پذیرایی شنید ..
تنش کرخ شده بود ملافه رو کنار زد وارد پذیرایی شد با دیدن پدر هامون مکث کرد .
پدر هامون بلند شد و با لبخند گفت؛
_سلام دخترم خوبی؟
آیدا لبخندی زد و به طرفش رفت پدر هامون تو آغوشش گرفت
_بلا به دور باشه ..شنیدم ناخوش احوال بودی .
هستی به سبد گلهای آفتابگردون اشاره کرد
_اینو بابا برای شما آورده عزیزم .
آیدا با ذوق سبد برداشت
_خیلی قشنگه ...ممنونم ..
و دوباره پیش قدم شد برای به آغوش کشیدن پدر هامون ..
_ممنون بابا جون ..
مانی که تو بغل هامون بود خودش به طرف آیدا کشید ..آیدا با عشق مانی رو بغل کرد .
بعد نگران گفت
_مانلی کجاست ؟
هستی با سر به اتاق اشاره کرد
_بچه ها تو اتاقن ..نگران نباش ..
آیدا سرش از درد تیر میکشید .
هامون نیم نگاهی به پدرش کرد و گفت؛
_تمام حساب های شخصی و شرکت مصدود شده !
آیدا گیج نگاهش کرد
_واسه چی؟
پدر هامون نفس گرفت
_راحله و پدرش بازی رو شروع کردن !
هامون پوزخندی زد
_امروز با کلی احضاریه دادگاه مواجه شدم از شکایت ندادن نفقه تا شکایت گرفتن زن دوم ..و مهریه!...و یک احضاریه هم برای تو !
آیدا به هامون خیره شده بود
_من؟
هستی پوزخندی زد
_ارتباط نامشروع با مرد متاهل !
آیدا بیچاره وار هامون نگاه کرد
_خوب ...الان باید چکار کنیم؟
پدر هامون خندید و به پشتی مبل تکیه داد
_باید هامون لباس رزم بپوشه ..البته بهش اعتماد کن .. پیروز این جنگ ماییم ..
آیدا مانی رو محکم بغلش گرفت
_بچه ها چی ..نکنه بخواد اونارو بگیره!
پدر هامون بلند شد
_من با اجازتون برم ...
بعد دست آیدا رو فشرد
_نگران هیچی نباش دخترم همه چی درست میشه...
فقط به عشقی که به شوهرت داری اعتماد کن
و رفت ..
آیدا بی رمق چند قاشق از سوپ خورد دوباره رو تخت دراز کشید ..
دو روز دیگه دادگاهشون بود ..حس ناامیدی داشت ..
هامون وارد اتاق شد و دکمه های لباسش باز میکرد
آیدا غرق فکر گفت؛
_چیزی که من رو میترسونه بچه هاست ...نه آبرو نه پول نه هیچ چیز دیگه ...
من از بچگی با این تهمت ها قضاوت ها بزرگ شدم ..
هامون پیراهن اش در آورد
_اون فقط میخواد برنده این بازی باشه وگرنه از پس بچه ها برنمیاد!
آیدا کلافه موهاش پشت گوشش داد
_مانی هنوز دو سالش نشده ! میتونه راحت بگیرتش ..
هامون پر اخم سر روی بالش گذاشت
همه چی تو دادگاه مشخص میشه ..
***
_آقای قاضی موکل من بخاطر بی تعهدی همسرش و حاملگی و زایمان دچار افسردگی شدید میشه ...و با تدبیر پدرشون مدتی به یک سفر درمانی میرن
که گویا آقای صاحبچی هم در جریان بودن که الان کتمان میکنن و البته ایشون از این نبود همسر سو استفاده میکنن و عدم تمکین میگیرن
و بعد متاسفانه بهشون اجازه ازدواج مجدد میدن البته همسر فعلی ایشون هم با برنامه وارد زندگی موکل من شدن
که طی شکایتی جداگانه به اتهام تفرقه در زندگی زناشویی موکلم و ارتباط نامشروع..
آیدا از ترس قالب تهی کرده بود به هامون نگاه کرد که خونسرد داشت گوش میداد ...
حتی وکیل هم نگرفته بود و نمیدونست تو ذهنش چی میگذره فقط بهش گفته بود بهم اعتماد کن ...
بخاطر پدر راحله چندتا خبرنگار هم آمده بودن و این یعنی عمق فاجعه به وکیل کارامد خیره شد
که دادگاه رو به نفع خودشون به دست گرفته بود از راحله یک چهره معصوم و مظلوم ساخته بود
_ ولی بر طبق قانون و شرع و احساسات مادرانه نباید حق و حقوقات موکل من فراموش بشه ..
ایشون غرامت بیماری که به سختی باهاش دست و پنجه نرم میکنن میخوان ..
مهریه عندالمطالبه شون و سرپرستی بچه ها ..
هامون نفس گرفت نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه ولی میدونست تنها راه حله ..
قاضی به طرف هامون نگاهی کرد
_شما حرفی ندارید اقای صاحبچی؟
هامون سر تکون داد
_نه !
پدر راحله نیش خندی زد ..قاضی آبروی بالا انداخت
_دفاعی هم ندارید؟
هامون همنطور خونسرد گفت؛
_نه حاج اقا !
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۸
قاضی کمی مکث کرد
بنا به دادخواست خانم راحله،
آقای هامون صاحبچی فرزند بهمن شماره پرونده الف سیصدو دوازده مکلف به پرداخت مهریه کامل برطبق و اسناد و دارایی های شون بعد اظهارات کارشناس دادگاه می باشند
همچین حضانت فرزند کوچک به عهده زوجه تا دو سالگی میباشد
و بعداز تن هم با توافق و رای دادگاه اعلام میشود و آقای هامون صاحبچی با پرداخت نفقه و مخارج حضانت فرزند کوچک شان به زوجه شرایط مطلوبی را برای ایشان فراهم می آورند ..
آیدا اشکش چکید قاضی ادامه داد
_اتهامات روابط نامشروع خانم آیدا صوفی و آقای صاحبچی هم به دلیل نداشتن مدارک کافی بی دلیل است و رفع اتهام میشود ...
ختم جلسه ...
آیدا به هامون خیر شد هنوزم خونسرد بود ..
صدای همهمه میومد و آیدا که اینقدر بغض داشت از جلسه دادگاه بیرون رفت
باد خنک به صورت خیس از اشکش وزید هنوز سوار ماشین نشده بود
که صدای آیدا گفتی نظر شو جلب کرد به عقب برگشت که نوشین رو دید .
نوشین از اونطرف خیابون به طرفش تمد
نفسی گرفت
_باید باهات حرف برنم ...
آیدا کلافه و عصبی نوچی کرد و در ماشبن باز کرد
_من حرفی ندارم !
نوشبن با حرص آستین مانتوی آیدا رو کشید
_تو واقعا اینقدر احمقی ...من پیشبینی میکردم این روزرو! ..
چقدر بهت گفتم !
آیدا بهش خیره شد
_دقیقا اومدی بعد بیست و شش سال که بهم بگی احمقم و بهم امرو نهی کنی چکار کنم چکار نکنم .
نوشین با حرص دندون رو هم سابوند
_چرا بیخیال هامون نمیشی ...
بابای راحله براش چاه کنده تا تخر عمرش نمیتونه نفس بکشه ...
اون پسره احمق تر از تو افتاده رو دور لج لجبازی ...
نمیدونم بخاطر تو یا فکر کرده میتونه با همچین کسایی در بیفته! ..
ولی روزی عشق و عاشقی آتشینتون تموم میشه وقتی بفهمین نه پول دارین نه اعتبار ...
من نمیذارم بخاطر این عشق ابلهانه این پسره خودتو بدبخت کنی..
آیدا بلند عصبی خندید
_میدونی مامان این حرف ها رو باید وقتی میزدی که من هیفده سالم بود ..
زمانی که فکر میکردم هامون شاهزاده رویاهامه ...
زمانی که به ته جهنم سقوط کردم .
نوشین با تعجب و اخم گفت؛
_چی داری میگی چه ربطی به هیفده سالگیت داره؟
آیدا فقط نگاهش کرد لب پایینش تو دهنش فرو کرد
_میخوای بدونی؟ ...
فکر نکنم وقتی داشتی با خانواده جدیدت و دوتا دخترات بهترین زندگی رو می گذروندی
من تو هیفده سالگی گول هامون بخورم باهاش بخوابم ، ازش حامله بشم ، مجبورم کنن بچه مو پیش کولی ها سقط کنم ، آبروم تو مدرسه بره ...
خنده عصبی کرد و ادامه داد
مامان من دوبار میخواستم خودمو بکشم از جهنم خلاص بشم ...الان داری از کدوم جهنم حرف میزنی!
نوشین با بُهت نگاهش میکرد
_پس پس چرا دوباره باهاش ازدواج کردی ؟....
قضیه کینه و انتقام گیری؟
آیدا پوزخندی زد
_اولش بود ولی فهمیدم اونم بیخبر بوده اون چیزی داره که بهش محتاجم ...
اون فهمید زندگی بدون عشق نمیشه من فهمیدم اون ادم حاضر هر کاری برای جبران گذشته بکنه ...
اون بچه هایی داره که من آرزومه ...
چون هیچ وقت نمیتونم مثل خواهرم برات نوه بیارم تو کیف کنی ...
وقتی چشای گرد شده نوشین دید بی رحمانه ادامه داد
_نبودن تو گند زد به همه بچگی و نوجونی و جوونی من ...
الانم هستی چون قول دادی به بابای راحله که هامون روبه زندگی با راحله برسونی که بازم آدم خیر فامیل دوست و آشنا باقی بمونی ...
برات هم مهم نیست این وسط زندگی آیدا هم وجود داره ...
وجدان تو راحت میکنی که من بفرستی خارج اونجا خانواده تشکیل بدم خوشبخت بشم ...
ولی نمیفهمی وقتی میگم من خانواده دارم خوشبختم...
بخاطر من بجنگی با همه اون ادم ها بخاطر خوشبختی من ..بخاطر آیدا که خیلی بهش مدیونی مامان ...
هامون با پدرش نزدیکشون میان .
هامون با اخم به نوشین خانم نگاه میکنه
_انتظار نداشتم ببینمتون ...گفتم همسرم بعد دیدنتون حال مساعدی نداره..
نوشین کلافه نوچی کرد
_چرا اینقدر تو ابلهی پسر جون ...پدر راحله کار خودشو میکنه ...من خیر شما هارو میخوام ..
پدر هامون سر تکون میده
_نوشین خانم ...ما بزرگ تر ها فکر میکنیم صلاح بچه هامون میخوایم .
نوشین عصبی میگه
_شما چرا دیگه حاج آقا ..
ما برای فصل کردن نیومدیم اومدیم زندگی دوتا جوون با دو بچه رو از هم نپاشونیم چون خدا قهرش میاد !
پدر هامون لبخندی میزنه
_گاهی جدایی بهتر برای بچه های که مهر مادری ندیدن ...
نوشین خانم ... ما بزرگتر ها فکر میکنم سعادت بچه هامون تو داشتن بهترین کار و پول و زندگیه
ولی یادمون میره شاید با وجود داشتن اینا خوشبخت نباشن ...شماهم مثل خانم من دارین اشتباه میکنید .
نوشین با اخم به هامون زل زد
_یک بار زندگیش به گند کشیدی نمیدونم این دختره چجوری داره بهت اعتماد میکنه ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۹
هامون با لبخند نوشین خانم نگاه کرد
_چون دوسش دارم ...
نوشین با حرص آیدا رو نگاه کرد که سوار ماشین شد وبا هامون رفت ..
آیدا به محض اومدن خونه با گریه مانی رو بغل کرد .
هستی متعجب گفت؛
_چی شد؟
آیدا مانی رو غرق بوسه کرده بود و اشک میریخت
_من بچه مو نمیدم ..نمیدم ...تو بهم قول دادی هامون قول دادی..
مانلی و پسر هستی ترسیده از اتاق بیرون اومدن ..
هامون با اخم به بچه ها اشاره کرد .
مانلی آیدا رو بغل کرد
_چی شده مامان؟
آیدا نفس های بلند میگرفت تا دوباره زیر گریه نزنه ..
هستی و هامون باهم پچ پچ میکردن .
بلاخره از ظهر که مانی تو بغلش بود یک لحظه ازش غافل نمیشد ،
هامون مانی خوابیده رو از بغل آیدا گرفت .
آیدا باغم نگاهش کرد
_بزار بغلم باشه!
هامون اخم کرد اون رو تو گهواره گذاشت .
_آیدا داری میری رو اعصابم ها ..
آیدا پتو رو روی سرش کشید به هامون پشت کرد
_تو فقط میگی به من اعتماد کن در صورتی که
می تونستی جریان بستری شدن مانی و پرستارش رو تو دادگاه بگی ...
میتونستی جریان خیانت ها و کثافت کاری هاشو رو کنی ...
ولی فقط گفتی من حرفی نداریم ...
هامون بغلش کرد و روی موهاش بوسید
_مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی؟
موهای چسبیده به صورت خیس از اشکش کنار زد
_بابای راحله خیلی قدرتمنده اینجوری نمیتونم باهاش در بیفتم ....
من بهت قول میدم بچه ها پیش تو باشن ...
آیدا با هق هق نفس گرفت
_بیا بریم از اینجا بریم یک شهر دیگه یک جایی که هیچکدوم از این آدم ها نباشن ...
آدم های مثل راحله و پدرش ..
مثل نوشین و مامان تو ...
هامون با لبخند نگاهش کرد بوسه کوتاهی روی گونه اش زد
_دختر کوچولو تو از تنهای میترسی ...
آیدا اشکش چکید
_من تنهایی رو هزار بار از صفر شروع کردم ..
من از تنهایی نمیترسم من از آدم هایی مثل راحله و باباش میترسم ..
از مادر نبودن های نوشین ادعا های کاذبش ..
از مامان تو که میخواد به روش خودش خوشبختت کنه ..
هامون محکم بغلش کرد
خواهش
_میدونم ...تو قوی ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم و میخوام تو مادر بچه هام باشی ...
آیدا چشاتو ببند به هیچی فکر نکن ..
آیدا تو آغوشش حس امنیت داشت
وقتی خوابش برد برای گوشی هامون یک پیام اومد از طرف شهاب
"داداش حله ...طرف رسما به فنا رفته ..
.
الان فیلم برات میفرستم"
بعد یک ویدیو براش ارسال شد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۰
***
علیرضا در ماشین باز کرد ..
هامون پوکه سیگارش بیرون انداخت و سلام کرد و دستش جلو برد
علیرضا دستش فشرد
بعد پوشه ای روی داشبرد ماشین گذاشت
_اینم پرونده ای که خواستی با تمام مدارک ..
هامون لبخندی از سر خوشحالی زد
علیرضا موشکافانه گفت؛
_میدی به وکیلت ..
هامون سر بالا انداخت
_نه باید یک جور دیگه اقدام کنم ..
دادگاه آخرمون دو روز دیگه است ..
علیرضا حس کرد هامون نمیخواد توضیحی بده ..نفس گرفت
_دیگه خودت میدونی ...منم همه تلاشم بخاطر آیدا کردم ...
مکث کرد
_حالش چطوره؟
هامون نگاه ازش گرفت به روبه رو خیره شد
_خوبه !
علیرضا دندونی رو هم سابوند ...دستگیره در کشید
_من باس برم دیگه ..
هامون به طرفش چرخید
_خیلی در حقم لطف کردی ...
علیرضا وقتی داشت پیاده میشد نیش آخرش زد
_گفتم که بخاطر آیدا بود .
هامون هم با خنده گفت؛
_یک روز من و خانومم برات جبران میکنیم ..
خانمم بلندتر گفت که علیرضا پوزخندی زد و رفت .
هامون نگاهی به پوشه انداخت بیشترش گواهی و اصطلاح های پزشکی بود .
ماشین پارک کرد زنگ خونه مادرش زد .
از اینکه دوباره احضارش کرده بود حس خوبی نداشت ولی چاره ای هم نداشت برای نیومدن .
وارد خونه شد پدرش مثل همیشه در حال بازی تخته بود و مادرش رو ولیچر کنار پنجره با صورت غرق در عصبانیت ..
پدرش با طعنه گفت؛
_خوب موقعی اومدی یک دست بازی میکنی!
تهمینه با غیض پدرش نگاه کرد و غرید
_بهمن !....مثل اینکه حالیت نیست چه اتفاق های افتاده ..
هامون مقابل مادرش نشست
_چی شده ...؟
تهمینه سر تکون داد
_مادر راحله زنگ زد که دیدی گفتیم دخترمون بی گناه وخدا یار این دختر مظلوم منه رای دادگاه هم به نفع ما شد ...
ولی چون راحله عاشق هامون حاضره بره تمام شکایت ها پس بده از خیر مطالباتش بگذره که دوباره باهم زندگی کنن ..
همون موقع صدای پوزخند پدرش اومد که سرش تو بازی بود تاس مینداخت .
تهمینه چپ چپ نگاش کرد و ادامه داد
_هنوزم دیر نشده هامون قبل اینکه تمام دارو ندار تو بدی بهتره بری یک معذرت خواهی کنی ..
هامون بلند شد
_مامان ما قبلا درباره این مسأله صحبت کردیم نه من حرف جدید دارم نه شما ..
تهمینه با حرص گفت؛
_اون دختره جادو جنبلت کرده ..
هامون فقط لبخند زد به طرف در رفت پدرش هم با تاسف سر برای تهمینه تکون داد و به دنبال هامون رفت
تهمینه داد زد
_شماها نمیفهمید ...هامون عقل تو نده دست بابات ..
بعد سرش گرفت و به پرستارش گفت؛
_قرص امو بیار ..
هامون خواست سوار ماشین بشه با خوشحالی به پدرش گفت؛
_همه چی طبق برنامه شما پیش رفت بابا تا اینجا که خوب بوده .
پدرش لبخندی زد
هامون سوار ماشین شد و شیشه رو پایین کشید
_حالا ایمان آوردم که واقعا یک روزی همکارهات میگفتن بهترین بازپرسی یعنی چی!
پدرش بلند خندید
_سلام برای آیدا برسون ..
هامون با یک حس رضایت به طرف خونه رفت ..
آیدا حالش خیلی بهتر شده بود دوباره سرشته امور دستش گرفته بود .
هامون شماره آیدا رو گرفت
_سلام خانم ...
آیدا بی حال صدای تلوزیون کم کرد
_جانم ..
هامون با خنده گفت؛
_عزیزم بچه ها رو حاضر کن من به مانلی قول پیتزا دادم ..
آیدا بی حوصله گفت؛
_نمیشه بخری بیاری؟
هامون دلیل این حال آیدا رو میفهمید
_نه ..
آیدا دیگه بهانه ای نتراشید با خودش فکر کرد شاید آخرین شبی که قراره مانی پیششون باشه قراره به همشون خوش بگذره
مانلی خوشحال از شنیدن رفتن به بیرون رفت لباس پوشید اما آیدا وقتی لباس های مانی رو عوض میکرد گوله گوله اشک میریخت ...
شورت لی و تیشرت قرمز تنش کرد
جوراب های قرمز کفش های ال استار شو ..
مانی با ذوق اسباب بازیش به زمین میزد ..
آیدا برس روی موهای مواج مانی کشید صورت تپلیش غرق خوشحالی بود بعد روی نوک پا بلند شد خودش تو بغل آیدا انداخت ...
ته دل آیدا فرو ریخت از ته دلش خدارو صدا زد .
مانلی با بغض نگاهش کرد
_مامان چرا همش مانی رو بغل میکنی گریه میکنی؟
آیدا بلند شد لباس پوشید
_نه چیزی نیست ..
صدای زنگ در اومد آیدا مانی رو بغل کرد و به طرف پارکینگ رفت ..
مانلی زودتر سوار ماشین شد و آروم به هامون گفت؛
_بابا شما میدونی چرا همش مامان گریه میکنه ؟
هامون اخم کرد
_آیدا جون یکم مریضه باید مواظبش باشی ..
مانلی که جواب قانع کننده ای نگرفته بود به صندلی تکیه داد چیزی نگفت .
آیدا مانی روی صندلی کودک کنار مانلی گذاشت سوار شد .
اینقدر آیدا غرق فکر بود که نفهمید هامون کی مقابل یک پیتزا فروشی نگه داشت
_اینجا رو یادته؟
آیدا به در پیتزا فروشی خیره شد ..بعد به خیابون ..
هامون با لبخند نگاهش میکرد
_اولین پیتزا فروشی که باهم اومدیم یادته ..
آیدا از تداعی گذشته لب گزید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور