قسمت بیست و ششم «خریدار عشق» ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان ایستادم برگشتم سمتشون - کجا دارین میاین؟ مریم: از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر تنها نباید باشن باهم ما میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین 😅 - کوفت و مرض، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین 😒 سهیلا: وا ویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین 😜 - ای خدااا ،من چه گناهی کردم که این دوتا پت و مت شدن دوستم 😩 سهیلا: خوبه حالا ابغوره نگیر، به یه شرط نمیایم - چه شرطی؟ سهیلا:  شب  میای تو گروه مو به مو هر چی گفتین و میگی به ما 😁 - بمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده ,مثل ندید پدیدا رفتار میکنید 🤦‍♀ مریم:حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر ،الان برو که برادر منتظرته 😝 - باشه ،فعلا ،بای سهیلا: بهار شب منتظریمااا وگرنه فردا میریم پیش برادر ،ازش میپرسیم چی شده 😁 - باشه ،باشه باشه 😤 نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشسته ، صدای تالاپ تلوپ قلبمو میشنیدم نزدیکش شدم - سلام ( احمدی بلند شد ): سلام - ببخشید دیر کردم احمدی: نه اتفاقا من خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایید بشینین - چشم ( احمدی ایستاده بود و سرش پایین، چند دقیقه ای سکوت بینمون بود، حوصله ام سر رفته بود) - ببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین احمدی: قبل از هرچیزی ،میخواستم به خاطر حرفایی که زدم عذر خواهی کنم ،من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین - آهاااا،یعنی چون دختر حاج صادقی بودم  میخواین عذر خواهی کنین؟ 😏 احمدی: نه نه ،من قبل از اینکه بفهمم شما دختر حاجی هستین میخواستم عذر خواهی کنم ،همون شب تو جمکران - خوب، حرفتون همین بود؟ احمدی: نه، راستش ،من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیم ، مادرم راضی بود ،قرار شد مادرم ،پدرمو راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما ،مادرم نظرش عوض شده ،میگه راضی نیستم که بری - خوب ، این حرفا چه ربطی به من داره ؟ احمدی: اول اینکه میخوام ازتون منو حلال کنین به خاطر حرفی که بهتون زدم ،من تمام فکر و ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد  با ازدواج کردنم یه نفر دیگه رو پا بنده خودم کنم و آینده شو تباه کنم، شما دختر خیلی خوبی هستین ،من اون حرفا رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و.... ( با شنیدن حرفاش اشکم جاری شد) - چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتما به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم ( از جام بلند شدم و حرکت کردم) احمدی: خانم صادقی کمکم کنین ایستادم و برگشتم نگاهش کردم: کمکتون کنم؟ چه کمکی؟ احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه - به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم احمدی: چه شرطی؟ -شرطمو به مادرتون میگم ،فعلا یا علی