قسمت(۲۰۷) با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من برای شستن دستام به  سرویس داخل راهرو رفتم.  دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.  مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!  دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!  ریشی روی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی  که بودم نشون می داد.  (آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دستی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار  ریشت همیشه همینجور بمونه!  _چرا؟  _آخه اینجور ی جذاب تری!)  ماشین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم  و روی صورتم کشیدم.  حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!  حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.  با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و روی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس  خارج و وارد آشپزخونه شدم. آیدا که مشغول کشیدن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه  خوب کردی داداش! دیگه داشتم ازت می ترسیدم.  سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.  _نه که نخوردی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.  آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید  نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیره بودم توی بشقابم غذا کشید که سعید رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟  بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟  _نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!  با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا  فقط بهمون بگه داریم اشتباه زندگی می کنیم و بره!  قاشق توی دستم و روی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی  گفته و ناخواسته من رو به یاد آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این  ترشی رو خودم ریختم البته هنوز جا نیفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟  با این حرفش باز هم یاد آور ترشی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه  قاشق کوچیک از ترشی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به  سرفه افتادم.