🌷👈
#پست_۵۵
*ننه مامان نیومد ...ننه مقنعه کج و کوله آیدا رو درست کرد ...
_حالا برو سر کلاست ببین چه خانم معلم مهربونی داری ..
آیدا کلاس اولی دوباره نگاهش به در مدرسه بود ...
_مگه نگفتی بری مدرسه میاد ..ننه آهی کشید ..شاید نتونسته ننه جان ..
برو برو سر کلاست ..
از مدرسه که بیای میبرمت در مغازه واسه خودت خروس قندی بخری باشه .....
آیدا دل از نگاه کردن به در مدرسه گرفت و وارد کلاس شد*
آیدا میوه های پوست کنده رو برش زد ..
_هامون به نظرت راحله کوتاه میاد ؟
هامون لپتاپ روی پاش روی میز گذاشت و برش میوه برداشت
_دیگه برام مهم نیست ...
بعد سرش گذاشت روی پای آیدا بهش خیره شد دوسش داشت به اندازه همون پونزده سال پیش دوسش داشت ...آیدا لبخندی زد موهای هامون نوازش کرد
_اون موقع ها هم همیشه وقتی با ماشین میرفتیم بیرون شهر تو این کار میکردی ..
هامون بهش خیره شد
_من از چند تا دکتر پرس وجو کردم ...
گفتن میتونی با رحم اجاره ای بچه دار بشی ...
آیدا خندید
_من که بچه دارم ..مانی و مانلی !..
همه چی به این نیست که تو بدنیاشون بیاری ...
حالا مامان من که من به دنیا آورد
خیلی برام مادری کرد !
آیدا انگشتش روی اخم های گره کرده هامون کشید
هامون گفت؛
_داستان یک جور دیگه برای من تعریف شد ...
ولی بازن دلم نیومد اومدم بیمارستان که ببینمت وقتی اومدم
اون پسره علیرضا واسم شاخ شد و باهاش کتک کاری کردم و کار به کلانتری رسید ..
اونجا بهم گفتن احتمالا بابای بچت همین مردک بوده ..
از زمین زمان متنفر شده بودم ...
چند بار تا نزدیک خونتون اومدم و یواشکی میدیدمت ولی غرورم و غیرتم نمیذاشت بیام ببینمت ..
تا اینکه فهمیدم از اون جا رفتین و هیچ دیگه ندیدمت ...
ازدواج با راحله هم یک ازدواج مصلحتی بود ..
خوشگل بود پولدار با خانواده ولی نمیتونستم دوسش داشته باشم ...
شاید اگه من عاشقانه دوسش داشتم اونم به کثافت کشیده نمیشد ..
نمیدونم ...
شایدم زندگی گوه پونزده ساله من تاوان دلی بود که از تو شکستم ...
آیدا لبخندی زد
_میدونی هامون من هیچ خانواده ای نداشتم مادری نداشتم که بهم یاد بده خودم برای خودم ارزش قائل باشم ..
ولی به مانلی یاد میدم خودش زود نفروشه
واسه نگه داشتن چیزی که دوست داره خودش قربانی نکنه ...
هامون تره ای از موهای آیدا رو بوسید
_من از این آیدا پخته و دور اندیش خیلی خوشم میاد ..
آیدا با بدجنسی گفت؛
_قبلا خوشت نمیومد
هامون بلند خندید
_خدایی آیدا ...تو یک دختر پر شر و شور بودی ...
همون کارهات باعث شد کار دست بدم ..
آیدا چشم درشت کرد
کشیده و پر از ناز گفت؛
_هاااامون !
هامون لبخندی زد
وقتی تلفنش اون موقع شب زنگ خورد و هامون گفت مادرم ...
دل آیدا مثل سیر و سرکه میجوشید ..
هامون لباس پوشید
_حالا نمیشد فردا صبح بری الان ساعت ده و نیم شب ..
هامون خودش عصبی بود کتش تنش کرد
_مامان هیچ وقت اینقدر با تحکم نگفته بود همین الان بیا ...
بزار برم ببینم چی شده ..
خم شد گونه آیدا رو بوسید
_تو بخواب صبح میخواین برین مدرسه ..
آیدا با صدای نق نق مانی به طرف اتاق رفت مانی رو بغل کرد که صدای تیک در امد .
هامون میدونست مادرش واسه چی احضارش کرده ..
تو وجودش به اندازه کافی از دستش عصبانی بود ..
ماشین پارک کرد .
وقتی زنگ خونه رو زد برعکس همیشه که پدرش جواب میداد ایندفعه مادرش جواب داد .
وارد خونه شد با دیدن راحله و پدرش شوکه بهشون نگاه کرد ..
دقیقا حس کرد وسط میدون جنگ ..
🌷
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور