🌺👈 حاج خانم به استقبالمون اومد ... یڪ پیراهن زرِ دار طلایی تنش بود .. _سلام خوش اومدین .. با مامان روبوسی ڪرد فریده خودش جلو رفت باهاش روبوسی ڪرد و وقتی چشش به من افتاد نگاهش برق زد _سلام دختر خوشگلم .. به اڪراه یڪ قدم جلو گذاشتم تو بغلش رفتم ..تنش بوی صابون میداد .. صورت مهربونی داشت با لبهای ڪلفت  و چشمهای پف دار . زیر لب هی ماشالله ماشالله میخوند . مامان با حض وافری نگاهم میڪرد . ولی نگاه فریده هرچیزی بود غیر از خواهرانه .. ما رو به جلو هدایت ڪرد وارد مهمان خونه شدیم ڪلی میهمان  نشسته بودن..مرد ها روی مبل های مخمل قرمز رنگ و زنها آخر مهمان خانه ڪه بینش یڪ در بزرگ چهار لت ڪه با شیشه های رنگی از هم جدا شده بود ولی در باز بود پذیرایی یڪسره شده بود .. خانم ها روی ملافه های سفید و پشتی های قالینی دست باف تڪیه زده بودن ...بشقاب های گل سرخی از انواع میوه ها هم مقابلشون ... خانم ها جابه جا شدن تا جا برای ما باز بشه ..مامان با غرور مابین خانم ها نشست .. دخترای حاج خانم پذیرایی میڪردن ...زن ها ی توی مهمونی هم فقط از فلان بلور فروشی ..مارڪ ناسیو نال و قیمت طلا و صدتا چیز دیگه حرف میزدن .. حوصله ام سر رفته بود .. فریده یواشڪی گفت: _دیدیشون .. ڪنجڪاو نگاهش ڪردم _پسرای حاجی اومدن .. به روبه رو نگاه ڪردم ..دوتا پسر ڪنار بابا نشسته بودن .. فریده با ذوقی گفت؛ _وای باورت میشه ...پسر بزرگه فڪر ڪنم همون ریشو ..ڪه قراره شوهر من بشه .. دوباره ڪلافه نگاهی بهشون ڪردم انگار داشت گوجه خیار دستچین میڪرد .. حاج خانم اومد ڪنار ما نشست _خوبین دخترای گلم .. فرید لبخند پر آب و تابی زد _خیلی ممنون .. مامان پشت چشی واسه بقیه زن های تو مجلس ڪرد _فریده جان و فتانه جان اصرار داشتن ڪه نیان ..ولی گفتم نه مامان جان خونه حاج آقا خونه هرڪسی نیست ... تو دلم گفتم چقدر هم فریده دلش میخواست نیاد . حاج خانم به من نگاه ڪرد __ماشاالله ماشالله .. بعد بلند گفت؛ _مسعود مادر بیا ظرف میوه رو تعارف ڪن .. یڪی از اون پسر ها بلند شد .. نا خوداگاه اخم ڪردم و چادرمو محڪم گرفتم .. پسره ظرف بلور پر از میوه رو برداشت و به طرف خانم ها اومد .. فرید آروم گفت؛ _فڪر ڪنم شوهر توه .. قلبم ریخت ...بیشتر خودمو تو چادر پیچوندم .. یڪ پسر بود با قد بلند و لاغر موهای لخت و ریش ڪوتاه و چشای مشڪی ... حاج خانم گفت: _پسر ڪوچیڪم  مسعود امسال درس مهندسی شو  تموم میڪنه ... فرید لبخندی زد _درست گفتم شوهر توه ... و من فقط چشم بستم .. دلم میخواست ڪاش تو خونمون بودم ڪتاب بر باد رفته رو میخوندم . 🌺