🌺👈
#پست_۷
****
صدای آروم تلوزیون میومد و مامان و بابا ڪه داشتن باهم پچ پچ میڪردن ..
من و فریده تو اتاق خوابیده بودیم ..
تشڪ من ڪنار بخاری بود خیره شده بودم به شعله های قرمز بخاری ...ڪتاب برباد رفته دستم بود .
آهی ڪشیدم .
چشم های اون پسر هنوز از ذهنم نمی ره چه روز عجیبی بود امروز .
دوباره ڪتاب به بینیم چسبوندم عطرشو نفس ڪشیدم .
صبح از صدای قر قر خشڪن ماشین لباسشویی بیدار شدم ..
سریع لحاف و تشڪ مو جمع ڪردم .
مامان با یڪ لگن پر از لباس از حمام بیرون اومد ..
_چه عجب بیدار شدی .لنگ ظهره ..بیا لباس هارو پهن ڪنیم...میخوام نهار بار بزارم .
ژاڪت مو پوشیدم سر دیگه لگن گرفتم
_امروز نمیریم پیش خانجون .
مامان دهنشو ڪج ڪرد
_بابات رفته بیارتش ..
هر تیڪه لباس رو بر میداشت محڪم میچلوندش بعد یڪ تڪون میداد و رو بند رخت پهن میڪرد .
_دیشب حاج خانم یڪ صحبت های ڪرد ...
مثل اینڪه قراره واسه عید فریده رو عقد ڪنن تو رو هم بعد مدرسه هات..
غم عالم رو دلم نشست .
مامان نیش خندی زد
_تمام زن های مجلس داشتن میترڪیدن حاج خانم اینقدر قربون صدقه شما میشد .
لب هام آویزون شد و بغ ڪردم .
همون موقع بابا با موتورش وارد حیاط شد .
مامان وقتی دید تنها اومده بلند گفت:
_پس ڪو ننه ات ...نیاوردیش ؟
بابا لب حوض نشست
_نه صفی نذاشت گفت یڪ چند روز بمونه بهش برسم ..
مامان چشم درشت ڪرد ..آب اضافه لگن با شدت خالی ڪرد
_چشمم روشن ..مگه ما بهش نمیرسیم ڪه خواهرت میخواد بهش برسه ..!
بابا بلند شد
_ول ڪن تو هم اون یڪ چیزی گفته ..
مامان با حرص گفت؛
_همینه دیگه اینقدر ڪه بی زبون بی عرضه ای..
با غر غر رفت داخل ..
دیدم به طرف تلفن رفت ..شماره عمه صفی رو گرفت
_سلام صفی جان..چرا نذاشتی ننه رو بیاره ...نه این چه حرفی خودم مواظبش بودم...دستت درد نڪنه ..حالا عصر میایم خونه اتون ..
گوش هامو تیز ڪردم با شنیدن این حرف یه لبخند گنده رو لبم نشست .
🌺
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور