🌷👈 محمد رضا با لباس فرم نظامیش بُهت زده نگاهم میکرد ... کنترل اشک هام دست خودم نبود. _من اون آدم نفرت انگیز مغرور دوست ندارم .. محمد رضا با اخم نگام کرد .. هق زدم _ازش متنفرم .. با پشت دستم اشک مو پاک کردم _میخوان ...میخوان ..من مجبور کنن زنش بشم .. محمد رضا آرنج مو گرفت _بیا تو .. بعد به مهلا که مثل عروسک بی حرکت پشت سر من بود گفت: _لطفایک آب قند براش بیارید .. من بیچاره وار روی صندلی کنار آشپزخونه نشوند _قربون اون اشک هات برم ..قشنگ توضیح بده .. دماغمو کشیدم بالا _من مجبورکردن باپسره تنها باشم .. قشنگ صدای دندون رو هم سابوندنش شنیدم .. برای یک لحظه پشیمون شدم کاش نمیگفتم ... _غلط کردن ...مگه بابات نبود.. با نوچی سر بالاانداختم _رفته بود مردونه .. دوباره گریم بیشتر شد هق زدم _پسره همش نگام میکرد .. همون لحظه مهلا با یک لیوان اومد محمد رضا بلند شد پشت به ما کنار پنجره رفت _گره روسری شو شل کن راحت نفس بکشه .. مهلا چشم آرومی گفت روسریمو باز کرد .. یکم از آب قند بهم داد دوباره با ناله گفتم _پس فردا شب مجبورم میکنن برم .. صدای لا الاالله اله محمد رضا رو شنیدم . مهلا تند گفت؛ _بمون خونه ما نرو .. دوباره شیون کردم _مامانم رو که میشناسی جنازه مو میبره .. مهلا با حرص گفت؛ _همه آتیش ها از گور اون فریده است .. از طبقه بالا صدای تلفن اومد . مهلا سریع به طرف پله ها دوید .. محمد رضا مقابلم ایستاد _اینجوری گریه نکن ..روانی میشم .. این حرف هاش انگار بدتر زخم به دلم میزد . بی صدا اشکم چکید با بغض گفتم _دوسش ندارم .. با درد چشم بست .. دستمو گرفت .. چقدر دست هاش گرم بود .. _تو چرا اینقدر یخی آخه ..پاشو قربونت بشم ...ببرمت بالا ...الان یکی نیاد باز شر بشه .. بعد زیر بغلم گرفت و بلندم کرد .. چادرم با یک دستش جمع کرد _خوشگل خانم چادر می پوشه دلبری کنه .. لبخند بی جونی زدم. آروم پشت  سرم از پله هابالارفت.. به در زد .. مهلادر باز کرد محمد رضا گفت؛ _مواظبش باش ...فکر کنم فشارش پایینه ..یک چیز براش بیار بخوره. مهلاسر تکون داد _باشه  الان.. دم در ایستاده بود و نگام میکرد .. _همه چیرو درست میکنم ... 🌷