🌷👈
#پست_۲۹
محمد رضا با لباس فرم نظامیش بُهت زده نگاهم میکرد ...
کنترل اشک هام دست خودم نبود.
_من اون آدم نفرت انگیز مغرور دوست ندارم ..
محمد رضا با اخم نگام کرد ..
هق زدم
_ازش متنفرم ..
با پشت دستم اشک مو پاک کردم
_میخوان ...میخوان ..من مجبور کنن زنش بشم ..
محمد رضا آرنج مو گرفت
_بیا تو ..
بعد به مهلا که مثل عروسک بی حرکت پشت سر من بود گفت:
_لطفایک آب قند براش بیارید ..
من بیچاره وار روی صندلی کنار آشپزخونه نشوند
_قربون اون اشک هات برم ..قشنگ توضیح بده ..
دماغمو کشیدم بالا
_من مجبورکردن باپسره تنها باشم ..
قشنگ صدای دندون رو هم سابوندنش شنیدم ..
برای یک لحظه پشیمون شدم کاش نمیگفتم ...
_غلط کردن ...مگه بابات نبود..
با نوچی سر بالاانداختم
_رفته بود مردونه ..
دوباره گریم بیشتر شد هق زدم
_پسره همش نگام میکرد ..
همون لحظه مهلا با یک لیوان اومد
محمد رضا بلند شد پشت به ما کنار پنجره رفت
_گره روسری شو شل کن راحت نفس بکشه ..
مهلا چشم آرومی گفت روسریمو باز کرد ..
یکم از آب قند بهم داد
دوباره با ناله گفتم
_پس فردا شب مجبورم میکنن برم ..
صدای لا الاالله اله محمد رضا رو شنیدم .
مهلا تند گفت؛
_بمون خونه ما نرو ..
دوباره شیون کردم
_مامانم رو که میشناسی جنازه مو میبره ..
مهلا با حرص گفت؛
_همه آتیش ها از گور اون فریده است ..
از طبقه بالا صدای تلفن اومد .
مهلا سریع به طرف پله ها دوید ..
محمد رضا مقابلم ایستاد
_اینجوری گریه نکن ..روانی میشم ..
این حرف هاش انگار بدتر زخم به دلم میزد .
بی صدا اشکم چکید با بغض گفتم
_دوسش ندارم ..
با درد چشم بست ..
دستمو گرفت ..
چقدر دست هاش گرم بود ..
_تو چرا اینقدر یخی آخه ..پاشو قربونت بشم ...ببرمت بالا ...الان یکی نیاد باز شر بشه ..
بعد زیر بغلم گرفت و بلندم کرد ..
چادرم با یک دستش جمع کرد
_خوشگل خانم چادر می پوشه دلبری کنه ..
لبخند بی جونی زدم.
آروم پشت سرم از پله هابالارفت..
به در زد ..
مهلادر باز کرد
محمد رضا گفت؛
_مواظبش باش ...فکر کنم فشارش پایینه ..یک چیز براش بیار بخوره.
مهلاسر تکون داد
_باشه الان..
دم در ایستاده بود و نگام میکرد ..
_همه چیرو درست میکنم ...
🌷
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور