🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/11210
◀️ قسمت بیستودوم؛
📒 فصل چهارم: شراره نخستین ۲
🔶🔸شوق دیدار نواب
در یکی از روزها نواب تصمیم گرفت برای بازدید آن عده از طلاب مدرسه سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه دیدن کند
من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم ...
نواب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود
وقتی خبر کشته شدن رزمآرا به دست خلیل طهماسبی (یکی از فدائیان اسلام) منتشر شد و میشنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزت و افتخار میکردیم
ما میدانستیم که نواب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است
در مدرسه حجره بزرگی بود که به آن مدرس میگفتند
آن را رُفتوروب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم
در ورودی مدرسه باز شد
عدهای مهمان وارد شدند
چشم من در میان آنان در جستجوی نواب بود
در ذهن خود از او تصویر مردی تنومند و بلند قامت داشتم، اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود مردی لاغر و کوتاهقد را دیدم که عمامهای سیاه بر سر داشت
چهرهاش بشاش بود
هر که را میدید با گشادهرویی برخورد میکرد و به او سلام میداد
اگر هم به یک نفر سید برخورد میکرد؛ میگفت: پسرعمو! سلام علیکم
با خود گفتم؛ عجب! نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده این است
در واقع وقتی چشمم به این مرد افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست میدارم
در این سفر گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی میکردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستیهای خاصی بر سر داشتند
در میانشان سه نفر هم معمم بودند
مدرسه پر از جمعیت شد
نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد
در باره اهدافش صحبت کرد
مردم را به شهادتطلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود
سخنانش در روحم موج میزد و احساساتم را شعلهور میساخت و مرا به سوی چشماندازهای قدرت و عزت اسلام میکشاند
🔶🔸
شعلهی فروزان
دو روز بعد شنیدم نواب میخواهد به مدرسه نواب برود
با آن که من در کسب اجازه از پدرم محدودیت داشتم اما به آن مدرسه رفتم
دیدم مردم منتظر اویند
مدرس و ایوان این مدرسه را برای استقبال از او مفروش کرده بودند
من هم همراه با آنان مدتی در انتظار ماندم
اما دیدم از فرط شوق، قدرت ماندن و انتظارکشیدن ندارم
لذا به استقبالش شتافتم
بیرون آمدم و مسیر منتهی به مهدیه را در پیش گرفتم
دیدم نواب می آید و مردم از پس او روانند
او در حین راه رفتن به چپ و راست رو میکرد و به مردم سلام میداد و با آنها به گرمی فراوان حرف میزد
رهگذران را مخاطب قرار میداد
گاه عزمشان را جزم میکرد
و گاه نصیحتشان میکرد
هنگام سخن گفتن همه جسمش حرکت داشت و وقتی میخواست سخنی را برساند، وجودش میلرزید
من خود به چشم دیدم وقتی نواب در مذمّت تشبّه به لباس غربیان سخن میگفت، مردی چنان تحت تاثیر قرار گرفت که کلاه شاپوی خود را از سر برداشت؛ در دست مچاله کرد و در جیب گذاشت!
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/11306
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee