📘📗📒📗📘📒 📘فرنگیس ( ) قسمت هجدهم چند روز بعد، پانزده بیست نفر از فامیل شوهرم آمدند و برایم لباس قرمز و زیبایی آوردند. برادرشوهرم قهرمان و خواهرش قیمت هم آمده بودند. زن‌ها لباس را تنم کردند و تور سرخی روی سرم انداختند. انگشتر هم آورده بودند که دستم کردند. برای اولین بار، انگشتر دست می‌کردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم می‌زد. باورم نمی شد که دارم ازدواج می‌کنم. وقتی مرا از خانه بیرون می‌بردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک می‌ریخت. من هم خیلی ناراحت بودم. باورم نمی‌شد از خانواده‌ و پدرم جدا می‌شوم. گریه می‌کردم، اما یک چیز دلگرمم می‌کرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. می‌توانستم هر روز به پدر و خانواده‌ام سر بزنم. توی راه که می‌رفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوه‌زین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعه‌ها می‌رفتم. تمام سنگ‌های راه را می‌شناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش می‌نشستم، جایی که سنگ‌های زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمی‌دانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر می‌کردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. می‌لرزیدم و قدم برمی‌داشتم. به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همان‌جا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند. اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. می‌دانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که می‌دیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست. خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم می‌خواست که تو همه چیز داشته باشی.» سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم. بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگ‌ترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.» از حرف‌های علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوش‌هایم سرخ شده و می‌سوزد. بعد مِن‌مِن‌کُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری می‌کنم، توی زمین مردم...» نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم گفتم : « خب، من هم کارگری کرده‌ام، درست مثل تو.» علیمردان ‌نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار می‌کنم.» گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن‌ وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!» وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری می‌کردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم. اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری می‌کردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم. به علیمردان گفتم: «من هم کار می‌کنم تا بتوانیم زندگی‌مان را بسازیم.» از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری می‌کردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. می‌دانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد می‌شدم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee