📘📗📒📗📘📒 📘 فرنگیس ( ) 🖋 قسمت بیست و پنجم هواپیماها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. یک‌دفعه از زیر دل هواپیماها، بمب‌های سیاه رو به پایین آمد. هیچ ‌کس نمی‌توانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمب‌ها زمین می‌خوردند و منفجر می‌شدند. هر کس از طرفی فرار می‌کرد و خودش را قایم می‌کرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمی‌شد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند. از وقتی بمب‌ها به زمین خورد و روستا لرزید، فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ‌ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمی‌دانستیم بمباران می‌تواند این‌قدر وحشتناک باشد. نمی‌دانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانه‌ها و گوشۀ دیوارها کز کرده بودیم و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. وقتی هواپیماها رفتند، کم‌کم سروصداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزن‌ها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دست‌هاشان را دور می‌گرداندند و «برا رو» می‌گفتند. رفتیم و جای بمب‌ها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکه‌های بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکه‌های بمب فلزی بودند و ریزه‌های آن همه جا افتاده بود. تکه‌ها را جمع کردیم و گوشه‌ای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمی‌دانستیم، ولی همه می‌خواستیم نشانه های جنگ جلوی چشممان نباشد. چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی به‌سرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده می‌شد، اول می‌پرسید: «کسی زخمی ‌نشده؟» وقتی فهمیدند کسی آسیب ندیده، همان‌طور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. می‌گفتند گیلان‌غرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آنجا برسانند. روی جاده، رفت‌و‌آمد زیاد شده بود؛ به‌خصوص ارتشی‌های خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان می‌آمدند و می‌رفتند. گورسفید سر راه نیروها قرار داشت. برای اینکه بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیپ‌های ارتشی را می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم: «برادر، چه خبر؟» همه‌شان بدون استثناء می‌گفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی می‌گفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی می‌کند. می‌رویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.» دیگری ادامه می‌داد: گیلان غرب را هم بمباران کردند کرده‌اند. مواظب بمب‌ها باشید؛ بهشان دست نزنید.» غروب بود که عده‌ای نظامی ‌به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانه‌هامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاء‌الدین و پتو آورده بودند. به آن‌ها آب و نان دادیم. کمی‌ که خستگی‌شان در رفت، گفتند این‌ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما می‌دهید؟» یکی از ارتشی‌ها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمباران‌ها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!» انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود. نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمی‌رفت. شنیده بودم وقتی جنگ می‌شود، دشمن به هیچ ‌کس رحم نمی‌کند. من هم جوان بودم و اگر اجازه می‌دادند، اسلحه دست می‌گرفتم و می‌رفتم جلو. اما کاری از دستم نمی‌آمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا کنم. از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می رفت و از آن طرف، مردمی‌ که از قصرشیرین فرار می‌کردند، به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار می‌کردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم می‌گفتم یعنی ما هم باید از خانه‌هامان فرار کنیم ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee