📖 فرنگیس ( ) 🖋قسمت بیست و هفتم تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوه‌زین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. می‌خواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیماولیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گردوخاک بلند شد. آمبولانسی به سمت آوه‌زین می‌آمد. به‌سرعت می‌آمد و می‌دانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی رسید ایستاد و راننده‌اش پیاده شد. گردوخاک همه جا را گرفت. مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر می‌آمد قیافه‌اش درهم و دمغ است. وقتی قیافه‌اش را دیدم، نفس در سینه‌ام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بی‌خود این‌ طرف‌ها نیامده‌ای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.» راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!» وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه می‌کردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوان‌های ده...» مرد سکوت کرد. دایی‌حشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.» مرد چشم دوخت توی تخم چشم‌های دایی‌حشمت و این بار آرام‌تر از قبل ادامه داد: «همۀ آن‌ها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی می‌رفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده اند هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر می‌ریخت. زن‌ها با صدای بلند فریاد می‌زدند: «هی وا... هی وا...» مردها دست‌هاشان را جلوی صورت‌ها گرفته بودند و یکی‌یکی روی زمین می‌نشستند. زن‌ها روبه‌روی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان می‌زدیم و شیون میکردیم : «هی وا... هی وا...» هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زن‌ها صورت‌هاشان را می‌خراشیدند. موها را می‌کندند و دور‌دست‌ها حلقه می‌کردند. از صورت همۀ زن‌ها خون به راه افتاده بود. صورت بچه‌ها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه می‌کردند. شانه‌های پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دست‌های مادرم را گرفتم و گفتم مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...» صورتم را چنگ می‌انداختم. به سینه می‌کوبیدم و حسین حسین می‌گفتم. انگار شب عاشورا بود. مردهای روستا کم‌کم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازه‌هاشان را بیاوریم.» کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی می‌کرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند. یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته می‌شود...» هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که دایی‌ام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همه‌مان را هم بکشند، باید جنازه‌هاشان را برگردانیم.» عده‌ای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آن‌ها بی‌خبر بودیم. عده‌ای از پاره‌های تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازه‌هاشان را بیاورند خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یک‌باره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوه‌زین و گورسفید را نابود کند. خواب به چشم کسی نمی‌آمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ ‌کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشین‌های عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمی‌دانستند باید چه ‌کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم می‌خواست برود. بعضی از مردها می‌گفتند: «تا حالا جنازه‌ها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور می‌شود جنازه‌ها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازه‌ها را آوردند.» اما دایی‌ام حشمت و چند نفر دیگر می‌گفتند باید برویم دنبال جنازه‌ها، یا مثل آن‌ها می‌میریم یا با جنا‌زۀ آن‌ها برمی‌گردیم. دایی‌ام می‌گفت: «می‌روم و جنازه‌ها را می‌آورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee