🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/13915
◀️ قسمت شصتودوم؛
📒 فصل دهم: فرش پوسیده ۱.
🔶🔸
صدای فلسطین
سال ۱۳۴۹ در پی گزارشهای متعددی که علیه من به ساواک داده شده بود، بازداشت شدم
در یکی از شبهای تابستان آن سال نشسته بودم و به رادیو صدای فلسطین گوش میدادم
آن ایام مقارن با سپتامبر سیاه بود که فلسطینیها در اردن به شکل فجیعی قتل عام شدند
آن حادثه حادثهای بزرگ و فاجعهای عظیم بود
در قبال آن جریان جز این کاری از دست ما بر نمیآمد که با دلی خونین به صدای فلسطین بچسبیم و آخرین اخبار قتل عام را از آن رادیو بشنویم
به خاطر دارم که آن شب رادیو تلگرام یاسر عرفات را که از اردن به کنفرانس سران عرب در قاهره فرستاده بود پخش میکرد
من متن تلگرام را که گوینده رادیو تکرار میکرد مینوشتم
هنوز برخی جملات این تلگرام را به خاطر تاثیر شدیدی که در من گذاشت به یاد دارم
هنگامی که در سال ۱۳۵۹ یاسر عرفات به تهران آمد برخی عبارات آن را برایش باز خواندم
از جمله این عبارت را:
" ... دریایی از خون ... و ۲۰ هزار کشته و زخمی ..."
که یاسر عرفات گفت:
"بلکه ۲۵۰۰۰ کشته و زخمی"
همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم یکباره برادرم سید هادی وحشت زده و هراسان سر رسید و گفت:
"شما اینجا نشستهاید!؟"
گفتم: "پس کجا باید باشم!؟"
گفت: "شما را دستگیر نکردهاند!؟"
گفتم: "میبینی که روبروی شما نشستهام!"
نشست و نفسی تازه کرد و گفت:
"در مسجد گوهرشاد بودم که شنیدم یکی از آنها (نامش را برد. کسی که با نهضت اسلامی دشمنی داشت و طرفدار خط مشی رژیم ظالم بود) میگفت:
"سیدعلی خامنهای دستگیر شده! لذا من فوراً برخاستم و به سوی خانه شما آمدم."
پس از آنکه برادرم از بودن من در خانه اطمینان پیدا کرد؛ رفت
اما این قضیه باعث شد قدری ذهن من مشوش شود
خیلی به موضوع اهمیت ندادم
پیش از ظهر روز بعد بنا به عادت خودم به خانه پدرم رفتم
روز به دیدن ایشان میرفتم
ساعتی را با ایشان میگذراندم
پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث میکردم
نزد پدرم نشسته بودم که در زدند
مادرم برای باز کردن در رفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت:
" دو مامور ساواک آمدهاند و سراغ تو را میگیرند!"
- شما چه پاسخ دادید
- گفتم اینجا نیست
- مادر! چرا دروغ گفتید!؟
- اینها گرگند باید شرشان را دفع کرد
و با لعن و نفرین ساواک و ساواکیها خشم خود را بر سر آنها فروبارید
پدرم متاثر شد و آثار اندوه و تاثر در چهرهاش نمودار گردید
با لحن گلایهآمیز به من گفت:
"چه اتفاقی افتاده!؟ چرا دوباره خود را در معرض بازداشت و محاکمه قرار میدهی؟"
سعی کردم پدر و مادر را تسلی دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم، گفتم:
"لابد آنها اشتباهی به خانه ما آمدهاند. هیچ مسئلهای نیست."
سپس به ذهنم گذشت که دو مامور ساواک به خانهام خواهند رفت
پس باید پیش از آنها برسم و همسرم را با خبر کنم تا غافلگیر نشود
با پدر و مادر خداحافظی کردم و به سرعت خارج شدم
وقتی به خانه رسیدم دیدم اوضاع عادیست و هیچکس به اینجا نیامده است
همسرم را از آنچه گذشته آگاه کردم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/14031
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotale