اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/265 نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطوره‌های من بودن؛ این بود که دعا و نافله‌هاشون تقویت کننده‌های قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ... سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: همسرم می گفت: چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را مریض می‌کنه و منجر می‌شه از مسیر اصلی منحرف بشه! و بعد هم به مرض بی‌بصیرتی دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین داعشی‌هاست! بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر می‌کردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر می‌دم از ثواب این دعا و نافله‌ها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست. درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزه‌داری و شب زنده‌داری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی ! وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت می‌شدم... ولی باز هم جای شکر داشت که خدا دوباره بهم فرصت داد... دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه... ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد برای ادامه‌ی صحبت کردن... بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح ! اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم. از خونه‌ی خانم مائده اومدم بیرون در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد... چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم! چه فکرها که نکردیم! حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود! داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود! باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه! باید حسام را می‌دیدم ... کلی سوال توی ذهنم بود... رسیدم خونه مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد. با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه آب دهنم رو قورت دادم... نمی‌تونستم مستقیم بگم. روی برگه نوشتم: مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم... مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم و فوری رفتم توی اتاقم ... با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم دوباره حسام جلوم نشسته بود. آرام و با همان جذابیت! چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده می‌شد ولی او همچنان خیره به گل‌های قالی... نفسم دوباره بالا نمی‌اومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود... حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... گفت: من در خدمتم ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/274