🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/289 ✒افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ منظورش را نمی‌دانستم. دستور داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکه‌ی سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سه، چهار ساعتی آن بالا نگه‌ام داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج می‌رفت. نگهبان‌ها با کابل به پایم می‌زدند و رحم نداشتند. یکی‌شان لیوان چایی را به صورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میله‌ی آهنی پنجره بسته بودند. عراقی‌ها چند نوع شکنجه داشتند. شکنجه‌ی هوایی، دریایی و زمینی. شکنجه‌ی هوایی‌شان همان آویزان کردن به حلقه‌ی پنکه‌ی سقفی بود. شکنجه‌ی زمینی سینه‌خیز، کلاغ‌پر، شنا رفتن و روی زمین غلت زدن بود. شکنجه‌ی دریایی نیز انداختن داخل کانال فاضلاب بود. شکنجه دیگری هم داشتند که بچه‌ها به آن جوجه‌کباب می‌گفتند. در این شکنجه بچه‌ها را در گرمای سوزان، بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ می‌خواباندند و روی پشت بچه‌ها راه می‌رفتند. این شکنجه در دژبان مرکز بغداد زیاد مرسوم بود. دو روز بعد با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمی‌ام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راه رفتن. بعد از ظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. از بچه‌های سلول روبه‌رویی‌ام خداحافظی کردم. یکی از آن‌هایی که هیچ وقت او را ندیدم، بهم گفت: اگه همیشه با خدا باشی هیچ وقت بهت سخت نمی‌گذره! قبل از اینکه وارد بازداشتگاه شوم فاضل رحیم که در قسمت درمانگاه اردوگاه کار می‌کرد بهم گفت: با دکتر مؤید صحبت کردم ببرنت بیمارستان! امروز دکتر مؤید به جای دکتر جمال درمانگاه اردوگاه را مدیریت می‌کرد. دکتر جمال معروف بود به قصاب اردوگاه. وارد بازداشتگاه که شدم، بچه‌ها دورم جمع شدند. سامی سراغم آمد. شاد و خوشحال به نظر می‌رسید. از این که حرفی نزده بودم، خوشحال بود. باورم نمی‌کردم به این راحتی دست از سرم بردارند. از امروز به بعد رابطه‌ام با سامی صمیمی‌تر شد. او حرف‌هایی را که قبلاً اطمینان نمی‌کرد به من بگوید، با خیال راحت می‌گفت. از نظر او امتحان پس داده بودم و این برایم زیبا بود. از بازداشتگاه بیرون رفتم. در بین اسرا در جستجوی آن دو جاسوس بودم. آمدن‌شان برای من شوم بود. آن دو کار دستم داده بودند. هر چند ناشی‌گری خودم هم بی تأثیر نبود. می‌خواستم آن‌ها را ببینم و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند. دلم می‌خواست بهشان بگویم هیچ چیز بدتر از نفاق و دو رویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبال‌شان گشتم، سامی بهم فهماند آن‌ها را برده‌اند اردوگاه ۱۵. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506