🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335 ✒پنج شنبه بیست وپنجم مرداد 1369- تکریت- اردوگاه16 عطیه که آدم نرمالی نبود از اینکه اسرای دو کشور آزاد می شدند خوشحال نبود. عطیه به بچه ها گفت:«خیلی خوشحال نباشید تا پاتون واردخاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید. هرلحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابل های ما باشید!» هرچند عطیه دیگر مثل قبل نمی توانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبی اش را هم نمی‌گرفت. اگر ازاد می شدیم بازار عطیه کساد می‌شد. عطیه گفت: «شما مفقود الاثرها مشمول این نامه صدام نمی شید!» برای اینکه لج او را در آورده باشم، گفتم: «من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/انکه اورد مرا بازبرد در وطنم! خودتان ما رو آوردید اینجا، خودتون هم برامون می‌گردانید. » ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت. به سید محمد شفاعت منش گفت: «خوشحالی که داری میری ایران؟» سید گفت:«ما سی ،چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم ،تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه !» عطیه که از سابقه حاضر جوابی های سید محمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: «اینا معلولاشونه، سالم هاشون دیگه چه جونورایی اند!» به عطیه گفتم: «بالا خره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. مامی‌ریم ایران ولی با کوله باری از خاطرات تلخ! چی می شد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک می کردیم و همیشه به نیکی از تون یاد می کردیم .» امروز سروان عباس ،فرمانده جدید اردوگاه، به نگهبان ها رسما دستور داد کابل ها را دور بیندازند. نگهبان‌ها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقی ها نمی‌خواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان بر می‌گردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد. و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود. بعد از ظهر، سلوان سراغم امد واز من عذر خواهی کرد.دلش می‌خواست بداند آیا واقعا از ته قلب او را بخشیده‌ام یا نه؟ بهش گفتم : «سلوان! تو که این همه برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه ، چرا خوبی نکردی ؟!» سلوان عذاب وجدان می‌کشید. از بچه ها حلالیت طلبید. من که از ته قلب سلوان را بخشیدم، اما ولید را نه. با اینکه بارها از او کتک خورده بودم. چندبار کمکم کرده بود. مخصوصا زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم ، به ماجدگفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمد کاظم بابایی که کنارم ایستاده بود،گفت:«من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. اینجا ما وظیفه‌مون رو انجام می‌دادیم.» محمد کاظم به ماجد گفت: «اشکالی نداره، نیش عقرب نه ازسرکین است/اقتضای طبیعتش این است.» برخوردهای عطیه که یادم می‌آمد خنده‌ام می‌گرفت. بارها پیش می‌آمد عطیه صدایم می‌زد و می‌گفت :« ها ناصر استخباراتی، من ازتو خیلی بدم میاد، انت حرس خمینی!» می‌گفتم:«حالا باید چه کار کنم؟» پوتینش را جلوی دهانم می‌آورد و می گفت:«کفش منو گاز بگیر!» مدت ها قبل وقتی زیاد خیره‌اش شدم، بهم گفت :«چیه؟» گفتم: «هیچی با یه من عسل هم نمی‌شه خوردت!» عطیه واقعا قاطی داشت. بچه ها از انحراف چشم او خاطرات تلخی دارند. بارها کاردستمان داده بود. به شخص دیگری نگاه می‌کرد، اسیر دیگری را صدا می زد! به همین خاطر، چون عطیه هنگام صدا زدن به فرد مورد نظر خود نگاه نمی‌کرد، همیشه شخص دیگری که نگاهش متوجه او بود در مقابلش حاضر می شد. عطیه به جان ان اسیر بیچاره می‌افتاد، کتکش می‌زد و می‌گفت: «تورو که صدا نزدم!» یا بر عکس شخصی را که صدا کرده بود هم کتک می‌زد .به او می گفت: «قشمار! چرا صدات زدم نیامدی؟» ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @mehdi2506