🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت دهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/412 - بخورش! خوب باید بذاری سرت - برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟! - خوب حرم می‌ریم بدون چادر نمی‌شه که! - اها... خوب همونجا می‌ذارم دیگه - حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه. یکم شالمم جلو آوردم و چادرم رو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و بهسمانه گفتم: - خودمونیما... خوشگل شدم - آره عزیزم... خیلی خانم شدی. - مگه قبلش اقا بودم ولی سمی!... میگم با همین بریم.. برای تفریحی هم بد نیست یه بار گذاشتنش. - امان از دست تو! بذار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته ُ- ولی خوب زرنگیا... چادر خوبه رو خودت برداشتی. سُر سری رو دادی به ما. - نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم - شوخی می‌کنم خوشگله... جدی نگیر.. - منم شوخی کردم... والا! چادر خوبمو به کسی نمیدم که حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم. ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمی‌کرد. پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. اوج بهشته حرم امام رضا زایرات اینجا تو جنان دیده میشن مهمونات امشب همه بخشیده میشن نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد، سمانه تعجب کرده بود. - ریحانه! حالت خوبه؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384