🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/433 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۱۰) شب ششم شناسایی، مسیر پشت خاکریز دایره‌ای زین‌القوس را حسابی با بلدچی گردان عمار چرخیدیم. این مکان با نقطه عزیمت ما در کنار کارون، ۱۴ کیلومتر فاصله داشت و از آنجا نیز دو سه کیلومتر تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر فاصله بود. ما باید از آن شب حدود ۲۸ کیلومتر راه می رفتیم و برمی‌گشتیم. از جا گشتی‌های دشمن را می‌دیدیم ولی درگیر شدن به منزله استارت ما و لو رفتن عملیات بود. وقتی برمی‌گشتیم، شور و شوق گزارش دادن به شهبازی و همدانی به پاهای خسته و تاول‌زده‌مان قوت می‌داد. بخشی از مسیر را می‌دویدیم. قبل از غروب آفتاب حرکت می‌کردیم و قبل از طلوع آفتاب برمی‌گشتیم. چاره‌ای نبود باید نماز صبح‌مان را در حال راه رفتن و دویدن و بدون در نظر گرفتن قبله می‌خواندیم. قبل از حرکت محمود شهبازی مرا صدا کرد و گفت: "برای بردن گردان مسلم و شکستن خاکریز زین‌القوس تو تنها هستی." شناسایی آخر همزمان با رها کردن تیم‌های دیگری بود که بعضی از آنها باید تا جاده آسفالت می‌رفتند یعنی سه کیلومتر بیشتر از ما. باید به درخواست و تاکید حسن‌باقری دستشان به جاده آسفالته اهواز-خرمشهر می خورد. ما غافل بودیم از اینکه شبها محمود شهبازی قرار است با تعدادی از مسئولان اصلی اطلاعات جلو برود و به جاده برسد. مشاهدات شب آخر تفاوتی با شب‌های قبل نداشت و ما با اطمینان می توانستیم مسیر را برای حرکت گردان در شب حمله قفل کنی. می‌دانستیم که چشم ۳۵ میلیون ایرانی به گام های ما برای پیمودن این راه تا آزادی خرمشهر است. وقتی برمی‌گشتیم مزد تلاش مان را با دیدن حسن باقری در آن سوی کارون می‌گرفتیم. او وقتی محمود شهبازی را که آن شب با چند نفر تا لب جاده رفته بودند، دید نتوانست خوشحالی‌اش را پنهان کند و ما شنیدیم که به شهبازی گفته بود: "با این شناسائی مسیر آزادی خرمشهر انشاالله هموار شد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308