🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۳) جمعیت با اشاره دست حبیب، همچنان نشسته بودند و بی‌حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه، مانند نقاب، مقابل مهتاب، کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل‌دستی هم ممکن نبود. باور نمی‌کردم اما "وجعلنا..." کار خودش را کرده بود. معطل نکردیم و بی صدا از چپ و راست کمین عبور کردیم و آنها متوجه نشدند. مهتاب همچنان پشت ابر سیاه پنهان بود. باز رعد زد و دل آسمان ترکید و باران رحمت الهی در دشت فرود آمد. ضرب‌آهنگ گامها تندتر شد. از کمین دور شده بودیم و با گردان عمار به سمت خاکریز زین‌القوس می‌رفتیم. باران همچنان می‌بارید و عده‌ای که این امداد الهی را نشانه فضل در این عملیات، می‌دیدند هنگام راه رفتن گریه می‌کردند. من گریه‌ام نگرفت. دلهره داشتم. اتکا و اعتماد بیش از حد حبیب به من، کار دستم داده بود. درست است که در شب‌های قبل در شناسایی‌ها، عملکرد خوبی داشتم، اما آن شب‌ها این مسیر را با ۴ تا ۶ نفر دیگر می‌آمدیم و برمی‌گشتیم و حالا ۷۰۰ نفر فقط از راهکار ما می‌آمدند و حتماً هزاران نفر هم در راهکارهای دیگر به سمت دشمن روانه شده بودند. گاهی به خودم تشر می‌زدم؛ "اگر عملیات قبل از رسیدن به خاکریز زین‌القوس لو برود، همه از چشم من می‌بینند و از محاسبه نادرست من در مسیر. منی که باید هنوز پشت میز درس و مدرسه می‌نشستم و باید پخته‌تر و کامل‌تر می‌شدم و بعد می آمدم تا بلد راه شوم." داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که ابر سیاه، کنار رفت و مهتاب باز هم به ما خندید. حبیب به قیافه من خیره شد. استرس داشتم. صدایم می‌لرزید. این را حبیب در رنگ پریده و صدای بریده‌ام، دید. پرسید: "خوش‌لفظ! چیزی شده؟" با قطب نما چند بار گرا گرفتم و گفتم: "اشتباه آمده‌ایم! گم کرده‌ایم!" انتظار داشتم در آن فضای آرام، داد بزند و عصبانی شود. اما خیلی آرام گفت: "قطب‌نما را بده!" گرا را چک کرد و پرسید: "مگر شب‌های شناسایی قبل، اینجا را ندیده بودید؟" گفتم: "بعد از کمین و جاده باید به یک برآمدگی می‌رسیدیم. این برآمدگی اینجا نیست!" گفت: "نگران نباش! من کنارت هستم. درست آمده‌ایم من اینجا را از بالای دکل ابوذر دیده بودم." در همین لحظه، شهبازی صدایش زد: "سلمان۵! سلمان!" حبیب، صدای شهبازی را شنید. نخواست پیش من بگوید که؛ "گم کرده‌ایم" مبادا اضطراب من بیشتر شود. دور شد. رفت کنار و با شهبازی صحبت کرد‌. بی کد و رمز. آنقدر آرام که انگار از منزلش به خانه برادرش زنگ می‌زند. نزدیک او شدم و گوش تیز کردم؛ شهبازی داشت می‌گفت: "درست است! فقط بگذارید عمار و مقداد هم بنشینند سر سفره." بغضم ترکید. گریه‌ام گرفت. و مدد خداوند را با ذره ذره‌ی وجودم حس کردم. عقب‌عقب رفتم و با خودم خلوت کردم. حبیب برگشت. دید دارم گریه می کنم. گفت: "درست آمده‌ایم؛ عزیزم! حاج محمود هم این را تایید کرد." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308