🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/448 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری می‌شد کردم تا قبول کنن... از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. این بحث ها تا چند هفته تو خونه‌ی ما ادامه داشت.. اوایلش چادرم رو می‌ذاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون می‌رفتم، سرم می‌کردم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت می‌ذاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها. خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه می‌شم. از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه می‌کنن. نمی‌دونم. ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم، سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:. - وای چه قدر ماه شدی؟ گلم! - ممنون - بابا و مامان رو چطوری راضی کردی؟! - خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه. خب حالا بهمون می‌گی کارمون اینجا دقیقا چیه؟ - آره... با کمال میل در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت: - به به ریحانه جان!... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم - ممنونم زهرا جان! - امیدوارم همیشه قدرش رو بدونی بعد رو کرد به سمانه و گفت : - سمانه جان! آقا سید امروز داره می‌ره مرکز. یه سر میاد پرونده‌ی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده - چشم زهرایی!.. برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم. سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی!... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید. چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد! اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: - زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم: سلام! سرش پایین بود.تا صدام رو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت و همون‌طوری که سرش پایین بود، گفت: - علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟! - نه... زهرا امتحان داشت. پرونده‌ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون. یه مقدار سرش رو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384