🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/450 اااا... خواهرم شمایید؟ نشناختم‌تون اصلا... خوشحالم که تصمیم‌تون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. انشاءالله واقعا ارزشش رو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی... حرفش رو خورد و نفهمیدم چی می‌خواست بگه. منم گفتم: - ان شاء الله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنمایی‌تون - خواهش میکنم... نفرمایید این حرف رو دستش رو آورد بالا و پرونده‌ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پرونده‌ها رو تحویل دادم و رفت. ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود. همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی می‌شد بهش زل می‌زدم و رفتنش رو نگاه می‌کردم. با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: - ریحانه؟ چی شدی یهو؟!. - ها؟! هیچی.. هیچی - آقا سید چیزی گفت بهت؟! - نه. بنده خدا حرفی نزد - خب پس چی؟ - هیچی.. گیر نده سمی - تو هم که خلی به خدا! خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم. وقتی پام رو گذاشتم تو کلاس، می‌شنیدم که همه دارن زمزمه‌هایی می‌کنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف می‌زدن و هر چیزی رو نمی‌گفتن و شوخی‌هاشون کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم می‌ترسیدن ازم! ولی برای من حس خوبی بود... خلاصه زمزمه‌هاشون رو هم می‌شنیدم. - یکی می‌گفت: حتما می‌خواد جایی استخدام بشه - یکی می‌گفت: حتما باباش زورش کرده چادری بشه - و خلاصه هرکسی یه چی می‌گفت و من اصلا به روی خودم نمی‌آوردم... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384