🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و هشتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/452 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۶) به ناچار قبول کرد. دوباره رفتم بالای سر حمید. آفتاب زده بود. تشنه بود و آب می‌خواست و با التماس می‌گفت: "خوش لفظ یکم آب به من بده." توجه نکردم. شنیده بودم آب برای مجروح در حال خونریزی خوب نیست. باز به التماس گفت: "تو را به جان امام قسمت می دهم یک ذره آب به من بده" و این قسم را سه چهار بار تکرار کرد. با کمک همان راننده گذاشتیمش داخل ماشین. همینکه خواست راه بیفتد، دیدم چشمهای حمید سفید شده و رو به آسمان است. غم عالم مرا گرفت. علیرضا ترکمان که از دوستان حمید حجه‌فروش بود، رسید. به روی خودش نیاورد و گفت: "یک نفربر آن جا هست پر از مهمات. ببریمش عقب." (هنوز پس از ۳۰ سال صدای او و قسم‌های پی‌درپی‌اش تا عمق استخوانم را می سوزاند ای کاش به او آب داده بودم) راه افتادیم به سمتی که چهار تا تانک با عجله فرا می‌کردند. تشخیص اینکه تانک‌ها عراقی هستند یا بچه‌ها آنها را غنیمت گرفته‌اند و داخل آن‌ها نشسته‌اند، کار دشواری بود. شاید اگر من ده پانزده عراقی را روی یک تانک نمی‌دیدم، باور نمی‌کردم که آنها دشمن باشند. عراقی ها روی تانک نشسته بودند و تیراندازی می‌کردند. فقط مضطرب و سردرگم و گیج به چپ و راست نگاه می‌کردند. داد زدم: "بزنیدش" یکی موشک آرپی‌جی به سمت آن‌ها فرستاد. موشک به تانک نخورد. دومین موشک رفت و خورد بغل برجک تانک و نفراتش سالم و مجروح به دور و بر پرتاب شدند. سه تانک دیگر هم ایستادند و نفراتش با دست بالا بیرون آمدند. ترکمان نشست پشت تانک و آن را به راه انداخت. من هم کنار برجک تانک نشستم و از آن بالا صحنه درگیری شب گذشته در زین القوس را به یاد آوردم. به یک سنگر که گویا تدارکات عراقی‌ها بود رسیدیم. از شب گذشته چیزی نخورده بودم و البته شانس با من یار بود که نخورده بودم وگرنه مثل بقیه بچه ها باید عملیات را با دل پیچه و بیرون روی مداوم تجربه می‌کردم. حالا رسیدم به یک صبحانه کامل که عبارت بود از شیر، تخم‌مرغ، پنیر و گوجه فرنگی. شکمم به قار و قور افتاده بود. بچه‌ها سرپایی شروع کردند به خوردن و من نگاه می کردم. یکی از بچه‌های تهران پرسید: "چیه!؟ اس استه؟! مهم نیست ما هم اس اسیم" نفهمیدم چه می‌گوید. جواب دادم این‌ها نجس‌اند و غذاهایشان هم نجس است و نخوردم. نشستم جلوی سنگر که یکباره حبیب را دیدم. خیلی خوشحال و سرحال به نظر می‌آمد. پرسید: "کجایی خوش‌لقظ!؟" گفتم: "مشغول پاکسازی بودم که حمید حجه‌فروش شهید شد." کل ماجرا را تعریف کردم. از آب خواستن او و ندادن من و عذاب وجدانی که خواب و خوراک را از من گرفته بود. حبیب مثل همیشه مایه آرامش من شد و گفت: خوش به حالش. نگران نباش. وظیفه‌ات را انجام دادی. ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308