🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیست و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/453 تا پام رو گذاشتم بیرون، مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من. - به به عروس گلم! فدای قدوبالاش بشم. این چایی خوردن داره از دست عروس آدم، - فکر نمی‌کردم پسرم همچین سلیقه‌ای داشته باشه. داشت حرصم می‌گرفت. تو دلم گفتم: "به همین خیال باش!" وقتی جلوی خواستگاره رسیدم، اصلا بهش نگاه نکردم. دیدم چایی رو برداشت و گفت: "ممنونم ریحانه خانم !" نمی‌دونم چرا؛ ولی صدای سید تو گوشم اومد... تنم یه لحظه بی‌حس شد و دستام لرزید. قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد. نمی‌دونم چرا سرم رو نمی‌تونستم بالا بگیرم اصلا مگه می‌شه سید اومده باشه خواستگاری؟! نگاه به دستش کردم. دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه احسانه...! داشت حرصم می‌گرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم. بعد چند دقیقه بابا گفت: "خوب دخترم! آقا احسان رو راهنمایی کن. برین تو اتاق حرفهاتون رو بزنین." با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دو تا روی تخت نشستیم و سکوت ... - اهم اهم... شما نمی‌خواید چیزی بگید ریحانه خانم؟! - نه... شما حرفهاتون رو بزنین. اگه حرفهای من براتون مهم بود، که الان اینجا نبودید. - حرفهات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم‌تر بودی که الان اینجام. ولی معمولا.دختر خانم‌ها می‌پرسن و آقا پسر باید جواب بده. - خوب این چیزها رو بلدینا... معلومه تحربه هم دارین! - نه. اختیار داری. ولی خوب! چیز واضحیه. به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد. وچند دقیقه دیگه سکوت ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384